در نیمه شب عید، ساکنان مرو و چه بسا ساکنان روستاهای نزدیک و شهرهای مجاور، در اثر لرزشهای خفیف زمین از خواب برخاستند… زلزله چندین دقیقه ادامه یافت… و درختان و خانهها به لرزه درآمد و انسانی که ناخودآگاه به سوی بیابان میگریخت، بر خود میلرزید و به آسمان مینگریست و مرد مؤمنی که به آسمان زیور یافته به ستارگان چشم دوخته بود… در حالی که درخشش ستارگان شدت یافته بود گفت:
– سپاس خداوندی را که از بیمش آسمان و ساکنانش و زمین و آباد گرانش به لرزه در میآیند و دریاها و هر آنچه که در اعماق آن شناور است میخروشد.(1)
خورشید روز عید، با نور تابان خویش نورافشانی کرد و با پرتوهای نورش تپهها و بلندیها را فراگرفت و مردم پس از برگزاری نماز عید، هر یک بر اساس هدف خویش برای سرگرمی و دیدار با نزدیکان و زیارت اهل قبور پراکنده شدند.
گروهانهای ارتش همچنان به سوی نقطهای در جنوب غربی مرو در حرکت بودند که خود را بر خلع لباس کردن پایتخت مهیا میکرد. خانهی فضل در تاریکی شاهد دیدارهای مشکوکی بود و کسانی که وارد منزل او میشدند، بر فوق محرمانه بودن این دیدارها حریص بودند. ولی هشام بن ابراهیم که گویی یکی از اعضای خانوادهی ذوالریاستین گردیده بود، بدون اجازه وارد و خارج میگردید. در آن شب و در حالی که گشتیهای مسلح در کوچهها و خیابانهای مرو پرسه میزدند… فضل و هشام در حالی که میان آن دو صندوقی جواهرنشان حاوی اسناد رسمی مهم قرار داشت، بر زمین نشستند. هشام شاید برای هزارمین بار نامهی تحریف شده به نام ولیعهد را تکرار میکرد… و مقدمهای را مطالعه میکرد که با استفاده از احادیث و خطابههای امام که از حفظ داشت، تهیه کرده بود. ولی فضل مشغول مطالعهی متن نامهی جعل شدهای بود که او و برادرش حسن تمامی تلاشها و خدمات را برای دولت متحمل شده بودند. و کسی نمیداند جعل این نامه برای بهرهبرداری از آن برای ایجاد کودتایی در راستای براندازی حکومت مأمون بود یا اینکه او این نامه را جعل کرده بود تا برای تحکیم نفوذ ذوالریاستین که حاکم عملی دولت قلمداد میگردید، در سرتاسر کشور توزیع گردد… و چه بسا برای پیش گرفتن جانب احتیاط برای زمانی بود که فضل تصمیم بگیرد در خراسان باقی بماند و به بغداد بازنگردد. فضل در حالی که چشمانش همچون افعیای که سم
خویش را در دهانش جمع کرده گرد شده بود، گفت: – احدی در مورد این نامه شک نخواهد کرد. هشام در ادامه گفت: – حتی خود رضا نیز کوچکترین شکی در مقدمهی این نامه نخواهد کرد. من آن را از احادیث و خطابههای او جمع آوری کردهام! فضل در حالی که با دقت بسیار، نامه را تا میکرد و در پارچهای حریری میپیچید، پرسید: – چند سال همراه او بودهای؟ – همراه چه کسی؟ – منظورم رضا است. او با حالت تمسخرآمیز پاسخ داد: – چندین ساله. سپس فضل نگاهی حقارت آمیز به او انداخت و گفت: – پس چه چیزی باعث شد که او را خوار سازی؟ – چه قصدی داری؟ – میخواهم از ماجرای تو با او آگاه شوم… که چه اتفاقی افتاد که باعث شد نظرت راجع به او تغییر کند؟ – این سوال را از من نپرس… پدرانش کی بر مسند خلافت نشستند که اکنون بر ولایتعهدی او بیعت گرفته میشود؟!(2)
فضل نامه را به صندوقچه بازگرداند، در حالی که با گوشهی چشم به مزدور و جاسوس خوی که او را با درهمی چند خریده بود، نگریست. اسخریوطی(3) در حالی برخاست که ذوالریاستین همچنان در پرتو نور چراغی تابان بیدار بود و در این اندیشه بود که راه بغداد… راهی طولانی، پرمخاطره و پر از دسیسه است… مأمون مرد زیرک بنیعباس و متبحر در بازی شطرنج است و اکنون مهرههای وزیر، قلعه و سربازانی نامرئی را حرکت میدهد. دیروز هرثمه بن اعین را از زندان آزاد کرد، چرا؟ تاکنون کسی درنیافته که چرا؟ پس او چگونه عمل خواهد کرد؟ فضل احساس کرد در سرش اسبانی سرمست به گرگان مسابقه گذاشتهاند… چراغ خاموش شد و او به خواب رفت… هنگامی که امام منزل خود را ترک کرد، تاریکی آخر شب خاکستری رنگ بود… لحظهی سفر نزدیک شده بود، به گونهای که آمادگیها به اوج خود رسید و کاروانی عظیم و طولانی برای حمل دفاتر و اسناد دولتی و صندوقچههای خزانهی عمومی تشکیل گردید. و برخی از چشمها همچون چشم افعیان برق میزد و وحشت و هراس را دنبال میکرد… به گونهای که دیگر شکی باقی نمانده بود که صاحبان آنها مأموریتهای سری و محرمانه دارند.
