جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

داستان درخت شفابخشی که امام هشتم آن را کاشته بودند

زمان مطالعه: 2 دقیقه

حضرت امام رضا علیه السلام در قسمت غربی شهری نیشابور در محلّه ی بلاش آباد به منزل شخصی به نام پسنده نزول اِجلال فرمودند. او را به این جهت که مورد پسند امام رضا علیه السلام قرارگرفت پسنده نام نهادند. امام رضا علیه السلام با دست مبارک خود در خانه ی پسنده درخت بادامی کاشتند که در همان سال بادام داد. مردم این جریان را که فهمیدند برای شفا گرفتن از این درخت استفاده می کردند. هر شخصی هر نوع بیماری که داشت از بادام آن درخت می خورد و شفا می یافت. زنان باردار وقتی زایمان بر آن ها دشوار می شد ازآن بادام می خوردند همان ساعت آسان وضع حمل می نمودند. هر شخصی که به درد چشم مبتلا بود آن بادام را بر چشم می گذاشت و خوب می شد. گاهی حیوانات از قبیل اسب و استر و یا گوسفند که مبتلا به دل درد می شدند از شاخه ی آن درخت بر شکم آن ها می مالیدند و به برکت حضرت امام رضا علیه السلام بهبود می یافتند. سال ها این درخت بر همین وضع بود تا خشک شد.

(سرانجام شوم افرادی که درخَت را قطع نمودند)

دختر حَمدان نقل می کند: جدّم شاخه های آن را قطع نمود. بعد از چندی بینایی خود را از دست داد. پسر او به نام ابوعمرو این درخت را قطع نمود تمام ثروتش راکه بین هفتاد یا هشتاد هزار درهم بود از دست داد.

ابو عمرو دو پسر داشت که منشی ابوالحسن محمّد بن ابراهیم سیمجور بودند، یکی به نام ابوالقاسم دیگر ابوصادق. این خانه را دوباره ساختند. وتجدید بنا کردند و بیست هزار درهم خرج آن نمودند، بقّیه ی ریشه ی درخت را قطع کردند، بدون این که توجّه کنند چه بر سرشان خواهد آمد. یکی از آن ها مسئول باغستان ها و مزارع امیر خراسان شد، در حالی که پایش سیاه شده بود او را سوار بر مَحْمِلی کرده و به نیشابور آوردند که عاقبت پایش را قطع کردند و به همان بیماری از دنیا رفت.

و برادر دیگر که بزرگتر از قبلی بود نویسندگی (منشی) دربار سلطان نیشابور را به عهده داشت روزی مشغول نوشتن نامه ای بود عدّه ای بالا سرش ایستاده بودند یکی ازآن ها چنان از زیبایی خط او تحت تأثیر قرارگرفت که نویسنده را چشم کرد (چشم زخم) به طوری که قلم ازدستش افتاد و اندامش را لرزه فرا گرفت و دانه ای در دستش پیدا شد به خانه اش برگشت ابوالعباس کاتب با عدّه ای به دیدار او آمدند گفتند: این دانه از حرارت است، دستور رگ زدن او را دادند. همان روز رگ زد و روز دوّم هم گفتند: باید رگ بزنی، همان روز دوباره رگ زد دستش سیاه شد، به ناچار دستش را قطع کردند. مرگ این دو برادرکمتر از یکسال بود.