جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

جنایت بزرگ

زمان مطالعه: 10 دقیقه

روزها سپری می‏شد… و محرم الحرام با خاطرات اندوهبارش گذشت اکنون ماه صفر واپسین شب‏های خود را پشت سر می‏گذارد و فصل خزان، رنگ حزن و اندوه و ناله‏های جانکاه از دوری وطن را، در دل غریبان برانگیخته بود.

انارها رسیده بودند و ناخن‏های ابن‏بشیر دراز شده بود، به گونه‏ای که دیگر از مردم خجالت می‏کشید.(1) سپیده‏دمان مأمون تک و تنها… همچون عنکبوتی که دارد آشیانه‏ی خود را می‏تند… نشسته بود… کیسه‏ای را گشود که در آن ماده‏ای سپید شبیه آرد وجود داشت. کیسه را با چیزی شبیه سیمی نازک بست و این ماده را درون آن ریخت. سپس آن را داخل دانه‏های انار در ظرفی شیشه‏ای تزریق کرد. عملیات تزریق به دقت صورت گرفت و در یک طرف ظرف قرار داده شد! و شیطان بالای سر گناه آلودش عربده‏ی مستانه‏ای سر داد.

سپیده‏دمان مأمون کسی را به دنبال امام فرستاده بود. مأمون برای تظاهر به

قداست وضو می‏گرفت… و غلامی آب را بر روی دستان او می‏ریخت… امام فرمود: – امیرالمؤمنین! در عبادت خداوند کسی را شریک قرار نده!(2)

مأمون این مطالب را در درون پنهان کرد و آن را نمایان نساخت و تنها با سنگدلی و تندخویی غلامش را مورد خطاب قرار داد: – آبریز را بده… مأمون در حالی که با گوشه‏ی چشم به امام می‏نگریست که بر روی فرشی مزین به نقوش نشسته بود، وضویش را گرفت. خورشید پاییزی با نور و گرمای خویش درختان انار را درون خود فرومی‏برد و بازتاب‏های نور و سایه‏ها همچون تابلویی رنگارنگ و خوش آب و رنگ به نظر می‏رسید. مأمون در حالی که خوشه‏ی انگوری را به امام می‏داد گفت: – اباالحسن! من انگوری زیباتر از این ندیده‏ام! امام هراسان فرمود: شاید انگوری بهتر از آن در بهشت وجود داشته باشد. – اباالحسن! تناول کنید! – میل ندارم! مأمون با خشمی پنهان گفت: – شما که انگور دوست دارید، پس چه چیزی شما را از خوردن باز

می‏دارد؟ شاید می‏خواهید مرا به چیزی متهم سازید؟ مأمون این را گفت و دانه‏ای انگور را که تزریقات سوزن مسموم وارد آن نشده بود، خورد… امام احساس کرد، رو در روی فرجام کار و سرنوشت ایستاده است. کشتن او تصمیمی غیرقابل بازگشت بود… انگور مرگ را گرفت و از یک خوشه‏ی آن تنها سه دانه‏ی آن را تناول کرد و برخاست… نگاهی ژرفناک به مأمون انداخت. مأمون با تردید گفت: – کجا می‏روید؟ امام با صدایی که اندوه پیامبران در آن موج می‏زد، فرمود: – به همان جایی که مرا رهسپار ساختی… امام آنجا را ترک کرد و به اتاق خویش بازگشت. در حالی که دردی را احساس کرد شبیه به چاقویی که به کندی و سنگدلی وارد جگرش می‏شود… روحش از کالبدش خارج می‏شد و قلبش دیگر از تحمل زندگی در جهانی لبریز از شر و پلیدی عاجز شده بود. آن روز امام در بستر بود… ولی مأمون که خود این اقدام نابکارانه را انجام داده بود، خود را به بیماری زد.(3) سپس غلام خود را به نزد امام فرستاد:

– امیرالمؤمنین می‏گوید: آیا رضا به من سفارش یا نصیحتی دارد که انجام دهم؟ امام در حالی که به قلب حقیقت اشاره می‏کرد، پاسخ داد:

– به او بگو من به تو سفارش می‏کنم به کسی چیزی دهی که باعث پشیمانی تو بشود.(4)

