در آن شب، در حالی که آسمان، باران سرشار خویش را فرومیبارید و مردم در خانههای خویش بر گرد کرسیها حلقه زده بودند و از کرامات اهلبیت پیامبر (صلی الله علیه و آله) و منزلت آنان در جایگاه خداوند سخن میگفتند،… مأمون در دل مشغولیها و دغدغههای فکری خود غوطهور بود و به سرزنش تلخبار ابومهران گوش میداد که میگفت:
– امیرالمؤمنین! در پناه خداوند باشی! از اینکه این شرافت فراگیر و افتخار عظیم را از خاندان عباسی به خاندان علی منتقل ساختی و لکهی ننگی را در تاریخ خلفا به ثبت رساندی… تو بر خود و خاندانت ستم روا داشتی… تو این افسونگر فرزند افسونگر را به دربار آوردی! و در حالی که فروخفته بود، نمایانش ساختی… پست بود و والایش نمودی و فراموش شده بود و پرآوازهاش گرداندی و خوار و ذلیل بود و او را رفعت بخشیدی… او به سبب باران فرود آمده در اثر دعایش، دنیا را شیفته و دلباختهی خود ساخت… من بسیار بیمناکم که این مرد حکومت را از فرزندان عباس به فرزندان علی منتقل سازد… بلکه بسیار واهمه دارم که تداوم افسونگری او به نابودی نعمتت و چنگ زدن به مملکت تو منجر گردد… آیا کسی همچون تو این چنین بر
خود و املاکش جنایت روا میدارد؟ برای نخستین بار، مأمون صریح و رک بود و آنچه را در اعماق درونش موج میزد هویدا میساخت: – ای پسر مهران! تو نمیدانی… این مرد پیش از این، از دید ما پنهان بود و همگان را به سوی خویش میخواند. ما میخواهیم او را ولیعهد خویش قرار دهیم تا به فرمانروایی و خلافت ما زبان به اعتراف بگشاید و دلباختگانش اعتقاد پیدا کنند که او مطابق با ادعای خویش نیست و امر حکومت تنها از آن ماست، نه از آن او. ترسیدیم که اگر او را بدین حال رها سازیم، گریزگاهی بیابد و از جایی که ما تاب ایستادگی در برابر آن را نداریم، بر ما وارد شود. – ولی رخدادها برخلاف ترسیمات تو جریان دارد؟ – درست است… ما در مورد او اشتباه کردیم و در اثر نقشهی اشتباه خود، در آستانهی نابودی قرار گرفتیم و سستی و اهمال در مورد او جایز نیست… مأمون مدتی سکوت کرد و سپس سخن خویش را از سر گرفت و گفت: – ولی نیازمندیم که اندک اندک از شأن و منزلت او بکاهیم تا او را در پیشگاه تودههای مردم، به گونهای جلوه دهیم که او شایستهی این حکومت نیست. سپس در اندیشهی گرفتار سخن و رنجاندن او باشیم.(1)
مردمکهای چشمانش گشوده شد و از آنها برق کینهتوزی و دسیسه چینی و حیلهگری بیرون جهید.
– پس ای امیرمؤمنان! چه کار خواهی کرد؟ – سران فرقهها و سردمداران ادیان را به سوی او جلب خواهم کرد. نقطهی اتکای او و هوادارانش این است که او داناترین مردم است. اگر من این نقطهی اتکا را نابود سازم، این ادعا نقش بر آب خواهد شد و او از چشم مردم خواهد افتاد. و برکناری او از ولایتعهدی هموارتر از قبل خواهد شد!… چند روزی نمیگذرد که عمران صابئی، جاثلیق، رأس الجالوت، هربذ اکبر، نسطاس رومی و حتی زندیقان گرد خواهند آمد و سخنورترین آنان را حاضر خواهم ساخت… من به فضل دستور دادهام آنان را در پیشگاه من گرد آورد.(2)
در این هنگام بود که ابنمهران دریافت که مناظراتی که در برخی شب نشینیها صورت خواهد گرفت، اهدافی ترسیم شده در شب را از سوی خلیفه بر ضد ولیعهد خویش دربر خواهد داشت و او از این حقیقت غافل بود! روزها سپری گردید و روز موعود فرارسید. مأمون در حالی که به مردانی خیره شده بود که پیوند دینی یا عقیدتی میان آنان برقرار نبود و در سر هر یک افکاری پرورانده میشد که به فکر دیگری هرگز خطور نمیکرد و هر یک جامهای متفاوت از دیگری بر تن داشت… و تنها دست سرنوشت آنان را گرد هم آورده بود و تنها، توطئه آنان را به همراه خود آورده بود… و
