سال هجری جدید در حالی سربرآورد که دو قرن و سه سال از هجرت آخرین پیامبر سپری شده بود. خورشید تیر ماه تابیدن گفت و نور و گرمایی را جاری ساخت که سرزمین پر بیابان و پر از دشت و شورهزار و شنزار خراسان را فراگرفت.
کاخ حمید بن قحطبه زیر نور در میان بوستانی پهناور میدرخشید و درختان انار به شکل نرده در طرف شرق باغ قرار گرفته بودند. امام در آن روز، طبق عادت همیشگی در روز اول محرم الحرام روزه بود… در حالی که چهرهی گندمگونش را ابری از اندوه کربلایی دربر گرفته بود. در اعماق جانش مناظر عاشورایی شعله میکشید… تصاویری که ذهنش از لحظهای آنها را به ارث برده بود که حسین با لب تشنه در کنار ساحل فرات در سرزمین نوامیس و کربلا بر زمین افتاد. امام به همراه خویش که مردی اشعری و اهل قم بود فرمود: – ای سعد(1) شما مزار و مرقدی دارید؟
اشعری پاسخ داد: – جانم به قربانت! منظور شما مرقد فاطمه دختر موسی (علیهالسلام) است؟ امام در حالی که ابرهایی بارانزا در دیدگانش حلقه زده بود، فرمود: – آری… هرکس با شناخت و معرفت مزار او را زیارت کند، مستوجب بهشت است. از پدرم و او از جدش روایت شده است که: خداوند حرمی دارد که مکه است و پیامبر (صلی الله علیه و آله) حرمی دارد که مدینه است و امیرالمؤمنین حرمی دارد که کوفه است و ما نیز حرمی داریم که در شهر قم واقع شده است و در آن زنی از فرزندانم به نام فاطمه مدفون خواهد گردید… هرکس قبر او را زیارت کند، بهشت بر او واجب میشود.(2)
در آن سرزمین منارهها و خیمههایی برافراشته خواهد شد و گلدستهها و مساجدی درخشش خواهد یافت که در آنها خداوند یاد میشود. اتاقی که امام ساکن آن بود، به اتاقی راه داشت که مأمون آن را به عنوان محل اقامت خود برگزیده بود. مأمون آمد و امام به استقبال از او از جای برخاست. سعد اجازه خواست و اتاق را ترک کرد. مأمون در حالی که در جای خود قرار میگرفت، گفت: – اباالحسن! امروز جمعه است(3) پس خطبهای برای من بنویسید تا آن را
برای مردم بخوانم. – ای امیرمؤمنان! چنین خواهم کرد. – پس از ساعتی ابنبشیر(4) را به نزد شما خواهم فرستاد. مأمون این را گفت و از جای برخاست… امام نیز در برابر او از جای برخاست. امام شروع به نوشتن خطبهای نمود که دارای موعظه و یاد کسی بود که گوش شنوا دارد و گواهست: – سپاس خدایی را که از چیزی به وجود نیامده… و بر ایجاد چیزی از کسی یاری نجسته و به سمت آفریدهای دست نیاز دراز ننموده. بلکه بدان گفته است: موجود شو و آن نیز ایجاد شده است. گواهی میدهم که خداوندی جز او نیست و یگانه و یکتاست و شریک و انبازی ندارد… و از رقابت همتایان و ستیز با اضداد و داشتن همسر و فرزندان فراتر و والاتر است… گواهی میدهم که محمد بندهی برگزیده و امانتدار برگزیدهی اوست که او را با قرآنی مفصل و وحی پیوسته و فرقانی تحصیل شده، فروفرستاد تا به پاداش خویش بشارت دهد و به عقابش هشدار. خداوند بر او و دودمانش درود فرستد. ای بندگان خدا! شما را به تقوای الهی سفارش میکنم. خدایی که از نهان و آشکار شما آگاه است و آنچه پنهان میدارید را میداند. خداوند شما را وا
ننهاده و بیهوده نیافریده است… هشدار! هشدار! ای بندگان خدا… که خداوند شما را از خود برحذر داشته است… خود را در معرض پشیمانی و جلب خشمگینی او و سرنوشت عذاب دوزخ قرار ندهید که عذاب دوزخ بس سنگین و دردناک و بدجایگاه و مکانی است. آتش آن خاموش ناشدنی است و دیدگان به بالا نگاه نمیکنند و جانها نه میمیرند و نه زنده میشوند و در غل و زنجیر و عذاب و عقوبت، گرفتار هستند. «کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غیرها، لیذوقوا العذاب، ان الله کان علیما حکیما»(5)