مأمون، چشم انتظار فریاد… دردمندی… و آخ گفتن (امام) بود… ولی اتفاقی نیفتاد… شاید سه دانه‏ی مسموم انگور برای کشتن کسی که بغداد دوستدار او نیست، کافی نباشد. وضعیت امام رو به وخامت نهاد… و دچار تب شدیدی گردید… و خبر خوردن انگور سمی در رواق‏های قصر و خارج آن، پخش شد… مأمون برای فرار از این مخمصه، خود را به بیماری زده بود. ولی او دچار تب نشده بود و جسمش انباشته‏ای از گوشت منجمد بود… بدون احساس و عاطفه و بدون آنکه رحمت و عطوفتی در آن دلی که انباشته‏ای از مس بود، وجود داشته باشد! دغدغه‏هایی او را فراگرفت… اگر رضا از توطئه‏ی او لب به سخن بگشاید، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و اگر او آهسته این مطلب را به یاران و برخی فرماندهان ارتش – از جمله کسانی که احترام و محبت او در دیدگان و رفتارشان نمایان بود – یادآور شود… چه خواهد شد؟ جاسوسی که خانه‏ی امام رضا (علیه‏السلام) را تحت نظر داشت وارد شد و به مأمون گفت:

– هرثمة بن اعین آمده تا از رضا عیادت کند.(5)

مأمون با عصبانیت فریاد زد: – احمق! تو اینجا چه می‏کنی؟ برو و گوش بده به هم چه می‏گویند؟! – من نیز چنین کردم. ولی حتی کلمه‏ای با هم سخن نگفتند… رضا با صدایی لرزان و کم ‏رمق سخن می‏گفت و هرثمه سر به زیر افکنده بود… و شاید هم اشک می‏ریخت. – برو و ابن‏بشیر را حاضر کن. – چشم سرورم! ابن‏بشیر در حالی که آثار هراس در چهره‏اش نمایان بود آمد و بلافاصله گفت: – ای امیرمؤمنان! انارها رسیده‏اند! – می‏دانم… در آن صندوق را باز کن و آن کیسه‏ی مهر شده را به من بده. ابن‏بشیر دستمالی زردرنگ را حاضر کرد… مأمون گفت: – مهر آن را باز کن! و دستت را داخل آن بکن و داروی درون آن را به هم بزن… ابن‏بشیر بدون هیچ سؤالی به تمامی دستورات عمل کرد… درون آن کیسه چیزی شبیه آرد سپید دید و با دستانش آن آرد سپید عجیب را به هم زد، به گونه‏ای که ناخن‏هایش پر از آرد سپید شد… مأمون برخاست و آن

کیسه را به جای خود بازگرداند… سپس رو به غلامش کرد و گفت: اکنون بیا از رضا عیادت کنیم، او در تب می‏سوزد؟! -؟! – چرا همچون ابلهان نگاه می‏کنی؟ و در حالی که از اتاق خویش به سمت دری گام برمی‏داشت که به اتاق امام منتهی می‏شد، تظاهر به درد و رنج و مشقت کرد. امام تلاش کرد به عنوان ابراز ادب از جای برخیزد. ولی مأمون اشاره کرد در بستر بماند و نزدیک بستر امام نشست. هرثمه پس از عرض سلام به مأمون اتاق را ترک کرد… سکوت وحشتناکی بر فضای اتاق حکمفرما شد. مأمون با این سخن سکوت را شکست: – اباالحسن! شما تب دارید و شایسته است اناری بمکید یا آب آن را بنوشید! امام با صدایی کم رمق پاسخ داد: – نیازی به آن ندارم. – بایستی چنین کنید… به حق من بر شما سوگند می‏دهم! و سپس بر سر خادم خویش که در آستانه‏ی در ایستاده بود، فریاد کشید: – اناری برای ما بچین! و خادم با انار مرگ آمد. آنگاه مأمون، ابن‏بشیر را که با دیدن این حوادث مات و مبهوت مانده بود، مورد خطاب قرار داد و گفت:

– جلو بیا و انار را پوست بکن و آن را دانه دانه کن! اینجا بود که برده نقش ناپاک خویش در کشتن حقیقت را دریافت… دست همچون چنگال گرگ خود را دراز کرد و انار را گرفت… و خادم جامی بلورین را آماده کرد و چنگال‏های انسانی، دانه‏های انار را در پیمانه‏ای بلورین می‏ریخت و ذرات سپیدی همچون سم افعیان فرود می‏آمد تا اینکه پیمانه پر شد و مأمون دست چپ او را گرفت. سپس قاشق مرگ را در دست گرفت و آن را از دانه‏های انار آغشته به سم آکنده ساخت. امام آیات قرآن را زیر لب زمزمه می‏کرد. سپس قاشقی از انارها را تناول کرد و سپس قاشقی دیگر… و سپس قاشق سوم. مأمون قاشق چهارم را جلو آورد… امام در حالی که به کسی می‏نگریست که سیمای قابیل را بر چهره داشت، فرمود: – بس است… به مقصود خود رسیدی. این را فرمود و صورتش را به طرف بالکنی برگرداند که مشرف بر درختان اناری بود که پرتوهای نور خورشید پاییزی آن‏ها را دربر گرفته بود.(6)

مأمون در حالی که نشاط و شعفی همچون شادمانی گورکنان پیش پای جنازه‏ی کودکان در اعماق وجودش برانگیخته شده بود، برخاست! امام با صلابت و شجاعت با سرنوشت خویش روبرو می‏گردید… و اشیاء در جهان ابری روزگار، بدون سایه به نظر می‏رسیدند… رودی کوچک با

آوایی لطیف از لابلای درختچه‏های انار زمزمه می‏کرد و موجی از نگرانی و اضطراب کسانی را دربر گرفت که قلبشان به دوستی و محبت آن مرد مدنی می‏تپید که یکسال از پنجاه سالگی او می‏گذشت… و جان‏های اندوهبار، پیرامون انسانی حلقه زدند که با فرجام کار خویش روبرو می‏شد… در چشم‏ها اشک جوشید… اشک‏هایی آغشته به خاطرات… آمیخته به خشم و وداع… امام در آن لحظات همساز با وجود و تنها وجود هستی به نظر می‏رسید. یاسر در اعماق به خروش آمده‏ی خویش از شدت خشم فریاد کشید: – نفرین بر گرگ بنی‏عباس… نفرین بر گرگی که لباس روبهان را بر تن کرده است! خورشید پاییزی به سوی غروبگاه خویش متمایل گردید و آن روح سترگ نورافشانی می‏کرد… خود را برای سفر مهیا می‏کرد… امام با سستی و بی‏رمقی کلمات آسان را که گویی جبرئیل بر زمین فرود آورده است، زمزمه می‏کرد:(7)

– «قل لو کنتم فی بیوتکم لبرز الذین کتب علیهم القتل الی مضاجعهم».(8)

بگو: حتی اگر در خانه‏هایتان باشید، کسانی که سرنوشت کشته شدن بر آنان نوشته شده، به سوی گورهای خویش رهسپار خواهند شد.

امام دیدگانش را باز کرد و به یاسر فرمود: – آیا کسی چیزی خورده است؟ یاسر که گریه گلویش را می‏فشرد، پاسخ داد: – چه کسی با وجود وضعیت شما لب به غذا می‏زند؟ امام خود را نگه داشت تا برخیزد… در حالی که کالبدش، روحی را به سختی تحمل می‏کرد که قصد سفر داشت: – سفره‏ی غذا را بیاورید! آنگاه حضرت رو به یار وفادارش کرد و فرمود: – کسی را از قلم نیندازید… – و با صدای لرزان و بی‏رمق خویش دربان و پرده‏دار و بردگان رومی و آفریقایی را صدا می‏زد… همه آمدند و بر گرد سفره‏ی غذا حلقه زدند… منظره‏ای همچون تابلوی «شام آخر مسیح». امام از یک به یک آنان با نگاه‏هایی پرمهر و محبت دلجویی می‏کرد… و هنگامی که آنان سیر شدند و سفره برچیده شد، امام بر فراز بستر خویش افتاد و از هوش رفت. غروب آخرین گدازه‏های پاییزی خود را بر تپه‏ها می‏پاشید… و انسان ستمدیده به هوش آمد و نگاه‏های کم ‏رمقش در آن غروب واپسین نگاه به این جهان لبریز از دردها و رنج‏های انسانی بود که کلماتی با صدایی لرزان بیرون تراوید… این آخرین کلماتی بود که کسانی که بر گرد او حلقه زده بودند و در مصیبت او می‏گریستند، می‏شنیدند… امام در حالی که لحظه‏ی

