روزها سپری میشد… و محرم الحرام با خاطرات اندوهبارش گذشت اکنون ماه صفر واپسین شبهای خود را پشت سر میگذارد و فصل خزان، رنگ حزن و اندوه و نالههای جانکاه از دوری وطن را، در دل غریبان برانگیخته بود.
انارها رسیده بودند و ناخنهای ابنبشیر دراز شده بود، به گونهای که دیگر از مردم خجالت میکشید.(1) سپیدهدمان مأمون تک و تنها… همچون عنکبوتی که دارد آشیانهی خود را میتند… نشسته بود… کیسهای را گشود که در آن مادهای سپید شبیه آرد وجود داشت. کیسه را با چیزی شبیه سیمی نازک بست و این ماده را درون آن ریخت. سپس آن را داخل دانههای انار در ظرفی شیشهای تزریق کرد. عملیات تزریق به دقت صورت گرفت و در یک طرف ظرف قرار داده شد! و شیطان بالای سر گناه آلودش عربدهی مستانهای سر داد.
سپیدهدمان مأمون کسی را به دنبال امام فرستاده بود. مأمون برای تظاهر به
قداست وضو میگرفت… و غلامی آب را بر روی دستان او میریخت… امام فرمود: – امیرالمؤمنین! در عبادت خداوند کسی را شریک قرار نده!(2)
مأمون این مطالب را در درون پنهان کرد و آن را نمایان نساخت و تنها با سنگدلی و تندخویی غلامش را مورد خطاب قرار داد: – آبریز را بده… مأمون در حالی که با گوشهی چشم به امام مینگریست که بر روی فرشی مزین به نقوش نشسته بود، وضویش را گرفت. خورشید پاییزی با نور و گرمای خویش درختان انار را درون خود فرومیبرد و بازتابهای نور و سایهها همچون تابلویی رنگارنگ و خوش آب و رنگ به نظر میرسید. مأمون در حالی که خوشهی انگوری را به امام میداد گفت: – اباالحسن! من انگوری زیباتر از این ندیدهام! امام هراسان فرمود: شاید انگوری بهتر از آن در بهشت وجود داشته باشد. – اباالحسن! تناول کنید! – میل ندارم! مأمون با خشمی پنهان گفت: – شما که انگور دوست دارید، پس چه چیزی شما را از خوردن باز
میدارد؟ شاید میخواهید مرا به چیزی متهم سازید؟ مأمون این را گفت و دانهای انگور را که تزریقات سوزن مسموم وارد آن نشده بود، خورد… امام احساس کرد، رو در روی فرجام کار و سرنوشت ایستاده است. کشتن او تصمیمی غیرقابل بازگشت بود… انگور مرگ را گرفت و از یک خوشهی آن تنها سه دانهی آن را تناول کرد و برخاست… نگاهی ژرفناک به مأمون انداخت. مأمون با تردید گفت: – کجا میروید؟ امام با صدایی که اندوه پیامبران در آن موج میزد، فرمود: – به همان جایی که مرا رهسپار ساختی… امام آنجا را ترک کرد و به اتاق خویش بازگشت. در حالی که دردی را احساس کرد شبیه به چاقویی که به کندی و سنگدلی وارد جگرش میشود… روحش از کالبدش خارج میشد و قلبش دیگر از تحمل زندگی در جهانی لبریز از شر و پلیدی عاجز شده بود. آن روز امام در بستر بود… ولی مأمون که خود این اقدام نابکارانه را انجام داده بود، خود را به بیماری زد.(3) سپس غلام خود را به نزد امام فرستاد:
– امیرالمؤمنین میگوید: آیا رضا به من سفارش یا نصیحتی دارد که انجام دهم؟ امام در حالی که به قلب حقیقت اشاره میکرد، پاسخ داد:
– به او بگو من به تو سفارش میکنم به کسی چیزی دهی که باعث پشیمانی تو بشود.(4)