برخی از آنان منادی حقیقت بودند و منادیان حقیقت چه اندکند… مأمون کوتاه و موجز گفت: – من شما را برای امر خیری گرد آوردهام، من تمایل دارم که با پسرعموی مدنی خویش که بر من وارد گردیده مناظره کنید. اگر میگویید زود است، فردا بیایید ولی هیچ یک از شما نباید از این کار سرپیچی کند… آنگاه به جوانی که از مدینه تا مرو همراه امام بود رو کرد و گفت: – این خبر را به سرورت ابلاغ کن! امام به مرد عراقیای که او را میشناخت، فرمود: – ای نوفلی! تو عراقی هستی و عراقی تندخو و سختگیر نیست. پس چرا پسر عمویم، مشرکان و متکلمان را بر ما گرد آورده است؟ نوفلی گفت: – جانم به قربانت! او میخواهد شما را امتحان کند… میخواهد از آنچه در چنته دارید آگاه شود. او این بنیان را بر پایهای نااستوار بنا نهاده است. – قصد او از این کار چیست؟ – متکلمان و بدعت گذاران مخالف علما هستند و علما تنها منکران را انکار میکنند و متکلمان و مشرکین نیز اهل انکار و تکذیب هستند. اگر بر آنان استدلال کنی خداوند یکی است، میگویند: یکتایی او را ثابت کن و اگر بگویی: محمد فرستادهی خداست میگویند: رسالت او را ثابت کن. آنان، انسان را سردرگم میسازند و مغالطه میکنند… سرورم از آنان بپرهیز!
امام با قلبی مطمئن و پرصلابت به یارش پاسخ داد: – آیا تو واهمه داری که حجت و دلیل ما را نقش بر آب سازند؟ – نه به خدا سوگند! من از این مسأله بر شما بیمناک نیستم. من امیدوارم که به خواست خدا بر آنان چیره شوید. امام ساکت شد و در حالی که روشنایی روز از پنجره به داخل اتاق انعکاس یافته بود فرمود: – ای نوفلی! آیا دوست داری بدانی مأمون کی پشیمان خواهد شد؟ نوفلی در حالی که به چهرهی اندوهبار امام چشم دوخته بود، پاسخ داد: – کی؟ – هنگامی که استدلال مرا بر اهل تورات با توراتشان، اهل انجیل با انجیلشان، اهل زبور با زبورشان، ستاره پرستان با زبان عبریشان، مجوسیان با زبان پارسیشان، اهل روم با زبان رومیشان و متکلمان هر یک با زبان خویش بشنود. فضل وارد شد و با احترام امام را مورد خطاب قرار داد: – جانم به فدایت! پسرعمویتان منتظر شماست… همگی جمعاند… تشریف میآورید؟ امام برخاست در حالی که نوفلی به گامهای امام مینگریست… سپس رو به آسمان کرد و از خداوند برای او طلب یاری نمود. مجلس مالامال از علما، صاحب نفوذان و علاوه بر سران ارتش، مردانی یهودی، نصرانی، ستاره پرست و زندیقانی بودند که به هیچ آیینی معتقد
نبودند. همگی به نشانهی احترام به امام برخاستند.. و رضا در جایگاه خویش نشست. همگی در حال ایستاده به او مینگریستند تا اینکه مأمون از آنان خواست که بنشینند. آنان هم جلوس کردند. آنگاه خلیفه جاثلیق را مورد خطاب قرار داد و گفت: – ای جاثلیق! این پسر عمویم، علی بن موسی بن جعفر است… او از فرزندان فاطمه دختر پیامبر ما و فرزند علی بن ابیطالب (علیهالسلام) است… دوست دارم با او سخن بگویی و مناظرهای با او داشته باشی! جاثلیق برای اینکه برای گفتگو پایهای مقبول بسازد، پاسخ داد: – ای امیرمؤمنان! من چگونه با کسی مناظره نمایم که با کتابی استدلال میکند که من منکر آن هستم و پیامبری که من به او ایمان ندارم؟ امام فرمود: – ای نصرانی! اگر با انجیل شما با تو مناظره کنم، تو بدان معترف هستی؟ – چگونه نباشم؟! آری بدان اعتراف میکنم. – پس هرچه میخواهی سؤال کن. – نظر شما پیرامون نبوت عیسی و کتابش چیست؟ آیا چیزی از این دو را انکار میکنی؟ – من به عیسی و کتابش ایمان دارم و نسبت به آنچه که به امت خویش بشارت داد و آنچه که حواریون اعتراف داشتند، ولی منکر نبوت هر عیسوی هستم که به نبوت محمد و کتابش معترف نیست و به امت خویش بشارت آن را نداده است.