سفر هر لحظه نزدیک‏تر می‏شد، فرمود: و کان أمر الله قدرا مقدورا.(9) حکم خداوند حکمی حتمی و نافذ خواهد بود. و امام در حالی که خورشید آن روز به خاموشی گراییده بود، چشمانش را بست.(10) و تاریکی غروب همچون خاکستری در افق اندوهبار انباشته می‏گردید. سوگواری کربلایی طنین‏افکن شد… و قصر را تاریکی هولناکی فراگرفت و چراغ‏ها خاموش شد… خورشید به خاموشی گراییده بود و شیطان نمایان شد و بر فراز جسد هابیل از شدت شادمانی عربده می‏کشید و پایکوبی می‏کرد… و قابیل آمد… مأمون در حالی که اشک تمساح می‏ریخت و برای اینکه در برابر سکوت امام تضرع و زاری کند، آمد: – نمی‏دانم کدام مصیبت بر من بزرگ‏تر است… از دست دادن و فراق تو یا اتهام مردم به من مبنی بر اینکه تو را کشته‏ام و به قتل رسانده‏ام.(11)

یکی از حاضران برخاست تا به محمد بن جعفر، عموی امام خبر دهد. ولی با نگهبانان انبوه و فرامینی سختگیرانه مبنی بر عدم ترک قصر توسط هرکس و با هر دلیلی که باشد، غافلگیر شد! نیروهایی ویژه در حال آماده باش کامل قرار داشتند و جاسوسان که بینی‏هایی همچون پوزه‏ی سگان داشتند، در میان صفوف سپاهیان برای

پیش بینی عکس العمل‏ها پراکنده شدند! و پس از گذشت یک شبانه‏روز وفات امام اعلام گردید.(12) در واپسین روز ماه صفر سال 203 ه / سپتامبر 818 م آن روح بزرگ به پرواز درآمد و مراسم تشییع جنازه طبق وصیت امام انجام پذیرفت.

مأمون کسانی را در پی محمد بن جعفر و گروهی از علویان فرستاد تا شاهد وفات امام در شرایطی طبیعی باشند(13) و انگشت اتهام در کشتن امام متوجه او نباشد! ولی با وجود تظاهر مأمون به مصیبت زدگی و فزع و بی‏تابی و سخن او پیش از مراسم غسل دادن امام که گفته بود: من آرزو داشتم پیش از تو جان می‏دادم(13) ، گمانه‏زنی‏ها و سخن‏ها پیرامون شهادت امام با سم(14) و حکایات انگور مشکوک و افشرده‏ی انار آغاز گردید! مراسم غسل دادن در صبح روز سوم انجام شد و جسد امام برای نماز گزاردن بر آن، به مسجد شهر برده شد… در جوی آکنده از ابر و در حالی که تنش و اضطراب و اندوه روستای سناباد را فراگرفته بود که هرگز آن مرد گندمگون که سه سال پیش در آن توقفی داشت و مایه‏ی برکت ساکنان آن و کوهستان شده بود را فراموش نکرده بود.

کاروان تشییع کنندگان که بسیار وحشتناک و پرهیبت بود، بار دیگر به سمت قصر حمید بن قحطبه همان جایی که قبر هارون الرشید قرار داشت، روانه شد. و مأمون پس از اینکه خاک‏ها بر قبر امام ریخته شد گفت: – خداوند هارون را رحمت کند!(15)

محمد بن جعفر، در حالی که با دلی آکنده از غم و اندوه می‏گریست، به یاد برادرش موسی افتاد که در اثر سم در بغداد به شهادت رسید. چه سرنوشتی! هارون، موسی را به شهادت رساند و فرزند هارون نیز فرزند موسی را به کام مرگ فروبرد… تشییع کنندگان بازگشتند و کسی جز مأمون که تصمیم داشت در کنار قبر بماند و سه روز روزه بگیرد، کسی باقی نمانده بود… هنگامی که که تاریکی همه جا را فراگرفت مأمون، کسی را فرستاد تا هرثمه بن اعین را احضار کنند. مأمون در آن شب چیزی جز تکه‏ای نان خشک و کمی نمک نخورد. هرثمه آمد تا روبروی گرگی بنشیند که در پوست روبهان رفته بود، در حالی که بوی گل معطری به مشام می‏رسید، هرثمه شروع به گریه کردن نمود… مأمون فریاد کشید: – آیا رضا دیروز به تو چیزی گفته بود؟ هرثمه نتوانست حقیقت را کتمان کند:

– او به من فرمود: ای هرثمه! این لحظه‏ی سفر من به سوی خداوند و ملحق شدن به جد و پدرانم است… پرونده‏ی اعمالم به پایان رسیده… و این انسان سرکش با انگور و اناری بر قتل من همت گمارده است.(16)

مأمون شروع به زاری کرد یا حداقل تظاهر کرد و خود را بر روی خاک قبر انداخت و گفت: – وای بر مأمون و نفرین خداوند… رسول خدا… علی بن ابی‏طالب… و فاطمه بر او… این به خداوند سوگند زیان بسیار آشکاری است.(17)

سپس در حالی که از نگاه به هرثمه خودداری می‏کرد، گفت: – ای هرثمه! این راز را به کسی بازگو مکن و آن را پراکنده نساز. و پس از مکثی سنگین گفت: – برو! هرثمه برخاست تا آنجا را ترک کند. او می‏خواست به روستا بازگردد… ولی او هرگز به روستا نرسید. چرا که روز بعد جنازه‏ی او را در کنار مسیر پیدا کردند. در حالی که پسرش حاتم، فرمانی را مبنی بر تعیین او به عنوان حاکم ارمنستان و آذربایجان در دست داشت!(18)

مأمون روزه‏ی سوم را به پایان برد تا اعلان کند که قصد دارد سفر خویش را در بازگشت به بغداد از سر بگیرد.

در گرگان، محمد بن جعفر در اثر سم به شهادت رسید.(19) و جسد حاتم بن هرثمه را نیز در باغ قصرش در شرایطی مبهم و پیچیده پیدا کردند.(20)

و بدین شکل مأمون به سمت بغداد گام برمی‏داشت و گردونه‏ی پیچیده‏ی مرگ، همچنان مردانی را به کام خود فرومی‏برد و گروهی نیز در انتظار آن بودند. و بغداد به استقبال نواده‏ی منصور می‏رفت که به سوی بر تن کردن جامه‏ی سیاه نیاکانش بازمی‏گشت.(21) و کاخ‏های جدیدی بر کرانه‏ی دجله ساخته می‏شود(22) و مالیات شهر قم چندین برابر می‏گردد و بغداد به خوشگذرانی و عیش و نوش خویش و تجارت و بازرگانی بازمی‏گردد… و اسب سواری که بر فراز گنبد سبز زانو زده است، با نیزه‏ی بلندش به افقی اشاره می‏کند که شورش‏ها در آنجا پراکنده است.(23)

و امواج دجله می‏خروشد و به پیش می‏رود… و روزها سپری می‏گردد.


1) اثبات الوصیة، ص 215.

2) سیرة الائمة الاثنی عشر، ج 2، ص 421.

3) مقاتل الطالبین، ص 566.

4) عیون التواریخ، ج 3، ص 227.

5) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 247، نورالابصار، ص 145.

6) این حادثه در پاییز سال 818 م رخ داد.

7) اعیان الشیعة، ج 2، ص 72.

8) آل عمران (3):54.

9) احزاب (33):38.

10) اثبات الوصیة، ص 216.

11) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 241.

12) مقاتل الطالبین، ص 567، کشف الغمة، ج 3، ص 72.

13) همان.

14) تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 318.

15) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 376.

16) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 247.

17) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 249.

18) احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1164.

19) الحیاة السیاسیة للامام الرضا، ص 418.

20) احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1168.

21) مأمون پس از تنها هشت روز از ورود خود به بغداد، بار دیگر به بر تن کردن جامه‏ی سیاه بازگشت. احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1171.

22) احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1171.

23) مجسمه‏ای که بر فراز گنبد سبز در قصر طلایی که منصور در خلال تأسیس شهر بغداد در سال 145 ه، آن را ساخته بود، زانو زده بود. این مجسمه همچنان تا سال 329 ه پابرجا بود که در همان سال پایین افتاد و گنبد نیز زیر باران و توفان شدید فروافتاد. تاریخ بغداد، ج 1، صص 20 – 14، آثار البلاد، ص 314.