هرگاه پوستشان بسوزد پوست دیگری را جایگزین آن میکنیم تا طعم دردناک عذاب را بچشند که خداوند دانا و فرزانه است. آن آتشی است که سراپردهاش تمامی دوزخ را فراگرفته است و ندایی از اهل آن به گوش نمیرسد… و به خواست آنان پاسخی داده نمیشود و به گریهی آنان ترحم نمیگردد. پس ای بندگان خدا! با این جانهای فناپذیر به سوی خداوند بگریزید… در فریادی متوالی و در روزگاری در حال گذر پیش از آنکه مرگ بر شما فرود آید… و شما را غمگین سازد و شما را مصیبت زده نماید و میان شما و بازگشت به دنیا حائل شود. هیهات! به هنگام فرارسیدن مرگ و پایان یافتن اعمال و خشک شدن قلم
نگارش اعمال، دیگر راه بازگشتی وجود ندارد و دستیابی به اقامت در دنیا ناممکن است. خداوند ما و شما را بدانچه که دوستان پاک سیرتش را نگاه داشت، نگاه دارد و ما و شما را به همان راهی رهنمون شود که بندگان برگزیدهاش را رهنمون ساخت…(6)
مأمون در حالی که زیر درخت سر به فلک کشیدهی کالیپتوس نشسته بود، ابنبشیر را فراخواند و دیری نپایید که آماده و گوش و چشم بسته و گوش به فرمان در برابر او حاضر شد. مأمون پس از اینکه لحظاتی نگاهش را متمرکز ساخت، گفت: – دستانت را به من نشان بده! ابنبشیر غافلگیر شد. دو دست باز شدهی خود را پیش آورد… حال آنکه علامت سؤال در دو چشم نگرانش موج میزد. مأمون حروف را با فشار ادا کرد و گفت: – ناخنهای خویش را بلند نگاه بدار… و آنها را نچین.(4)
منصور با این کار شگفتانگیز مأمون شوکه شد. ولی فریاد زد: – اطاعت امیرمؤمنان! – اکنون به نزد رضا برو و او به تو نوشتهای خواهد داد که در آن خطبهی نماز جمعه نوشته شده است. این نوشته را در مسجد به من بده…
در حالی که خورشید زوال خود را آغاز کرده بود، مردم برای نماز صف کشیده بودند و مأمون شروع به خواندن خطبههای نماز جمعه کرد… مأمون نتوانست میزان تأثیرپذیری خود را از آن کلمات زلال و گیرایی که به دل رخنه میکرد، پنهان سازد. خداوند پاک و منزه، منبع وجود، سرچشمهی جوشان زندگی،… قدرت مطلق و واحد و یگانه است. این کلمهی جاودان او در قرآن است که رسولش پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) آن را فرود آورد. خداوند انسان را بیهوده نیافرید و هدف و غایتی وجود دارد که بشر در لابلای آن به سوی سرنوشتی در حرکت است که انسان خود در مسیر خویش آن را رقم میزند. شایسته نیست انسان در این دنیا خود را به شیطان بفروشد، چرا که دوزخ در کمین اوست. تپشهای قلب گامهای انسان به سوی مرگ، سرنوشت محتوم انسان است و تنها نیکان و پاک سیرتان رستگارند. در آن روزی که مال و فرزند سودبخش نیست. دلها خاشع شده و اشکها جاری گشته است. حتی مأمون قلبش به لرزه افتاد و لرزشی بدن او را در بر گرفت و در حالی که خود را برای اقامهی نماز، آماده میکرد، نگاه دغدغههایی بر او هجوم آورد. ولی هنگامی که نماز پایان یافت و وارد اتاق خویش شد و نگاهش به صندوقی چوبی از جنس آبنوس افتاد و جامی که از دیروز ته ماندهی شراب در آن باقی مانده بود، همه چیز را به باد فراموشی سپرد… و تنها به تاج و تخت و مملکت خویش و بازگشت به بغداد میاندیشید… بغدادی که رؤیای الهامگر او بود و شروع به
یادآوری خاطرات گذشته کرد… موسیقی بلند آوا بر ساحل رود… آوازهای موصلی(7) و شبهای هرزگی و خوشگذرانی… خورشید به غروبگاه خویش متمایل شده بود… و واپسین پرتوهای نور طلایی رنگ خود را بر فراز تپههای دوردست میتاباند… رفته رفته در یک جا انباشته شد تا تمامی اشیاء را پوششی از اندوه و هراس به آتش بکشد. امام در حالی که آرامش، او را فراگرفته بود، به محراب خویش پناه برد. مأمون در حالی که نگهبانی را که در نزدیکی او همچون مجسمه ایستاده بود، صدا میزد. بر دستانش زد و گفت: – ابنبشیر را بگویید حاضر شود. مأمون صندوق چوبی آراسته شده به نقوش و رنگها را گشود و پارهای مربعی شکل از پوست آهو را از آن خارج ساخت. آن، چیزی جز صفحهی شطرنج نبود… و مهرههای فیل، سرباز، قلعه و اسب نیز از صندوق خارج
گردید… مأمون از شدت خوشحالی به آرامی آوازی را زمرمه میکرد… در حالی که نسیمهای شبانگاهی از پنجرهای که بر باغی پر سبزه گشوده میشد، میوزید:
أرض مربعة حمراء من أدم++