جاثلیق گفت: – حکم با دو شاهد عادل نقض میشود، پس دو شاهد، غیر از هم کیشان خود بر نبوت محمد بیاور که مسیحیت منکر آن نباشد و همین چیز را از دیگر هم کیشان ما درخواست کن. – اکنون حق را بازگو کردی. آیا از من فردی عادل و مورد وثوق مسیح بن مریم را قبول میکنی؟ – نام او را بگو؟ – نظر تو در مورد یوحنای دیلمی چیست؟ – او محبوبترین مردم در نزد مسیح بود. – تو را سوگند میدهم آیا در انجیل نیامده است که یوحنا گفت: مسیح از دینی عربی به من خبر داده و مرا بدان بشارت داده است و اینکه او پس از من خواهد آمد. حواریون را به این پیامبر بشارت ده تا به او ایمان بیاورند! جاثلیق در حالی که در پاسخ صریح، تردید داشت گفت: – درست است، ولی یوحنا نام او را ذکر نکرده تا او را بشناسیم. – اگر از خود انجیل برای تو دلیل بیاورم چه؟ جاثلیق من من کرد و گفت: – دلیل محکم و استواری است! آنگاه امام رو به نسطاس رومی که طبیب بود کرد و فرمود: – تو چقدر از سفر سوم انجیل را از بر هستی؟ نسطاس فروتنانه پاسخ داد:
– من دقیقا همهی آن را از برم! – من بخشی از آن را برای تو میخوانم. «اگر ذکر محمد و اهلبیت و امت او آمده بود برای من گواهی ده». حاضران مجلس هنگامی که امام آیاتی از انجیل را با زبان سریانی تلاوت کرد شوکه شدند. و چون خواندن این آیات به پایان رسید، امام جاثلیق را مورد خطاب قرار داد: – چه میگویی؟ این سخن عیسی بن مریم است. اگر گفتهی انجیل را تکذیب میکنی، موسی و عیسی را تکذیب کردهای و هرگاه این ذکر را انکار نمایی قتل تو واجب است، چرا که تو به پروردگار، پیامبر و کتابت کفر ورزیدهای! جاثلیق سرش را به زیر افکند و به حالت تسلیم گفت: – من نمیتوانم آن را انکار کنم. آنچه را که گفتید در انجیل آمده است… من بدان اعتراف میکنم! امام رو به حاضران کرد و فرمود: – به اعتراف او گواه باشید! سپس جاثلیق را مورد خطاب قرار داد: – ای جاثلیق! هر سؤالی داری بپرس! – به من بگویید تعداد حواریون چقدر بود و علمای انجیل چند نفر بودند؟ – این سؤال را از فرد آگاهی پرسیدی… حواریون دوازده مرد بودند و داناترین و با فضیلتترین آنان لوقا بود و علمای مسیحی نیز سه تن بودند: یوحنای اکبر، یوحنای قرقیسیا و یوحنای دیلمی در زخار. او کسی است که
از پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) و اهلبیت او یاد کرده و امت عیسی و بنیاسرائیل را به آمدن او بشارت داده است. امام ساکت شد، سپس لبخندی زد و فرمود: – به خداوند سوگند ما به عیسایی که به محمد ایمان داشت، ایمان داریم و ضعف و کمی روزه و نماز او را انکار نمیکنیم… جاثلیق با حالتی متأثر فریاد کشید: – چه میگویی ای عالم اسلام! به خداوند سوگند تو دانش خویش را تباه ساختی و خود را ناتوان جلوه دادی، حال آنکه گمان میکردم تو داناترین مسلمانان هستی؟ امام با آرامش پاسخ داد: – چگونه این گونه نباشد؟ – برای اینکه شما میگویید: عیسی ضعیف بود و کم نماز و روزه به جای میآورد! در حالی که عیسی روزی را افطار نکرد و شبی را نخوابید و در طول زندگی خویش، روزها روزه و شبها شب زندهدار بود. اینجا بود که امام لب به سخن گشود تا نیات مسیحیان را در مورد الوهیت حضرت مسیح نقش بر آب کند: – مسیح برای چه کسی روزه و نماز به جای آورد؟ پاسخ جاثلیق سکوت بود… سکوتی که از شکست او در برابر منطق حقیقت پرده برداشت. سپس با حالت شکستگی گفت: – حق با شماست!
