ابرهای ماه دسامبر (دی ماه) در آسمان جمع شده بود و خلیجها، کرانهها و دریاهایی نیلگون و تپههایی از پنبه را ترسیم کرده بود… و منظرهی آسمان بسیار جذاب و گیرا به نظر میرسید.
فاطمه به محراب عبادت پناه برد… پیکر نحیفش سنگینی روح برافروخته شده به سفر را بر دوش میکشید… روحی که شیفتهی سفر به جهانهایی آکنده از نور و محبت و صلح و صفا بود. او میخواست خود را از عناصر زمینی سبکبار سازد… زمین سنگین شده به خون… او میخواست به عالم دیگری سفر کند که هیچ رنج و سختی در آن نیست… نیرویی او را به طرف بالا میکشاند… دیدگانش را بست تا آنها را بر عالمی بگشاید که انسان آن را جز با بستن چشمانش نمیبیند… او جامهای سپید به رنگ برفهای قلهها… به رنگ کبوتران منادی صلح بر تن کرده بود… در بالاها پرواز میکرد… خود را در عالمی سبز فام دید… همه چیز به رنگ بهار بود… و حوریان بهشتی لابلای درختان جاودانه در حرکت بودند… خود را دید
که در عالمی شفاف و رنگارنگ مشغول گردش است… عالمی که فرشتگان فراوانی، دو به دو، سه به سه و یا چهار به چهار بال میگشایند. زن جوانی را دید که خود را به زیورهای استبرق و سندس آراسته بود و حوریان بر گردش طواف میکردند… خود را دید که به سوی او در حرکت است و فریاد میزند: آه! مادر… مرا دربر بگیر! و در آغوشی لبریز از رایحهی بوستانهای بهشتی شروع به گریستن کرد. فاطمه در حالی که قطرات اشک همچنان بر گونههایش سرازیر بود، به هوش آمد… او گفت: – آه مادرم! مرا در آغوش بگیر! آسمان شروع به باریدن بارانی لطیف و آرام همچون اشکهای فاطمه در سکوت کرد. و بوی زمین مرطوب شده به آبهای آسمانی به مشام میرسید و فاطمه در دل تاریکیها… تاریکیهای انباشته شدهی زمین در شبهای پایانی فصل خزان، همچون شمع آب میشد… زنان شهر دریافتند که فاطمه در آستانهی سفر ابدی است… صدایش کم رمق و لرزان شده بود و در حالی که دختری هم سن خود را مورد خطاب قرار میداد، گفت: – خواهر! دوست دارم غسل کنم! و دختر جوانی حدود بیست ساله که در قلبش بارقهی امیدی به شفا یافتن فاطمه درخشش یافته بود، به سویش آمد… فاطمه غسل کرد… و بر پاکی او
افزوده شد… و جامهای نو آغشته به رایحهی کافور بر تن کرد. و لبخندی فرشتهوار بر چهرهاش نقش بست… او میخواست لحظات سفر… لحظات سراسر محبت به زنان قم – این شهر نیکو – باشد و یادمانی ارجمند باقی بماند. تمامی کسانی که در منزل حاضر بودند، احساس کردند که این اتاق کوچک شاهد لحظهی سفر خواهد بود… سفر روح پاک… خاموش شدن شمعها… کوچ ستارگان… و غروب خورشیدی که هفده روز بر شهر قم تابید.(1)
فاطمه به بستر خویش پناه برد… آن شب خرسندی و خشنودی از دیدگانش جلوهگر بود و همچون دو پنجرهی گشوده شده به جهانی سرشار از محبت و آرامش و صلح و صفا به نظر میرسید. زن جوانی که در سفر او را همراهی میکرد، گمان کرد که خونهای عافیت و سلامتی باز خواهد گشت و سمی(2) که در ساوه به فاطمه خورانده شده بود، آثارش از بین خواهد رفت… پس از طلوع آفتاب زنان و مردان و کودکان برای عیادت از زن پاکدامن قم آمدند. ولی فاطمه به دوردستها سفر کرده بود… به بلندیها… به جهانهایی آکنده از سازش و صفا و چیزی جز یک پیکر بیجان و