جاسوسان جامههای متفاوتی بر تن کرده بودند. برخی از دور مراقب امام بودند و برخی به فضل چشم دوخته بودند… حتی چشمهایی از دور مأمون را تحت نظر داشتند و حرکات و دیدارهای او را رصد میکردند… نسیمهای مرطوب سپیدهدم وزیدن گرفت و امام بر فراز مرکب خویش سوار شد و دیدگانش را به افق دوردست دوخت… دور دور… و کلماتی مقدس لبان او را همچون شکوفههای بهاری میگشود: – ای آنکه نه شبیهی داری و نه نمونهای! تو آن خدایی هستی که آفریدگاری جز تو نیست و کردگاری غیر تو نیست. مخلوقات را بر باد فنا میدهی و خود باقی میمانی. تو بر کسانی که نافرمانیت کردند، صبر نمودی و در آمرزش و مغفرت خرسندی توست.(4)
مرکب به آرامی حرکت کرد: – سرورم! خود را به تو سپردم… و خویشتن را به تو واگذاردم. و در تمامی امور بر تو توکل کردم… و من بندهی تو و فرزند بندگان تو (والدین) هستم. پس بارالها! مرا در پناه خویش از آفریدگان پلیدت پنهان بدار و از هرگونه آزار و رنج و ناسپاسی نگاه دار… و با قدرت خویش مرا از شر هر پلیدی مصون بدار… که خداوندی جز تو نیست… ای مهربانترین مهربانان ای پروردگار جهانیان.(5)
مرو به ویرانهای تبدیل شده بود و تاجران خرده پا و صاحبان مغازهها، فاجعه دیدهترین مردم بودند و فقرا و مستمندان نیز به آرامی باران اشک میتراویدند. کاروان گام به گام در سرزمینی کم ارتفاع همچون چمنزار پیش میرفت و در پیشاپیش آن نیروهای مسلحی حرکت میکردند که به شکلی عالی تجهیز شده بودند و با گردانهایی تقویت میشدند. این سپاهیان پیش از آنکه دستورات مبهم ذوالریاستین مبنی بر پایان دادن به عملیات نظامی خود و بازگشت فوری به مرو صادر گردد، در حوالی کابل مستقر بودند! مأمون با نگرانی به وضعیتی مینگریست که دیگر تحمل انتظار بیشتر را نداشت… کاروان هنوز به دریاچهی کوچک نرسیده بود که خورشید به سمت غروبگاه خویش متمایل گردید و تابلوی آسمانی جذابی نمایان شد… چشمانداز غروب خورشید رنگهای شفاف بسیاری دربرداشت… رنگهایی شبیه پرتقال و گدازههای شومینهی زمستانی که تاج آن به رنگ آبی زلال بود… کاروان اتراق کرد تا مسافران نفسی تازه کنند… هیاهوی شتران و شیههی اسبان سکوت غروب را میشکست و آرامشی را که تا افق گسترده شده بود، میدرید. مأمون میکوشید در حال گفتگو با امام با لحنی دوستانه سخن بگوید:
– اباالحسن! برایم میگویید زیباترین شعری که پیرامون بردباری شنیدهاید چه بوده است؟ امام در حالی که چنین میسرود لبخندی زد:
ان کان دونی من بلیت بجهله++
أبیت لنفسی أن تقابل بالجهل
و ان کان مثلی فی محلی من النهی++
هربت لحلمی کی اجل عن المثل
و ان کنت أدنی منه فی الفضل و الحجی++
عرفت له حق التقدم و الفضل
اگر به کسی فرودستتر از خود که مقامش از من پایینتر است با نادانیش برخورد کردم، از مقابله با نادانی او خودداری میکنم و اگر در پارسایی هم مرتبهی من باشد، بردباری میکنم تا از همتایم بالاتر باشم و اگر من در خرد و فضیلت از او پایینتر بودم، حق فضیلت و پیشی گفتن را از آن او میدانم. – احسنت یا ابالحسن! سرایندهی این شعر کیست؟ – یکی از جوانان ما! زیباترین شعری که در مورد نادان شنیدهاید، چه بوده است؟