مأمون، چشم انتظار فریاد… دردمندی… و آخ گفتن (امام) بود… ولی اتفاقی نیفتاد… شاید سه دانهی مسموم انگور برای کشتن کسی که بغداد دوستدار او نیست، کافی نباشد. وضعیت امام رو به وخامت نهاد… و دچار تب شدیدی گردید… و خبر خوردن انگور سمی در رواقهای قصر و خارج آن، پخش شد… مأمون برای فرار از این مخمصه، خود را به بیماری زده بود. ولی او دچار تب نشده بود و جسمش انباشتهای از گوشت منجمد بود… بدون احساس و عاطفه و بدون آنکه رحمت و عطوفتی در آن دلی که انباشتهای از مس بود، وجود داشته باشد! دغدغههایی او را فراگرفت… اگر رضا از توطئهی او لب به سخن بگشاید، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و اگر او آهسته این مطلب را به یاران و برخی فرماندهان ارتش – از جمله کسانی که احترام و محبت او در دیدگان و رفتارشان نمایان بود – یادآور شود… چه خواهد شد؟ جاسوسی که خانهی امام رضا (علیهالسلام) را تحت نظر داشت وارد شد و به مأمون گفت:
– هرثمة بن اعین آمده تا از رضا عیادت کند.(5)
مأمون با عصبانیت فریاد زد: – احمق! تو اینجا چه میکنی؟ برو و گوش بده به هم چه میگویند؟! – من نیز چنین کردم. ولی حتی کلمهای با هم سخن نگفتند… رضا با صدایی لرزان و کم رمق سخن میگفت و هرثمه سر به زیر افکنده بود… و شاید هم اشک میریخت. – برو و ابنبشیر را حاضر کن. – چشم سرورم! ابنبشیر در حالی که آثار هراس در چهرهاش نمایان بود آمد و بلافاصله گفت: – ای امیرمؤمنان! انارها رسیدهاند! – میدانم… در آن صندوق را باز کن و آن کیسهی مهر شده را به من بده. ابنبشیر دستمالی زردرنگ را حاضر کرد… مأمون گفت: – مهر آن را باز کن! و دستت را داخل آن بکن و داروی درون آن را به هم بزن… ابنبشیر بدون هیچ سؤالی به تمامی دستورات عمل کرد… درون آن کیسه چیزی شبیه آرد سپید دید و با دستانش آن آرد سپید عجیب را به هم زد، به گونهای که ناخنهایش پر از آرد سپید شد… مأمون برخاست و آن
کیسه را به جای خود بازگرداند… سپس رو به غلامش کرد و گفت: اکنون بیا از رضا عیادت کنیم، او در تب میسوزد؟! -؟! – چرا همچون ابلهان نگاه میکنی؟ و در حالی که از اتاق خویش به سمت دری گام برمیداشت که به اتاق امام منتهی میشد، تظاهر به درد و رنج و مشقت کرد. امام تلاش کرد به عنوان ابراز ادب از جای برخیزد. ولی مأمون اشاره کرد در بستر بماند و نزدیک بستر امام نشست. هرثمه پس از عرض سلام به مأمون اتاق را ترک کرد… سکوت وحشتناکی بر فضای اتاق حکمفرما شد. مأمون با این سخن سکوت را شکست: – اباالحسن! شما تب دارید و شایسته است اناری بمکید یا آب آن را بنوشید! امام با صدایی کم رمق پاسخ داد: – نیازی به آن ندارم. – بایستی چنین کنید… به حق من بر شما سوگند میدهم! و سپس بر سر خادم خویش که در آستانهی در ایستاده بود، فریاد کشید: – اناری برای ما بچین! و خادم با انار مرگ آمد. آنگاه مأمون، ابنبشیر را که با دیدن این حوادث مات و مبهوت مانده بود، مورد خطاب قرار داد و گفت:
– جلو بیا و انار را پوست بکن و آن را دانه دانه کن! اینجا بود که برده نقش ناپاک خویش در کشتن حقیقت را دریافت… دست همچون چنگال گرگ خود را دراز کرد و انار را گرفت… و خادم جامی بلورین را آماده کرد و چنگالهای انسانی، دانههای انار را در پیمانهای بلورین میریخت و ذرات سپیدی همچون سم افعیان فرود میآمد تا اینکه پیمانه پر شد و مأمون دست چپ او را گرفت. سپس قاشق مرگ را در دست گرفت و آن را از دانههای انار آغشته به سم آکنده ساخت. امام آیات قرآن را زیر لب زمزمه میکرد. سپس قاشقی از انارها را تناول کرد و سپس قاشقی دیگر… و سپس قاشق سوم. مأمون قاشق چهارم را جلو آورد… امام در حالی که به کسی مینگریست که سیمای قابیل را بر چهره داشت، فرمود: – بس است… به مقصود خود رسیدی. این را فرمود و صورتش را به طرف بالکنی برگرداند که مشرف بر درختان اناری بود که پرتوهای نور خورشید پاییزی آنها را دربر گرفته بود.(6)