امام پرسید: – چرا مسیح بن مریم را پرستش میکنید و میگویید او پروردگار است؟ – برای اینکه او مردگان را زنده میکند و نابینایان و برص زدگان را شفا میبخشد. پس او پروردگاری شایستهی ستایش است؟ – یسع نیز مین کارهای عیسی را انجام میداد… بر روی آب راه میرفت و مردگان را زنده میکرد و نابینایان و برص زدگان را شفا میداد. پس چرا او را پروردگار خویش قرار نمیدهید و چرا ابراهیم خلیل را که پرندگان چهارگانه را زنده کرد و یا موسی را – پس از اینکه هفتاد نفر از قوم خویش را که بر اثر صاعقه سوخته بودند، زنده کرد – خدای خویش نمیانگارید؟ جاثلیق ساکت شد. عقیدهی مسیحیان نمیتوانست به این سؤالات پاسخی بدهد. شنیده شد که جاثلیق میگفت: – سخن، سخن شماست و خداوندی جز الله نیست. آنگاه امام رو به رأس الجالوت نمود و فرمود: – تو را به آیاتی که بر موسی بن عمران نازل شده است سوگند میدهم. آیا در تورات دیدهای که نوشته شده است: هنگامی که امت واپسین، پیروان قاطرسوار آمدند، آنان که پروردگار را بسیار تسبیح میکنند… تسبیحی جدید در کلیساهایی جدید. بنیاسرائیل بایستی به آنان و حکومتشان بگروند تا دلهایشان آرامش یابد، چرا که آنان شمشیرهایی در دست دارند که با آن از دیگر امتهای کافر در سرتاسر زمین انتقام میگیرند؟ رأس الجالوت غافلگیر شد و گفت:
– آری این مطلب را دیدهام. آنگاه امام رو به جاثلیق نمود و فرمود: – چقدر از کتاب اشعیای پیامبر آگاهی داری؟ – حرف به حرف آن را از برم! امام هر دو را مورد خطاب قرار داد و فرمود: – آیا میدانید که این سخن گفتهی اوست که: ای قوم! من الاغ سواری را دیدم که جامهای از نور بر تن داشت و قاطرسواری را دیدم که همچون ماه پاره نورافشانی میکرد؟ هر دو سر خویش را به علامت تأیید تکان دادند: – آری این سخن را اشعیا گفته است! امام جاثلیق را مورد خطاب قرار داد: – آیا از این گفتهی عیسی آگاهی داری که میگوید: من به سوی پروردگار خویش و شما رهسپارم و «بارقلیطا» خواهد آمد… همان کسی که به حق بر من گواهی خواهد داد. همان گونه که من به وجود او گواهی دادم. او کسی است که همه چیز را برای شما تفسیر خواهد کرد و او کسی است که رسواییهای امتها در دست اوست و ستون کفر را درهم میشکند. دیدگان جاثلیق از شدت تعجب گشوده شد: – آری میدانم! – آیا این مطلب در انجیل آمده است؟ جاثلیق با فروتنی مسیحیان پاسخ داد:
– آری! – ای جاثلیق! آیا میگویی هنگامی که انجیل نخست را گم کردید، نزد چه کسی پیدا کردید؟ و چه کسی این انجیل را برای شما وضع کرد؟ – ما تنها آن را یک روز گم کردیم، تا اینکه آن را تازه و دست نخورده پیدا کردیم و یوحنا و متی آن را به من سپردند… – شناخت تو نسبت به سنتهای انجیل و علمایش چه اندک است! اگر آن گونه که گمان میکنید باشد، پس چرا در انجیل اختلاف دارید؟ و اگر اصل آن در دست شما بود، نبایستی در آن اختلافی وجود داشته باشد. ولی من علت آن را خواهم گفت… بدان که هنگامی که انجیل نخست گم شد، نصاری بر گرد علمای خویش جمع شدند و گفتند: عیسی بن مریم کشته شد و انجیل را گم کردیم و شما علما چه دارید؟ لوقا، مرقانوس، یوحنا و متی به آنان گفتند: ما انجیل را در سینه داریم و باب به باب آن را بر شما عرضه خواهیم کرد. پس نگران نباشید و کلیساها را خالی نکنید که ما باب به باب آن را بر شما خواهیم خواند تا تمامی انجیل را گردآوری نماییم. لوقا، مرقانوس، یوحنا و متی این انجیل را برای شما وضع کردند و این چهار نفر نخستین شاگردان عیسی بودند. آیا این مطلب را میدانستی؟ جاثلیق با احترام پاسخ داد: – من این مطلب را نمیدانستم… قلب من به حقیقت تو گواهی میدهد…
