جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

بزرگواری امام هشتم در برآوردن حاجت دشمن خود مأمون

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

عبداللّه بن محمّد هاشمی گوید: عبداللّه بن محمد هاشمی گفت روزی بر مأمون وارد شدم همه را خارج نمود و فقط من را نشانید طعام طلبید هر دو طعام را خوردیم یس من و خود را خوشبو و معطّر نمود. پس از آن به گریه افتاد وگفت: ای عبداللّه هاشمی خانواده ام من را سرزنش و نکوهش می کنند که اَبوالْحَسَنِ الرّضا علیه السلام را عَلَم کردم و چرا او را ولیعهد نمودم؟

به تو سخنی گویم که تا به حال به هیچ شخصی نگفته ام که تعجّب کنی. روزی به اوگفتم: ای ابوالحسن علیه السلام! پدرانت موسی بن جعفر، جعفر بن محمّد، محمّد بن علی، علی بن الحسین علیهم السلام علم ما کانَ وَ ما هوَ کائِن اِلی یَوْم القِیمةِ را داشتند و تو وصیّ قوم و وارث ایشانی و تو آن عِلم و دانش را داری به تو حاجتی دارم. علیّ بن موسی علیه السلام فرمود: حاجتت را بگو. گفتم: کنیزی نزد امام آوردم وگفتم: من این کنیز زاهریّه را دوست می دارم. به دفعات گوناگون حمل خود افکنده هم اکنون حامله است عِلاجی بفرمائید که حمل او سالم بماند علیّ بن موسی الرّضا علیه السلام فرمودند: ازافکندن حمل او نترس که سالم می ماند و پسری شبیه ترین مردم به مادرش به دنیا می آورد و انگشت کوچکی در دست راست و درپای چپ زائد دارد (یک دست و پای شش انگشتی دارد) که راست و مستقیم است. با خود گفتم: خداوند بر هر چیز قادر و توانا است بعد از مدّتی چنان که ابوالحسن فرموده بود کنیز زاهریّه پسری به دنیا آورد بسیار زیبا و دوست داشتنی و انگشتی در دست راست و انگشتی در پای چپ زائد داشت که مستقیم بود گفت: چرا من را ملامت می کنند که ابوالحسن الرّضا را ولیعهد خود نمودم آیا او سزاوار چنین مقامی نیست؟