مأمون در حالی که نشاط و شعفی همچون شادمانی گورکنان پیش پای جنازهی کودکان در اعماق وجودش برانگیخته شده بود، برخاست! امام با صلابت و شجاعت با سرنوشت خویش روبرو میگردید… و اشیاء در جهان ابری روزگار، بدون سایه به نظر میرسیدند… رودی کوچک با
آوایی لطیف از لابلای درختچههای انار زمزمه میکرد و موجی از نگرانی و اضطراب کسانی را دربر گرفت که قلبشان به دوستی و محبت آن مرد مدنی میتپید که یکسال از پنجاه سالگی او میگذشت… و جانهای اندوهبار، پیرامون انسانی حلقه زدند که با فرجام کار خویش روبرو میشد… در چشمها اشک جوشید… اشکهایی آغشته به خاطرات… آمیخته به خشم و وداع… امام در آن لحظات همساز با وجود و تنها وجود هستی به نظر میرسید. یاسر در اعماق به خروش آمدهی خویش از شدت خشم فریاد کشید: – نفرین بر گرگ بنیعباس… نفرین بر گرگی که لباس روبهان را بر تن کرده است! خورشید پاییزی به سوی غروبگاه خویش متمایل گردید و آن روح سترگ نورافشانی میکرد… خود را برای سفر مهیا میکرد… امام با سستی و بیرمقی کلمات آسان را که گویی جبرئیل بر زمین فرود آورده است، زمزمه میکرد:(7)
– «قل لو کنتم فی بیوتکم لبرز الذین کتب علیهم القتل الی مضاجعهم».(8)
بگو: حتی اگر در خانههایتان باشید، کسانی که سرنوشت کشته شدن بر آنان نوشته شده، به سوی گورهای خویش رهسپار خواهند شد.
امام دیدگانش را باز کرد و به یاسر فرمود: – آیا کسی چیزی خورده است؟ یاسر که گریه گلویش را میفشرد، پاسخ داد: – چه کسی با وجود وضعیت شما لب به غذا میزند؟ امام خود را نگه داشت تا برخیزد… در حالی که کالبدش، روحی را به سختی تحمل میکرد که قصد سفر داشت: – سفرهی غذا را بیاورید! آنگاه حضرت رو به یار وفادارش کرد و فرمود: – کسی را از قلم نیندازید… – و با صدای لرزان و بیرمق خویش دربان و پردهدار و بردگان رومی و آفریقایی را صدا میزد… همه آمدند و بر گرد سفرهی غذا حلقه زدند… منظرهای همچون تابلوی «شام آخر مسیح». امام از یک به یک آنان با نگاههایی پرمهر و محبت دلجویی میکرد… و هنگامی که آنان سیر شدند و سفره برچیده شد، امام بر فراز بستر خویش افتاد و از هوش رفت. غروب آخرین گدازههای پاییزی خود را بر تپهها میپاشید… و انسان ستمدیده به هوش آمد و نگاههای کم رمقش در آن غروب واپسین نگاه به این جهان لبریز از دردها و رنجهای انسانی بود که کلماتی با صدایی لرزان بیرون تراوید… این آخرین کلماتی بود که کسانی که بر گرد او حلقه زده بودند و در مصیبت او میگریستند، میشنیدند… امام در حالی که لحظهی
