حمید بن مهران باز بی ادبی را ادامه داد و دوباره شروع به جسارت نمود وگفت ای پسر موسی ازحدّگذراندی باران طبیعی را معجزه ی خود دانستی، معجزه را ابراهیم خلیل
کرد که پرندگان را سربرید وگوشت های آن را در هم کوبید و سر پرندگان را به دست گرفت وگوشت و استخوان های کوبیده شده به سرها پیوستند و دوباره مانند اوّل به پرواز در آمدند. اگر راست می گویی و معجزه می کنی دو عکس شیر را که در تکیه گاه (پشتی) خلیفه دیده می شوند به صورت شیر واقعی درآور تا من را تکّه تکّه کنند و بخورند! امام اوّل هیچ چیز نگفتند. ولی آن ناپاک باز به جسارت خود ادامه می داد امام از سخنان او که توهینی بود به مقام امامت و ولایت وواقعاً امام را مسخره می کرد و عناد و دشمنی او با امام آشکاربود، خشمگین شدند و به دو تصویر اشاره نمودند (که بر روی دو پشتی بودند که مأمون بر آن تکیه زده بود) به امر خدا این بدکار را بگیرید و بدرانید به طوری که اثری از او نماند. ناگهان آن دو تصویر از پشتی مأمون کنده شدند و دو شیر غرّش کنان به صورت شیر واقعی درآمدند و حمید بن مهران را دریدند وگوشتش را خوردند و استخوانش را خورد کردند و بلعیدند و خون او را چنان لیسیدند که قطره ای هم باقی نماند، حاضران در مجلس مدهوش شدند و آن دو شیر درمقابل حضرت منتظر فرمان دیگری بودند وگفتند: مطیع شما هستیم و اجازه بفرمائید که ام الْفساد مأمون را به آن پلید ملحق کنیم. مأمون از شنیدن سخنان شیران از ترس غش کرد و بی هوش شد. به دستور حضرت گلاب آوردند تا او به هوش آید و آن خلیفه ی مغرور و متکبّر به صورت کالبدی بی جان درآمد.