هنوز کاروان کم تعداد به کوه نمک ترسیده بود که خبر آمدن نوادهی محمد به شهر قم انتشار یافت… همچون شاپرکی که مژدهی آمدن بهار را میدهد و این خبر مسرت بخش در منازل این شهر کوچک به طواف درآمد.
کاروان، کوه نمک را در بیست میلی قم پشت سر گذاشت تا در کاروان سرای قافلهها اتراق کند… همان جایی که در غرب آن، ارتفاعات مشرف به شهر قرار داشت و در طرف شرق دشتی پهناور وجود داشت که به سلسله کوههایی کم ارتفاع منتهی میگردید. فاطمه به سختی جسم خویش را بر دوش میکشید… ولی ارادهای غیرقابل شکست در اعماق درونش عزم رسیدن به آن سرزمین نیکو را برافروخت. فاطمه با صدایی لرزان و کم رمق پرسید: – چقدر از راه مانده است؟ زن جوانی از همراهانش پاسخ داد: – سرورم! چند میل بیشتر نمانده و این کاروانسرا، آخرین توقفگاه مسیر است! در ذهنش حوادث روزهای گذشته،… منظرههای قدیم و جدید شعلهور
شد که آخرین آنها حادثهای خونین بار در آستانهی شهر ساوه بود. او شاهد شهادت مردانی وفادار بود… شاهد سوختن پروانههایی در میان آتشی سوزان… شاهد شهادت برادرش، هارون بود که گرگان انسان نما در حالی که او در حال خوردن قرصی نان بود تا خود را برای دور آخر درگیریها آماده نماید، بر او حملهور شدند. ولی او برادرانش، فضل و جعفر را ندید! بارقهی امیدی در قلبش بارور شد… همچون جویباری که آبهایش بر کرانهای جاری میگردد… همچون آبراههای گوارا که در مسیر خود گوارایی خود را بر پروانهها و گلها ارزانی میکند… مردم قم برای استقبال از دختر رسالتهای الهی، از شهر خارج شده بودند. زنان و مردان چشم انتظار دختر امام کاظم (علیهالسلام) و خواهر امام رضا (علیهالسلام) بودند و چشم به راه دوخته بودند… مسیر کاروانها… خورشید از ست شمال برخواهد دمید! و مردی اشعری(1) به دیوار قلعهای قدیمی تکیه داده بود که قدمت آن به زمان انوشیروان میرسید. و پیرمردی عرب که در جوانی احادیثی را از امام صادق (علیهالسلام) شنیده بود… احادیثی شبیه پیشگویی… به راه چشم دوخته بود… مسیر، سرشار از بلور به نظرش میآمد… اشک دیدگان به درهایی سفته مبدل شده بود! اشکهایی که تفسیر آن را نمیدانست… اشکهای شادی یا اندوه… شادمانی به خاطر استقبال از دختر رسالت… یا اندوه به
خاطر فرزندان پیامبران که در این سو و آن سو در شهرهای گوناگون پراکنده شدهاند… همچون دریایی خروشان که صدفها و مرواریدهای خود را پراکنده میسازد… و همچون آسمانی که ستارگان نوظهورش را به فراز زمین میپراکند! مردی تیزبین فریاد کشید: – این کاروان است که دارد میآید! و در افق دوردست طیفی نمایان شد و رفته رفته منظرهی کشتیهای صحرا که همچون زورقهایی به آرامی به سوی ساحل در حرکتند، نمایان گردید. دختر جوانی با شادمانی فریاد کشید: – فاطمه آمد! و دلها در برابر نام تابناک فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) فروتن گردید… این دختر همان فاطمه است که با دربرداشتن نام و پارهای نورانی از روح او و نشانههای چهرهی نورانی و یادمان او میآید… گویی زهرای بتول، او را به عنوان الگو و نمونه بر زنان قم ارزانی میکند… نمونهی پاک سیرتی و الگوی ایستادگی. مرد اشعری شتافت تا عنان ناقهی فاطمه را بگیرد و آن را به سمت منزل خود هدایت کند… فاطمه وارد این شهر کوچک شد تا دروازهای جدید از تاریخ را بگشاید… تا تبدیل به صدفی گردد که درون خود مرواریدی از مرواریدهای وجود انسانی را نهفته دارد… شتر، جالیزها را در مینوردید تا پس از آن از رود نمک عبور کند… خانههای گلین که تجسم رنج ساکنان خویش از سنگدلی قحطی و
