جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

ستاره‏ی تابناک

زمان مطالعه: 5 دقیقه

کاروانی که به سوی شیراز در حرکت است به «خان زینان» می‏رسد… کاروانی بزرگ متشکل از پانزده هزار انسان که به سوی مرو رهسپارند… ولی سرنوشت در کمین آن‏ها بود…

کاروانی که اتراق کرده بود تا نفسی تازه کند، ناگاه با ارتشی جرار با چهل هزار سرباز روبرو شد! «قتلغ خان»، حاکم شیراز با ظاهری ناشناس نمایان شد. در جایی دور از شیراز… در مسافت بیست و دو میلی آن حاکم با تندخویی فریاد زد: – به کجا می‏روید؟ احمد پاسخ داد: می‏خواهیم به مرو برویم. و برادرش محمد عابد نیز گفت: ما خواهان دیدار با برادرمان رضا هستیم! و کسی مانع نشده است و این مسأله به معنای مجوز این سفر است! – شاید آنچه گفتی، درست باشد. ولی ما دستوراتی از خلیفه دریافت کرده‏ایم که بایستی شما را از سفر به مرو بازداریم. سپس با صدایی که همگان بشنوند فریاد زد: به کجا می‏روید؟ احمد پاسخ داد: می‏خواهیم به مرو برویم. و برادرش محمد عابد نیز گفت: ما خواهان دیدار با برادرمان رضا هستیم! و کسی مانع ما نشده است و این مسأله به معنای مجوز این سفر است! – شاید آنچه گفتی، درست باشد. ولی ما دستوراتی از خلیفه دریافت کرده‏ایم که بایستی شما را از سفر به مرو بازداریم. سپس با صدایی که همگان بشنوند فریاد زد:

– از جایی که آمده‏اید بازگردید! برادران ساکت شدند تا این مسأله را میان خود به بحث بگذارند و تصمیمی بگیرند. ولی غرور و تکبر حاکم شیراز را بر زمین زده بود و به اسب سواران دستور داده بود تا به شکلی نمایشی برای ترساندن آنان و ایجاد رعب و وحشت بر گرد کاروان حلقه بزنند. زمین در اطراف کاروان به لرزه درآمد و گرد و غبار غلیظی به هوا برخاست… سم‏های ستوران زمین را متلاشی می‏ساخت… احمد به برادرانش گفت: – نظر شما چیست؟ محمد عابد گفت: – ما هزار میل را پیموده‏ایم و برادرمان نیز خواهان ورود ماست و او بدون اجازه‏ی مأمون دست به کاری نمی‏زند. حسین گفت: – چگونه راه آمده را بازگردیم و برادر خویش را رها کنیم؟ احمد گفت: به راه خویش ادامه می‏دهیم، اگر متعرض ما شدند، آخرین چاره شمشیر خواهد بود! روز بعد کاروان به حرکت درآمد و کشتی‏های صحرا (شتران)، به طرف مشرق حرکت کردند! فرمانده‏ی سپاه که واپسین تهدید خود را اظهار می‏کرد فریاد زد: – از همان جایی که آمده‏اید بازگردید. – اگر چنین نکنیم؟

– فرجام کار شما خواهد بود. – شما از راهزنان هم بدتر هستید! فرمانده‏ی سنگدل دستور داد بر کاروان بتازند و شتران به زانو درآمدند تا مردانی تناور و نیرومند از فرازشان پایین بیایند. درگیری‏ها و کشمکش‏های وحشیانه‏ای درگرفت و شمشیرها در میان گرد و غبارهای برخاسته از زمین همچون صاعقه‏هایی بر فراز زمینی سرمست، برق می‏زدند… مردان تناور و نیرومند با شجاعت و دلیری می‏رزمیدند و شبهه‏ی اسب حماسه‏ای را به یاد می‏آورد که در کرانه‏ی رود فرات روی داد. فرمانده‏ی سنگدل به سلاح مکر و حیله متوسل گردید، هنگامی که فریاد کشید: – اگر هدف شما دیدار با برادرتان است، رضا مرده است! این شایعه کار خودش را کرد… و یأس و ناامیدی در دل‏هایی رخنه کرد که رؤیای دیدار را در سر می‏پروراندند. برادران به مشاوره و رایزنی پرداختند؛ نمی‏توان انسان‏هایی را به دم تیغ سپرد. سپس توقف درگیری را اعلام نمودند و در حالی که کاروان مهیای بازگشت بود و سه برادر قصد داشتند برای مخفی شدن به طرف شیراز بروند، حاکم شیراز، دستور بازداشت آنان را صادر کرد! در فاصله‏ی چند صد میلی، کاروانی دیگر به سوی ری در حرکت بود و به شهر ساوه رسیده بود… در مسیری کوهستانی به طرف خراسانی. بادهای «اکتبر» (آبان ماه) پاییزی سرسبزی خیره کننده‏ی باغ‏های انار را ربوده بود و