ما بین الفین موصوفین بالکرم
تذاکرا الحرب فاحتالا لها شبها++
من غیر أن یسعیا فیها بسفک دم
هذا یغیر علی هذا و ذاک علی++
هذا یغیر و عین الحرب لم تنم
فانظر الی الخیل قد جاشت بمعرکة++
فی عسکرین بلا طبل و لا علم!(8)
سرزمینی مربعی شکل و سرخفام از جنس پوست [صفحهی شطرنج] میان دو لشگر متصف به بزرگواری و بخشش. آنان جنگ را به خاطر آوردند، بدون آنکه سعی در خونریزی داشته باشند و تنها شبیه آن را به وجود آوردند… این لشگر بر آن لشگر میتاخت و آن بر دیگری و دیدهی جنگ هنوز به خواب نرفته بود. به ستوران و اسبان بنگر که در میان دو سپاه بدون شبیخون و درفش نبردی را به راه انداختهاند. و مأمون شراب را درون جامی مرصع به یاقوت سرخ ریخت که امپراتور هند به او هدیه کرده بود.(9)
ابنبشیر داخل شد وبا شادمانی فریاد زد:
– مژده ای امیرمؤمنان! -؟! – اهل بغداد ابنشکله را از خلافت خلع کردهاند. – این را میدانم. – از کجا میدانید سرورم! و حال آنکه هنوز نامهای به طوس نرسیده است! مأمون در حالی که لبخندی تمسخرآمیز بر لبانش نقش بسته بود، به او نگاه کرد و گفت: – هنگامی که فضل در سرخس کشته شد، آن را دریافتم. لحظاتی سکوت کرد و سپس با تمسخر گفت: – بیچاره عمویم که از هیچ چیز جز آوازخوانی خوشش نمیآید… او از اسحاق موصلی هم پر لطافتتر میخواند. ابنبشیر شهامت پیدا کرد، ولی تظاهر به جدی بودن کرد و گفت: – ای امیرمؤمنان! عمهتان علیه نیز این چنین است! – پلیدی نکن! بیا و سربازان و لشگرت را به صف کن که جنگ آغاز شد! مأمون در حالی که چشمانش برق میزد، وزیرش را کنار زد. روشن بود که مأمون به او اهمیتی نمیدهد… او نقشهی جدیدی را طرحریزی کرده بود که پیش از این مورد آزمون قرار نداده بود… وزیر در تنگنا قرار گرفته بود، چون خود را در محاصرهی چهار پیاده نظام میدید… و مأمون شروع به حرکت دادن مهرههای قلعه، سرباز و فیل کرد… و مهرهی وزیر او از بازی خارج گردید…
ابنبشیر فریاد زد: – سرورم! بدون وزیر شدید! – مهم نیست… مأمون به پیروزی اطمینان داشت. مهرههای پیاده نظام طبق نقشهای زیرکانه به حرکت درآمدند. ابنبشیر خود را کاملا عاجز و ناتوان یافت… بازی به پایان رسید و درگیری و نبرد، به سود مأمون که با دست به شمال اشاره میکرد، پایان پذیرفت: – حتی اگر صاحب این قبر [هارون] نیز از گور برخیزد، هرگز نخواهد توانست مرا شکست دهد. این را گفت و به ندیمش اشاره کرد: – برو! ولی سفارش من در مورد ناخنهایت را فراموش نکن! – تا کی این کار را ادامه دهم؟ – تا هنگام رسیدن انارها… فهمیدی؟ آن مرد نیز پس از برخاستن کرنشی کرد و آنجا را ترک کرد… در حالی که ذهنش میدان کارزار دغدغهها شده بود. در دل شب در حالی که مأمون به بستر خوابش پناه میبرد، صدایی به گوشش رسید… فورا صدا را شناخت… رضا (علیهالسلام) آیاتی از قرآن را تلاوت میکرد.
1) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 130.
2) بحارالانوار، ج 60، ص 216، مستدرک الوسائل، ج 10، ص 368.
3) جمعه سال 203 ه، مصادف با 9 جولای سال 818 م.
4) اثبات الوصیة، ص 215.
5) نساء (4):56.
6) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 341.
7) اسحاق بن ابراهیم بن بهمن موصلی، از مشهورترین ندیمان خلفای عباسی که ندیم هارون الرشید، مأمون، معتصم، و واثق و بلندآوازه به آوازخوانی و موسیقی بود. او از این راه ثروت هنگفتی را به دست آورد. اصمعی در روایتی پس از حادثهای جالب در دربار رشید میگوید: اسحاق در شکار درهمها، از من هم ماهرتر بود و روزی برای برمکیان آواز خواند و آنان به او سه میلیون درهم بخشیدند! مأمون دربارهی او میگوید: او هر گاه آواز میخواند، وسوسههای فزایندهی مرا برطرف میکند. الاعلام، ج 1، ص 283، الاغانی، ج 5، صص 435 – 268، طبقات الشعراء، ص 260، تاریخ بغداد، ج 6، ص 175، الفهرست، ص 201.
8) المستطرف من کل فن مستظرف، ج 2، ص 306.
9) التحف و الهدایا، ص 109.