انی لیهجرنی الصدیق تجنبا++
فأریه أن لهجره اسبابا
و أراه ان عاتبته أغریته++
فأری له ترک العتاب عتابا
و اذا ابتلیت بجاهل متحلم++
یجد المحال من الامور صوابا
أولیته منی السکوت و ربما++
کان السکوت عن الجواب جوابا
هرگاه دوستم از روی پرهیز و خودداری با من قطع رابطه کرد، من به او نشان میدهم که این جدایی او دلایلی داشته است و اگر او را سرزنش کردم و او فریب خورد و برافروخته شد، به او نشان خواهم داد که عدم سرزنش او خود سرزنش است و اگر با نادانی بردبار نما روبرو شدم که امور محال را درست میداند، ترجیح میدهم که در برابرش سکوت کنم. ای بسا سکوت از جواب خود، پاسخ او باشد. مأمون در اثر مفاهیم گیرایی که در این شعر لطیف جاری میشد، از شادمانی به وجود آمد و گفت: احسنت! احسنت!… این شعر چقدر زیبا بود! گویندهی آن کیست؟ – یکی از جوانان ما. – برای من زیباترین شعری را که در جلب توجه دشمن و دوست شدن او شنیدهاید، بگویید؟ و امام در حالی که نوری آسمانی را ساطع میکرد چنین سرود:
و ذی غلة سالمته فقهرته++
فأوقرته منی لعفو التحمل
و من لا یدافع سیئات عدوه++
باحسانه لم یأخذ الطول من عل
و لم أر فی الاشیاء أسرع مهلکا++
لغمر قدیم من وداد معجل
من با انسان کینهتوزی مدارا کردم و بر او چیره گشتم و به خاطر آن قدرت تحمل و بردباری که در خود احساس میکردم، او را احترام نمودم. کسی که با احسان خویش با گناهان دشمنش به ستیز برنخیزد، هرگز
نعمتی والا و پر منزلت را دریافت نخواهد کرد و در میان اشیاء چیزی را خانمان براندازتر از کینهای ریشهدار و دیرینه در اثر دوستی شتابان ندیدم. – این شعر چقدر زیبا بود! سرایندهی آن کیست؟ – یکی از جوانان ما. – زیباترین شعری را که در مورد پنهان داشتن راز شنیدهاید، بگویید:
و انی لانسی السر کی لا أذیعه++
فیا من رأی سرا یصان بأن ینسی
مخافة أن یجری ببالی ذکره++
فینبذه قلبی الی ملتوی الحشا
فیوشک من لم یفش سرا و جال فی++
خواطره أن لا یطیق له حبسا(6)
من رازی را در سینه دارم که آن را به باد فراموشی میسپارم تا آن را برملا نسازم. پس ای کسی که اعتقاد داری راز با فراموش کردن حفظ میشود، از بیم اینکه یاد آن به ذهنم خطور کند و قلب آن را در درونم بیفکند. نزدیک است کسی که رازی را برملا نساخته و این راز در خاطرش جولان دارد، تحمل رازداری را نداشته باشد. – احسنت اباالحسن! شما چه نیکو شعر روایت میکنید! چشمانداز آسمانی توسط تاریکی انبوه غروب پوشیده شده بود و ستارههایی کوچک همچون شکوفههایی نقره فام در افق شمالی نمایان گردید… و اذان مغرب همچون جویباری آسمانی که از فردوس برین میجوشد، گوشها را نوازش داد.
1) مفاتیح الجنان، دعای افتتاح، زلزله در سال 818 م به خراسان زیانهایی وارد ساخت. احداث التاریخ الاسلامی، ج 2، ص 1167.
2) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 175.
3) نام کسی که پیش از دمیدن صبح و بلند شدن صدای خروسان به مسیح خیانت کرد.
4) مهج الدعوات، ص 44.
5) حیاة الامام الرضا، ج 1، ص 48.
6) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 175.