مأمون عبّاسی عادت به خوردن گِل داشت. و این عادّت از سر او نمی رفت به طوری که دچار مرض مهلکی شده بود و هرچه پزشکان به وی تذکر می دادند که این عادت را فراموش کند و گِل نخورد، بی فایده بود. نزدیکان او به امام هشتم علیه السلام متوسّل شدند و از ایشان خواهش نمودند که عنایتی بفرمایند و او را از این کار بازدارند. امام علیه السلام نزد او آمدند و با بیانی شیوا و دلپذیر، در حالی که او دربستر افتاده بود، به او فرمودند: ای مأمون تو مرد عاقل و دانا و مدبّر و صاحب رأی هستی و ملوک دارای عزم راسخ و همّت بلند می باشند که هیچ شخصی نمی تواند آن را تغییر دهد، فَاَیْنَ عَزْمَةٌ مِنْ عَزَماتِ المُلوکِ؟ یعنی: پس کجاست آن عزم درستی که پادشاهان را سزد؟ که هیچ شخصی نمی تواند آن را دگرگون سازد و تغییر دهد.
پس اگر این مثال درست است؟ تو از ملوک بزرگی عزم کن که جزم کنی بر نخوردن گِل بر آن عزم همّت گمارکه دیگر پیرامون این کار نگردی؛ مأمون از سخنان امام هشتم علیه السلام متأثّر شد و بر ترک آن خصلت عزمِ جزم کرد و هرچند درآن دو سه روز طبع اوگِل طلبید. ولی مخالف طبع خود عمل نمود وگِل نخورد و آن وسوسه را از خود دورکرد و نفی نمود و از برکت اَنفاسِ قدسیّه ی امام رضا علیه السلام از آن مرض خلاصی یافت و بهبودی پیدا کرد.