دسته بندی: داستان هایی اخلاقی

زمان مطالعه: 2 دقیقه عدّه ای از صوفیان در خراسان خدمت حضرت امام رضا علیه السلام رسیدند و به امام علیه السلام گفتند: مأمون خلیفه مسلمانان در این منصبی

زمان مطالعه: < 1 دقیقه یاسر خادم گفت: روزی غلامان حضرت رضا علیه السلام میوه می خوردند یک دانه را تمام نکرده، دور می انداختند. امام علیه السلام فرمودند: سبحان

زمان مطالعه: 2 دقیقه بزنطی می گوید: من یکی ازافرادی بودم که به امامت امام کاظم علیه السلام معتقد بودم ولی درباره ی امامت امام هشتم علیّ بن موسی

زمان مطالعه: < 1 دقیقه سلیمان بن جعفر: گفت در خدمت حضرت رضا علیه السلام بودم کاری داشتم خواستم از ایشان جدا شوم و به منزل خود برگردم امام علیه

زمان مطالعه: < 1 دقیقه ابراهیم بن عبّاس گفت: هرگز ندیدم حضرت رضا علیه السلام با فردی به درشتی سخن بگویند و هیچ وقت سخن کسی را قطع نمی کردند.

زمان مطالعه: < 1 دقیقه میهمانی به خانه امام رضا علیه السلام وارد شد آن حضرت با او نشسته وگفتگو می کردند شب هنگام بود و چراغ روشنایی خوب نمی

زمان مطالعه: 2 دقیقه صولی کاتب می گوید: مادر بزرگم (پدری ام) گفت: من را با چند کنیز دیگر از کوفه خریداری نمودند، ما را برای مأمون بردند، در

زمان مطالعه: < 1 دقیقه ابن ذکوان گفت: از ابراهیم بن عبّاس شنیدم که می گفت: هر نوع سئوال که از امام هشتم علیه السلام می شد، می دانستند از

زمان مطالعه: < 1 دقیقه بزنطی می گوید: از امام رضا علیه السلام درخواستی نمودم، ایشان فرمودند: صبر کن امیدوارم اگر خداوند بخواهد ترتیب آن داده خواهد شد. سپس فرمودند:

زمان مطالعه: < 1 دقیقه حسن بن وشاء گفت: به خدمت حضرت رضا علیه السلام مشرّف شدم در مقابل آن حضرت ظرف آبی بود که می خواستند برای نماز آماده