عمران در پیشگاه خداوند سر به سجده گذاشت… در حالی که قلبش زیر بارش حقایق الهی که برای نخستین بار میشنید، استحمام میکرد و شک و تردیدها و وسوسهها همچون سایههایی مهآلود در برابر خورشید حقیقت پا به فرار گذاشت…
عمران احساس کرد دوباره زایش یافته است… چه زیباست انسان هنگامی که شاهد لحظهی زایش حقیقی خویش باشد و لحظهای که انسان در آن متولد میشود چه زیباست! کسانی که در آوردگاه نبرد… نبرد افکار، اندیشهها، حقایق و توهمات شرکت کرده بودند، جلسه را ترک کردند. عمران در پرتو نور ماه در مسیر خانهی امام قرار داشت، در حالی که محمد بن جعفر الصادق با دوست امام خلوت کرده بود و به او میگفت: – ای نوفلی! دیدی که دوستت – امام (علیهالسلام) – چه عرضه کرد؟… من نمیدانستم که برادرزادهام، علی، در علم کلام چیره دست است و نمیدانستم که او در مدینه سخنرانی داشته است و یا متکلمان بر گرد او حلقه میزنند. نوفلی که همچنان سرمست این پیروزی بود گفت:
– حاجیان به نزد او میآمدند و در مورد مسائل حلال و حرام خویش از او سؤال میکردند و گاهی نیز با کسی که برای نیازی به نزد او آمده بود، صحبت میکرد. عمو هراسان گفت: – من بیم آن دارم که این مرد (مأمون) به او حسد بورزد و او را مسموم سازد و یا مصیبتی را بر او وارد نماید. با او مشورت کن که از این کارها دست بردارد! نوفلی که تلاش میکرد وسوسهها را کنار زند، پاسخ داد: – مأمون تنها میخواهد او را امتحان کند تا دریابد که آیا دانشی از پدرانش نزد او هست یا نه؟ عمو که سرشت مأمون را میشناخت پاسخ داد: – به او بگو: عمویت از این کار ناخشنود است و دوست دارد که دیگر در این گونه مسائل به دلایل گوناگون وارد نشوی… امام به میهمانش خوشامد گویی کرد و هدیهای به او داد.. جامهای نو و ده هزار درهم. عمران به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و با سرخوشی فریاد زد: – جانم به فدایت! این عمل شما همچون عمل جدت رسول خدا بود. هنگامی که عمران منزل امام را ترک کرد، نوفلی گفت: – عمویتان از شما خواسته است که دیگر با متکلمان مناظره نکنید… او از حسادت مأمون به شما بیمناک است.
– او عموی بزرگواری است!… شب در مرو به نیمه رسیده بود و چشمان کشاورزان ساده زیست و مردم مستند برهم نهاده شده بود. در آن شب مأمون دچار بیخوابی شده بود و دغدغهها همچون گرگانی سرمست در سر او زوزه میکشیدند. شب و تنهایی، دغدغهها را به اشباحی ترسناک و نگران کننده مبدل میسازد… بغداد پرخروش است و مرو نیز دلباختهی رضا (علیهالسلام)… به خاطر باران… به خاطر برکتی که شهر را از گرسنگی نجات داد… و علما و رهبران ادیان دلدادهی او هستند و ذوالریاستین هم پنهانی کار میکند! در آن عالم لبریز از شر و پلیدی، امام همچون طیف نوری که در کوچههای شهر به سوی خاستگاه خانههای فقرا و مستمندان میگردد، از منزل خارج گردید. در حالی که دیدگان برهم نهاده شده، چشم امید به فردایی خجسته بسته بودند… امام اشباحی را دید که در تاریکی حرکت میکنند… ماه مدتی بود که پنهان شده بود و حضرت آن سایهها را میدید که مراقب او هستند و در تاریکی شب و در کوی و برزنهای شهر او را تعقیب میکنند. امام پس از سفر شبانهی خویش به خانه بازگشت تا از دور شاهد دو سایهای باشد که در تاریکی شب چشم انتظار او بودند… آن دو، نقاب بر چهره داشتند. سپس نقابها را کنار زدند… آن دو فضل بن سهل وزیر و هشام بن ابراهیم بودند! دیدگان از دسیسه و توطئه برق زد: – ما برای مسألهی مهمی نزد شما آمدهایم. هنگامی که آن دو وارد اتاق سمت راست خانه شدند و در جای خود