رنگی پرتقالی مایل به قرمز به آن بخشیده بود. فرامین صادر شده از مرو، واضح و بسیار شدید بود، مبنی بر بستن راه بر علویانی که به سوی خراسان در حرکتند. و آنچه که پیش بینی می‏شد، رخ داد و نیروهای امنیتی با علویان رودررو شدند و مردانی که تجارت و داد و ستد آنان را از یاد خدا و اقامه‏ی نماز بازنمی‏دارد، خواستند شجاعت خویش را به رخ بکشند. فاطمه با دریغ و اندوه به مقتل دوستان، هارون، قاسم و جعفر و برخی از برادرزادگانش می‏نگریست که صحنه‏ای کربلایی را جلوه‏گر می‏ساخت. فاطمه خود را بر زمین رنگین شده به خون بی‏گناهان انداخت و هنگامی که دیدگانش را گشود، خود را در میان زنانی دید که اشک می‏ریختند… خورشید در حال زوال بود و صدای اذان از دوردست به شکلی حزین و تأثیرگذار به گوش می‏رسید: أشهد أن محمدا رسول الله… فاطمه با اندوه گفت: – یا جداه! کجایی که ببینی بر سر فرزندانت چه آوردند! هنگامی که می‏خواست برای نماز برخیزد، جسم نحیفش دیگر توان بر دوش کشیدن روحی را نداشت که مهیای سفر کردن به عالمی به دور از پلیدی‏های زمین و شرور انسان بود. اینک این دختر جوان بیست و هشت ساله تک و تنها، در میانه‏ی راه مدینه تا مرو… ایستاده است و نه توان بازگشت دارد و نه توان ادامه دادن مسیر…

و اکنون همچون شمعی در اواخر شب طولانی و زمستانی آب می‏شود… در ذهن فاطمه احادیثی به خروش درآمد که در کودکی و جوانی شنیده بود. همچنان پدر را به خاطر می‏آورد که به او می‏گفت: – قم آشیان آل محمد (صلی الله علیه و آله) و پناهگاه شیعیان آنان است.(1)

و از برادرش شنیده بود که می‏گفت: – اگر فتنه‏ها و آشوب‏ها، تمامی شهرها را فراگرفت، به قم و اطراف آن بشتابید که بلا و گرفتاری از آن زدوده شده است.(2)

و از جدش امام صادق (علیه‏السلام) روایت شده است که: خاک قم مقدس است و ساکنانش از ما و ما از آنان هستیم. هر انسان جباری که نیت سوئی نسبت به آنان داشته باشد، در کیفرش تعجیل خواهد شد… ولی تا مادامی که به برادران خویش خیانت نکرده‏اند. اگر چنین کاری انجام دهند خداوند سرکشان پلیدی را بر سر آنان مسلط خواهد ساخت.(2)

نوری آسمانی در دلش درخشش یافت و کلمات جدش امام صادق (علیه‏السلام) جرقه زد که می‏فرمود: – ما حرمی داریم که در شهر قم واقع شده است و زنی از فرزندانم به نام فاطمه در آن مدفون خواهد شد.(3)

برای همین، فاطمه که چشمانش به اندوهی آسمان می‏درخشید، پرسید: – تا قم چقدر مانده است؟ – چهل میل. و در حالی که چراغ امید به لقای خداوند در قلبش روشن شده بود، گفت: – مرا به سوی آن ببرید. هنگامی که کاروان به سمت قم تغییر مسیر داد، فاطمه احساس کرد به سوی شهری پاک و پروردگاری آمرزنده رهسپار است. جسم نحیفش زیر تب شدید آب می‏شد، ولی روحش همچون ستاره‏ای پرفروغ نورافشانی می‏کرد و در هر توقفگاهی در میانه‏ی راه از برخی برادران خویش که پس از درگیری مخفی شده بودند، پرس و جو می‏کرد. دوست داشت آنان به راه خویش به سمت مرو برای دیدار با برادرشان ادامه دهند، ولی اخباری که رسیده بود خوشایند نبود… خبری از امام رضا (علیه‏السلام) نبود… و اخبار حاکی از اندوه، عزلت، کناره‏گیری او و شیعیانی بود که هرگاه قصد دیدار با او را داشتند، مورد رنج و ستم قرار می‏گرفتند! قم گنجینه‏ی مردان تناور و نیرومند و آشیان دودمان محمد (صلی الله علیه و آله) است… ای بسا اگر به قم برسد، بتواند برای برادر تنهایش کاری انجام بدهد! و چه بسا برادرانش برای دیدار با او به قم بیایند و چه بسا در این شهر نیکو اقامت کنند… کسی چه می‏داند؟


1) بحارالانوار، ج 60، ص 214.

2) همان.

3) مستدرک الوسائل، ج 10، ص 368.