شما بر فهم من افزودید! آنگاه امام رو به مأمون شگفتزده کرد و فرمود: – بر او گواه باشید. و سپس صداهایی از جای جای مجلس به هوا برخاست: – آری گواهی میدهیم. آنگاه امام، جاثلیق را مورد خطاب قرار داد: – به حق پسر و مادرش، آیا میدانی که متی در مورد تبار عیسی گفت: او مسیح، فرزند داوود، فرزند ابراهیم است و مرقانوس گفته است: «او کلمهی خداوندی است که در جسم انسانی حلول کرده و به صورت انسان درآمده است!» و لوقا گفته است که: «عیسی و مادرش دو انسان از گوشت و خون بودند که روح القدس در آن دو رخنه کرد.» سپس تو میگویی در مورد گواهی عیسی بر خود که من حقیقت را به شما میگویم… کسی به آسمان صعود نمیکند مگر کسی که از آن فرود آمده است، و مگر مرد قاطرسوار، خاتم پیامبران، که به آسمان صعود و از آن فرود یافته است. نظر تو در این مورد چیست؟ – من به تمامی گفتههایتان معترفم. تمامی اینها در انجیل آمده است. – در مورد شهادت لوقا، مرقانوس و متی پیرامون عیسی و نسبتهای ناروای آنان به عیسی چه میگویی؟ – به خداوند سوگند به عیسی دروغ بستهاند!
امام رو به حاضران کرد و فرمود: – آیا او آنان را مبرا نساخته بود و نگفته بود که آنان علمای انجیل هستند و سخنشان حق است؟! جاثلیق در حالی که خود را از عرصهی کشمکش فکری کنار میکشید، گفت: – ای دانای مسلمانان! دوست دارم مرا از این افراد معاف بداری. – پس هر سؤالی داری بپرس. – دیگران بایستی از شما سؤال کنند. به خداوند سوگند، گمان نمیکنم در میان علمای مسلمان همانندی داشته باشید! سپس جاثلیق سر به زیر افکند و به زمین چشم دوخت و فریادها به هوا برخاست که: – الله اکبر، لا اله الا الله. مأمون به چهرهی امام که بر فراز پیشانیش دانههای عرق همچون قطرات ژاله میدرخشید، خیره شد. امام رو به رأس الجالوت، رهبر اقلیت یهودی، کرد و فرمود: – تو سؤال میکنی یا من سؤال کنم؟ – من سؤال میکنم و هیچ حجت و دلیلی را به جز از تورات یا زبور داوود نمیپذیرم. – تو هیچ دلیلی به جز گفتههای تورات و زبور از من قبول نکن. – از کجا نبوت محمد (صلی الله علیه و آله) را ثابت میکنی؟
– موسی بن عمران و داوود – جانشین خداوند بر روی زمین – به نبوت او گواهی دادهاند. – موسی بن عمران در مورد او چه گفته است؟ – بنیاسرائیل را سفارش کرد و سپس به آنان گفت: به زودی پیامبری به سوی شما خواهد آمد. او را تصدیق نمایید و به فرمانش گوش دهید. – من دلیلی از تورات میخواهم. – امام هم شروع به خواندن فرازی از تورات کرد: «نور از جانب طور سینا آمد و از جانب کوه ساعیر برای مردم نورافشانی کرد و از کوه فاران بر ما نمایان گردید.» – آری این فراز در تورات آمده است، ولی تفسیر آن چیست؟ کسی که علم کتاب را در سینه داشت گفت: – من به تو خبر میدهم… این سخن که میگوید: «نور از جانب طور سینا آمد»، وحی الهی بود که در طور سینا بر موسی فرود آمد و این فراز که میگوید: «از جانب کوه ساعیر بر مردم نورافشانی کرد»، همان کوهی است که خداوند عزوجل درون آن بر عیسی بن مریم وحی فرمود. و این سخن که میگوید: «و از جانب کوه فاران بر ما نمایان گردید»، کوهی از کوههای مکه است که از مکه تا آنجا یک یا دو روز فاصله است. و شعیب نبی در تورات میگوید: من دو سوار را دیدم که زمین برای آن دو، نورافشانی میکرد. یکی سوار بر الاغ و دیگری سوار بر شتر. الاغ سوار و شترسوار چه کسانی هستند؟