خشکسالی و ستمگری حکام در گرفتن مالیات بود، در برابرش کرنش کرده بودند… هنگامی که فاطمه در خانهی آن مرد بزرگوار رحل اقامت افکند، سیل زنان قم برای تبرک و میمنت خدمتگزاری او سرازیر شدند… دخترانی کوچک که مادران و پدرانشان آنان را فرستاده بودند تا از چشمهسار پاکی، پاکدامنی و دانش اهلبیتی بهرهمند شوند که خداوند علم خویش را بر آنان ارزانی داشته و آنان را از هرگونه ناپاکی زدوده بود. زندگی در منزل فراگیر شد و چشمه سارهای قرآن و نماز… و سفارشات پیامبران بیرون تراوید و سورهی مریم نورافشانی کرد… مریم پاکدامن و پاک سیرت… همان که دختر موسی (علیهالسلام) و برادر رضا (علیهالسلام) بود و کنجی از اتاقی متوسط تبدیل به محراب عبادت او گردید… و علی رغم خشونت بادهای پاییزی در اواخر ماه اکتبر، کلمات فاطمه به بهاری برآمده از افق بسیار دوردست نوید میداد… چرا که از پدرش شنیده بود که: – مردی از اهل قم مردم را به سوی حقیقت فرامیخواند. بر گرد او مردانی همچون پارههای آهن حلقه خواهند زد که بادهای خروشان و هیچ طوفانی توان سست کردن ارادهی آنان را ندارد…(2)
و در حالی که بادهای فصل خزان با خشونت میوزید و جهان از آشوب و دسیسه چینی موج میزد و مرو غرق در توطئهها بود و بغداد در نابسامانی به سر میبرد… فاطمه در محرابش نشست… در کمال آرامش و طمأنینه… و
روح برافروخته به ایمان بیکرانش از دیدگان برآمدهاش نورافشانی میکرد… همچون حوریای که از آسمانهای دوردست آمده است. فاطمه نشست تا با زمینیان پیش از آنکه به سرزمین وطن بازگردد، سخن بگوید… فاطمه با سیمای پرفروغش که روسری گلی رنگ و ردای سپیدرنگی به رنگ کبوتران صلح آن را دربر گرفته بود، این چنین به نظر میرسید… و در حالی که «علیه»(3) ، عمهی خلیفهی مرو و خواهر خلیفهی بغداد صدای خویش را به آوازه خوانی بلند کرده بود،… و بغداد بازیگردان سرگرم کننده… بغدادی که ابنشکله را خلیفه قرار داد… تا رضا خلیفه نباشد! فاطمه در محراب نشست و لب به سخن گشود: – از فاطمه دختر امام جعفر صادق (علیهالسلام) شنیدم که گفت از فاطمه دختر امام محمد باقر (علیهالسلام) شنیدم که گفت از فاطمه دختر امام سجاد (علیهالسلام) شنیدم که گفت از فاطمه دختر امام حسین (علیهالسلام) شنیدم که گفت از زینب دختر علی (علیهالسلام) شنیدم که فرمود از فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیدم که فرمود از رسول خدا شنیدم که فرمود:
بدانید که هرکس بر محبت سلالهی محمد بمیرد، شهید از دنیا رفته است…(4)
و این کلمات مقدس میخواهد به بذرهایی بر روی زمینی حاصلخیز مبدل گردد که پناهگاه فاطمیون خواهد گردید.(5)
در شبهای ماه ربیع الثانی و در حالی که خزان واپسین روزهای خود را میگذراند و با بادهایش ناله و اندوه را در دل غریبان برمیانگیخت و شومینههای زمستانی برای مهیا شدن شبهای طولانی و سرد برافروخته میگردید… دعاهای آکنده از محبت پیامبر و سلالهاش به آسمان برمیخاست تا فاطمه به دیار باقی سفر نکند و این روح فرشته خو در میان آنان باقی بماند… ولی روح هنگامی که نورافشانیش شدت میگیرد، پیکر آدمی دیگر نمیتواند آن را بر دوش بکشد و به آسمان بازمیگردد… و رداهای گلین و انباشتههای خاکی از آن زدوده میشود… فاطمه این چنین خود را برای سفر مهیا میکرد… آمادگی برای ترک زمین لبریز از مصیبت… از عمر بهار گونهاش چند روزی بیشتر باقی نمانده… همچون شمعی در اواخر شبی بلند و همچون چراغی که آخرین حلقههای نور زلال خویش را میافشاند… همچون خورشید، همچون ماه… همچون ستارهای در آستانهی غروب کردن.
1) موسی بن خزرج اشعری.
2) بحارالانوار، ج 53، ص 216.
3) دختر مهدی، خواهر هارون الرشید که به آوازه خوانی و ترکیب نغمهها بلندآوازه بود و با یکی از خادمان هارون الرشید ارتباطی عاشقانه داشت و حتی پس از تهدیدات برادرش از این ارتباط دست برنداشت. او در سال 210 ه در پنجاه سالگی جان سپرد. اعلام النساء، ج 3، ص 335.
4) عوالم العلوم، ج 1، ص 354.
5) بحارالانوار، ج 60، ص 214.