سفر هر لحظه نزدیکتر میشد، فرمود: و کان أمر الله قدرا مقدورا.(9) حکم خداوند حکمی حتمی و نافذ خواهد بود. و امام در حالی که خورشید آن روز به خاموشی گراییده بود، چشمانش را بست.(10) و تاریکی غروب همچون خاکستری در افق اندوهبار انباشته میگردید. سوگواری کربلایی طنینافکن شد… و قصر را تاریکی هولناکی فراگرفت و چراغها خاموش شد… خورشید به خاموشی گراییده بود و شیطان نمایان شد و بر فراز جسد هابیل از شدت شادمانی عربده میکشید و پایکوبی میکرد… و قابیل آمد… مأمون در حالی که اشک تمساح میریخت و برای اینکه در برابر سکوت امام تضرع و زاری کند، آمد: – نمیدانم کدام مصیبت بر من بزرگتر است… از دست دادن و فراق تو یا اتهام مردم به من مبنی بر اینکه تو را کشتهام و به قتل رساندهام.(11)
یکی از حاضران برخاست تا به محمد بن جعفر، عموی امام خبر دهد. ولی با نگهبانان انبوه و فرامینی سختگیرانه مبنی بر عدم ترک قصر توسط هرکس و با هر دلیلی که باشد، غافلگیر شد! نیروهایی ویژه در حال آماده باش کامل قرار داشتند و جاسوسان که بینیهایی همچون پوزهی سگان داشتند، در میان صفوف سپاهیان برای
پیش بینی عکس العملها پراکنده شدند! و پس از گذشت یک شبانهروز وفات امام اعلام گردید.(12) در واپسین روز ماه صفر سال 203 ه / سپتامبر 818 م آن روح بزرگ به پرواز درآمد و مراسم تشییع جنازه طبق وصیت امام انجام پذیرفت.
مأمون کسانی را در پی محمد بن جعفر و گروهی از علویان فرستاد تا شاهد وفات امام در شرایطی طبیعی باشند(13) و انگشت اتهام در کشتن امام متوجه او نباشد! ولی با وجود تظاهر مأمون به مصیبت زدگی و فزع و بیتابی و سخن او پیش از مراسم غسل دادن امام که گفته بود: من آرزو داشتم پیش از تو جان میدادم(13) ، گمانهزنیها و سخنها پیرامون شهادت امام با سم(14) و حکایات انگور مشکوک و افشردهی انار آغاز گردید! مراسم غسل دادن در صبح روز سوم انجام شد و جسد امام برای نماز گزاردن بر آن، به مسجد شهر برده شد… در جوی آکنده از ابر و در حالی که تنش و اضطراب و اندوه روستای سناباد را فراگرفته بود که هرگز آن مرد گندمگون که سه سال پیش در آن توقفی داشت و مایهی برکت ساکنان آن و کوهستان شده بود را فراموش نکرده بود.
کاروان تشییع کنندگان که بسیار وحشتناک و پرهیبت بود، بار دیگر به سمت قصر حمید بن قحطبه همان جایی که قبر هارون الرشید قرار داشت، روانه شد. و مأمون پس از اینکه خاکها بر قبر امام ریخته شد گفت: – خداوند هارون را رحمت کند!(15)
محمد بن جعفر، در حالی که با دلی آکنده از غم و اندوه میگریست، به یاد برادرش موسی افتاد که در اثر سم در بغداد به شهادت رسید. چه سرنوشتی! هارون، موسی را به شهادت رساند و فرزند هارون نیز فرزند موسی را به کام مرگ فروبرد… تشییع کنندگان بازگشتند و کسی جز مأمون که تصمیم داشت در کنار قبر بماند و سه روز روزه بگیرد، کسی باقی نمانده بود… هنگامی که که تاریکی همه جا را فراگرفت مأمون، کسی را فرستاد تا هرثمه بن اعین را احضار کنند. مأمون در آن شب چیزی جز تکهای نان خشک و کمی نمک نخورد. هرثمه آمد تا روبروی گرگی بنشیند که در پوست روبهان رفته بود، در حالی که بوی گل معطری به مشام میرسید، هرثمه شروع به گریه کردن نمود… مأمون فریاد کشید: – آیا رضا دیروز به تو چیزی گفته بود؟ هرثمه نتوانست حقیقت را کتمان کند:
– او به من فرمود: ای هرثمه! این لحظهی سفر من به سوی خداوند و ملحق شدن به جد و پدرانم است… پروندهی اعمالم به پایان رسیده… و این انسان سرکش با انگور و اناری بر قتل من همت گمارده است.(16)