– حقیقتا این مطلب در تورات آمده، ولی تفسیر آن را نمیدانم؟! – الاغ سوار عیسی بود و شترسوار محمد (صلی الله علیه و آله). آیا این مطلب را در تورات انکار میکنی؟ – نه آن را انکار نمیکنم. – حبقوق پیامبر را میشناسی؟ – آری او را میشناسم. – او میگوید و کتاب شما بدان گواه است که: خداوند بیان را از کوه فاران فرود آورد و آسمانها از تسبیح احمد و امتش آکنده شد و سپاهیان خویش را در دریا همچون خشکی بر دوش میکشد و پس از ویرانی بیت المقدس کتاب جدیدی برای ما خواهد آورد». آیا این مطلب را میدانی و بدان ایمان داری؟ – آری. – آیا داوود در زبور خویش، که تو آن را میخوانی، نگفته است که: «پروردگارا! اقامه کنندهی سنت خویش را پیش از دوران فترت مبعوث کن» آیا پیامبری را میشناسی که پس از دوران فترت سنتی الهی را اقامه کرد؟ – این سخن داوود است و ما آن را انکار نمیکنیم. ولی منظور از او عیسی است که دوران فترت را پیش رو داشت؟! – تو جاهلی! عیسی موافق سنت تورات بود تا اینکه خداوند او را به سوی آسمان عروج داد و در انجیل نیز آمده است: «من فرزند آن زن پاک سیرت رهسپار هستم و پس از من «فارقلیطا» خواهد آمد. او کسی است که حافظ
پیوندهاست و همه چیز را برای شما تفسیر میکند و همچون من که به آمدنش گواهی میدهم، او نیز به وجود من گواهی میدهد. من برای شما نمونه آوردم و او با تفسیر و تأویل مطلب خویش را ارائه میکند.» آیا این مطلب را در انجیل دیدهای؟ – آری. – از تو راجع به پیامبرتان، موسی بن عمران سؤالی دارم… دلیل تو بر نبوت او چیست؟ – نشانههایی را آورد که کسی تاکنون نیاورده است. – مثلا چه چیزی؟ – مانند شکافتن دریا و تبدیل شدن عصای او به اژدهایی شتابان و زدن به سنگ و جاری شدن چشمههایی از آن و خارج کردن دست نورانی خویش از گریبان برای بینندگان… – تو در مورد حجت بودن این نشانهها بر پیامبری او درست گفتی. ای رأس الجالوت! پس چه چیزی تو را از اقرار به پیامبری عیسی بن مریم که مردگان را زنده میکرد و برص زدگان را شفا میداد و از گل، پرنده میآفرید و در آن میدمید و به اذن خداوند به پرنده تبدیل میشد، بازمیدارد؟ آن یهودی با حیلهگری پاسخ داد: – گفتهاند که چنین میکرده است و ما او را مشاهده نکردهایم. – آیا تو نشانهها و معجزات موسی را دیده و مشاهده کردهای؟
– اخبار به حد تواتر بر وجود آن دلالت دارند. – معجزات عیسی نیز چنین است… و اخبار متواتری در مورد او آمده است. موسی را تصدیق میکنی و به عیسی ایمان نمیآوری؟ یهودی ساکت شد. امام سخن خویش را از سر گرفت: – نبوت محمد و آنچه را که آورد چنین بود که: او یتیم و مستمند بود و نزد هیچ آموزگاری درس نیاموخته بود، سپس قرآنی را آورد که قصص و داستانهای پیامبران و اخبار آنان در آن وجود داشت. یهودی گفت: – در نزد ما اخبار عیسی و محمد، صحیح نیست و جایز نیست به آنان اقرار نماییم. – آیا این امتهایی که به آمدن آن دو شهادت دادهاند، از روی باطل شهادت دادهاند؟ کسی که بیمار دل بود، ساکت شد و در برابر این منطق پرخروش و فیاض نیز «هربذ» رهبر اقلیت مجوسیان دم فروبست. ولی عمران صابئی (ستاره پرست)، همچنان سردرگم و حیران شاهد حوادث بود و شکست و ناکامی افکار قدیمی را در برابر اسلام میدید. او دوست نداشت وارد صحنهی کارزار افکار شود. پس چه چیزی تصمیم او را تغییر داد؟
1) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 170.
2) حیاه الامام الرضا، ج 1، ص 135.