استقرار یافتند، هشام گفت: – ما به نزد شما آمدهایم تا سخن حق و راستین را بر زبان جاری سازیم. آنگاه فضل نامهای پیچیده شده را خارج ساخت و آن را باز کرد و شروع به خواندن نوشتههای آن کرد: – ای فرزند رسول خدا! خلافت حق مسلم شماست و آنچه که بر زبان جاری میسازیم سخن دلمان نیز هست. مگر نه حاضریم تمامی اموال خویش را آزاد کنیم و زنان خویش را طلاق دهیم و با پای پیاده سی حج به جای آوریم… تا مأمون را به قتل برسانیم و حکومت را برای شما مهیا گردانیم و این حق مسلم به شما بازگردد… رایحهی دسیسه… خون و کشتار به مشام میرسید. چه چیزی باعث شده که فضل بدین شکل فکر کند؟ و چرا بدین شکل برای بازگرداندن حق امام دلسوزی میکند؟ فضل چه قصدی داشت؟ آزمایش امام؟ شناخت موضع او؟ ترور مأمون و استیلا یافتن بر زمام حکومت با نام امام؟ مرد مدنی از این خیانت احساس نفرت کرد! خیانت فضل به سرور و ولی نعمت خویش و خیانت هشام به سرسپردهی خویش و تبدیل شدن او به یک جاسوس و سپس دسیسه چین! امام در حالی که برمیخاست و این دیدار را خاتمه میداد فریاد کشید: – شما بر نعمت خویش ناسپاسی کردید و اگر من به آنچه گفتید راضی باشم من و شما هرگز سلامت نباشیم…
آن دو منزل امام را به سوی قصر مأمون برای آگاه ساختن او ترک کردند و امام بر مأمون وارد گردید تا او را از دسیسه چینی وزیرش، ذوالریاستین بیم دهد. و مأمون حیلهگر نیز با تظاهر به عدم اهمیت این مسأله از این حادثه استقبال کرد، گویی او نیات همگان را پیش بینی میکند! آیا این مسأله تنها نقشهای از سوی فضل برای براندازی حکومت مأمون و استفاده از مقام گرانمایهی ولیعهدی بود که محبوب دلهای مردم مرو گردیده بود؟ یا اینکه نقشهای از سوی مأمون برای کاوش نیات امام و شناخت آرمانهای حقیقی او بود؟ ولی پایان حادثه این شد که مأمون آن شب نخوابیده بود! او دیگر بیش از این تحمل نداشت. بایستی کار را یکسره میکرد. بایستی در کوتاهترین زمان به بغداد بازمیگشت. ولی چگونه؟ مسیر بغداد پرمخاطره است و عباسیان پر شر و شورند و جنایت مأمون نیز نابخشودنی است… وزیر ایرانی و ولیعهد علوی! پس چه باید کرد؟ آیا بایستی ولیعهد خود را میکشت؟ آتشفشان علوی دوباره به خروش درخواهد آمد… آتشفشانی که آرام و قرار نداشت… آیا بایستی او را خلع میکرد؟ ولی چگونه در حالی که ستارهی اقبال او درخشش یافته بود و مردم شأن و منزلت و دانش او را شناخته بودند. به ذهنش خطور کرد که امام را به تنهایی به عراق بفرستد تا در مقابل دشمنان
سرسختش(1) میانجیگری کند! و آن هنگام فرجام کار او خواهد بود! در آن شب مأمون دستوراتی را صادر کرد مبنی بر تشدید مراقبت از منزل امام و نظارت بر کسانی که به خانهی حضرت رفت و آمد دارند و بیرون راندن کسانی که با او ملاقات میکنند و بوی تشیع و پیروی از اهلبیت، از آنان به مشام میرسد و بستن راه بر کاروانهای علویانی که قصد دارند وارد مرو شوند.
1) مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 337.