مأمون شروع به زاری کرد یا حداقل تظاهر کرد و خود را بر روی خاک قبر انداخت و گفت: – وای بر مأمون و نفرین خداوند… رسول خدا… علی بن ابیطالب… و فاطمه بر او… این به خداوند سوگند زیان بسیار آشکاری است.(17)
سپس در حالی که از نگاه به هرثمه خودداری میکرد، گفت: – ای هرثمه! این راز را به کسی بازگو مکن و آن را پراکنده نساز. و پس از مکثی سنگین گفت: – برو! هرثمه برخاست تا آنجا را ترک کند. او میخواست به روستا بازگردد… ولی او هرگز به روستا نرسید. چرا که روز بعد جنازهی او را در کنار مسیر پیدا کردند. در حالی که پسرش حاتم، فرمانی را مبنی بر تعیین او به عنوان حاکم ارمنستان و آذربایجان در دست داشت!(18)
مأمون روزهی سوم را به پایان برد تا اعلان کند که قصد دارد سفر خویش را در بازگشت به بغداد از سر بگیرد.
در گرگان، محمد بن جعفر در اثر سم به شهادت رسید.(19) و جسد حاتم بن هرثمه را نیز در باغ قصرش در شرایطی مبهم و پیچیده پیدا کردند.(20)
و بدین شکل مأمون به سمت بغداد گام برمیداشت و گردونهی پیچیدهی مرگ، همچنان مردانی را به کام خود فرومیبرد و گروهی نیز در انتظار آن بودند. و بغداد به استقبال نوادهی منصور میرفت که به سوی بر تن کردن جامهی سیاه نیاکانش بازمیگشت.(21) و کاخهای جدیدی بر کرانهی دجله ساخته میشود(22) و مالیات شهر قم چندین برابر میگردد و بغداد به خوشگذرانی و عیش و نوش خویش و تجارت و بازرگانی بازمیگردد… و اسب سواری که بر فراز گنبد سبز زانو زده است، با نیزهی بلندش به افقی اشاره میکند که شورشها در آنجا پراکنده است.(23)
و امواج دجله میخروشد و به پیش میرود… و روزها سپری میگردد.
1) اثبات الوصیة، ص 215.
2) سیرة الائمة الاثنی عشر، ج 2، ص 421.
3) مقاتل الطالبین، ص 566.
4) عیون التواریخ، ج 3، ص 227.
5) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 247، نورالابصار، ص 145.
6) این حادثه در پاییز سال 818 م رخ داد.
7) اعیان الشیعة، ج 2، ص 72.
8) آل عمران (3):54.
9) احزاب (33):38.
10) اثبات الوصیة، ص 216.
11) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 241.
12) مقاتل الطالبین، ص 567، کشف الغمة، ج 3، ص 72.
13) همان.
14) تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 318.
15) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 376.
16) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 247.
17) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 249.
18) احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1164.
19) الحیاة السیاسیة للامام الرضا، ص 418.
20) احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1168.
21) مأمون پس از تنها هشت روز از ورود خود به بغداد، بار دیگر به بر تن کردن جامهی سیاه بازگشت. احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1171.
22) احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1171.
23) مجسمهای که بر فراز گنبد سبز در قصر طلایی که منصور در خلال تأسیس شهر بغداد در سال 145 ه، آن را ساخته بود، زانو زده بود. این مجسمه همچنان تا سال 329 ه پابرجا بود که در همان سال پایین افتاد و گنبد نیز زیر باران و توفان شدید فروافتاد. تاریخ بغداد، ج 1، صص 20 – 14، آثار البلاد، ص 314.