اشکهای ریخته شده در شب گذشته… همچون بارانهای پاییزی نیافتند. مرد اشعری گریست… بهار سفر کرده میگریست… و زن جوانی تک و تنها، بدون آنکه پدر، مادر یا برادرش در کنار بسترش باشد، جهان را بدرود گفت. ستم مردم، فرزندان زهرا (سلام الله علیها) را تحت فشار قرار میدهد و آنان را به سرتاسر زمین و جای جای میهن اسلامی شکست خورده، پراکنده میسازد. در سپیده دم دوازدهم ربیع الثانی خورشید هنوز بر ندمیده بود و همچنان در پس ابرهایی قرار داشت که اشکهای سنگین بار خویش را میبارید… گویی آسمان میگریست. و مراسم آمادهسازی و کفن نعش فاطمه، در سکوت و فضایی اندوهبار صورت گرفت، در حالی که فصل خزان احساس اندوه و ناله را در جانها به خروش درمیآورد… و سفر فاطمه در آن سپیدهدم ابری نماد پنهان شدن تمامی اشیاء رنگارنگ و غروب کردن خورشید به نظر میرسید و کاروان تشیع کنندگان به حرکت درآمد و آن تابوت سفید کبوتری شهید را میماند… آسمان همچنان باران لطیفی را میبارید و خورشید از پس ابرهای انبوه رو به خاموشی و کم رمق به نظر میرسید… و بوستانهای انار نیز با نم نم باران برگهای زردرنگ خویش را میتکاند و دستهای از پرندگان مهاجر گذر کردند و رشتهای از دود از میان جالیزی کوچک برخاست و تشیع کنندگان
بوی هیزم در حال سوختن را استشمام کردند… کاروانی که زنان جوان و مادران، وجه غالب آن را تشکیل میداد، به سوی «بابلان» بر کرانهی رود… همان جایی که زن جوان شهر (فاطمه) از آن گذر کرده بود، حرکت کرد… آنجایی که تابوت را قرار دادند، بوی زمین مرطوب به مشام میرسید… و مشکلی که از قبل پیشبینی نشده بود، نمایان گردید… چه کسی او را درون قبر قرار میدهد؟ برخی به یاد آن مرد نیک سیرت، «قادر» افتادند که پیرمردی نیکوکار بود و مردم او را به نیکی میشناختند… مرد اشعری فریاد زد: – کسی را به دنبال او بفرستید… و در حالی که آسمان باران پاک خویش را میبارید و رایحهی خاک معطر شده به هوا برمیخاست و فضا را آکنده میکرد، از جانب شنزارها دو اسب سوار نقاب بر چهره نمایان شدند… از فراز اسبهای خویش پایین آمدند و در میان دهشت و تعجب تشییع کنندگان به سوی تابوت پیش رفتند. آیا آن دو، برادران فاطمه… فضل و جعفر… یا قاسم بودند؟ یکی از آن دو پیش آمد تا تابوت را درون قبر بگذارد و دیگری نعش را بر دوش کشید تا آن را به دست کسی بدهد که درون قبر بود. نعش سبکبار و پاکی بود… و رایحهای خوش آن روح پاک به مشام میرسید… مبارکه همان فاطمه است… مبارکه همان زن پاک سیرتی است که برای یاری برادر خویش حرکت کرد. ولی روزگار و دست سرنوشت او را در کام
مرگ فروبرد… طاهره همان زن پاکدامن قم بود. رایحهی خاک درآمیخته به نم بارانی که در حال باریدن بود، به هوا برخاست… در همان جایی که آن زن پاک تا روز برانگیخته شدن در آن آرمید. و تپهای از خاک به اندازهی دو وجب بالا آمد… مادران و دختران بر گرد آن حلقه زدند و زنان پاکدامن دستمالهای سپید خویش را برای تبرک و تیمن، به خاک آغشته به رایحهی بوستانهای بهشتی کشیدند و مادران به آرامی همچون بارانی پاییزی میگریستند و آن دو سوار نقاب بر چهره، سوار بر مرکب خویش شدند تا به سوی شنزارها رهسپار شوند… و همان گونه که اول بار نمایان شدند… در افق ابری پنهان گردیدند!
1) تاریخ قم، ص 213.
2) قیام سادات علوی، ص 168.