جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دغدغه‏های آینده‏ی نامعلوم

زمان مطالعه: 5 دقیقه

یک هفته از حادثه‏ی نماز عید قربان سپری شد و مردم دوباره پیرامون خشکسالی که خراسان، اصفهان و ری را نیز فراگرفته بود، سخن می‏گفتند و دهان خبردهندگان سمپاشی خود را شروع کردند که: خشکسالی تنها به دلیل ولایتعهدی امام رضا (علیه‏السلام) حادث شده است و آسمان باران خویش را از ما دریغ کرده است.(1) و اگر خلیفه شود چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ در آن جهانی که فتنه‏ها و توطئه‏ها موج می‏زد و در حالی که ذوالریاستین، فضل بن سهل، برای وارد کردن ضربات خویش نقشه می‏کشید و در حالی که مأمون، دیگر کسی بود که برای غلبه یافتن بر ولیعهد خویش و به کارگیری او برای خدمت به اهداف خویش و کاستن از شأن و منزلت او می‏اندیشید و تدبیر می‏کرد تا در فرصت مناسب عزل او از ولایتعهدی هموار گردد.. در آن عالم کم بها و فرومقدار که انسان فروخته می‏شود و ضمیر انسانی با چند درهم داد و ستد می‏شود… در چنین جهانی امام نمودار نقطه‏ی صلح و صفا و پاکی بود.

حتی هشام بن ابراهیم که روزی دوستدار امام بود، ناگاه به جاسوس امام مبدل گردید و اخبار او را به فضل و مأمون منتقل می‏ساخت! مأمون و ولیعهدش در میان درختانی که شبح پژمردگی و خشکی در آن‏ها نمایان بود قدم می‏زدند، تا اینکه به حومه‏ی شهر رسیدند و ارتفاعات دوردست نمایان گردید. مأمون گفت: – اباالحسن! من پیرامون موضوعی اندیشیدم و به نقطه نظر درستی دست یافتم. من در مورد شما و خودمان و نسب و اصالت شما و خود فکر کردم و دیدم که فضیلت ما یکی است و دیدم که اختلاف هواداران ما در این مورد از روی هواپرستی و تعصب است! امام به افق دوردست نگریست و فرمود: -این سخن پاسخی دارد، اگر بخواهی می‏گویم و اگر بخواهی از پاسخ آن خودداری می‏کنم. مأمون در حالی که آه می‏کشید گفت: – من این حرف را زدم تا پاسخ شمارا بشنوم! امام در حالی که به تپه‏های نزدیک اشاره می‏کرد فرمود: – به خداوند سوگند که امیرمومنان! اگر خداوند تعالی پیامبرش محمد (صلی الله علیه و آله) را برمی‏انگیخت و از پس یکی از این تپه‏ها خارج می‏ساخت و از دختر تو خواستگاری می‏کرد، تو دخترت را به ازدواج او در می‏آوردی؟

مأمون با تعجب پاسخ داد: – سبحان الله! آیا کسی هست که از پیامبر متنفر باشد؟ – به اعتقاد تو آیا او می‏تواند از من خواستگاری نماید؟ مأمون ساکت شد… و پس از چند لحظه فرورفتن در سکوت گفت: – به خداوند سوگند شما به رسول خدا خویشاوندترید. ناگاه باد شدیدی وزیدن گرفت و گرد و غبار غلیظی به هوا برخاست و مأمون در این وضعیت فرصت پیدا کرد تا شایعه‏ها و خبرهای نادرستی را که برخی شایع کرده بودند به امام بازگو کند. – ای اباالحسن! دعا کنید که باران ببارد و خیر و برکت فراگیر شود. – روز دوشنبه چنین خواهم کرد. – چرا دوشنبه؟ – رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در خواب دیدم که فرمود: فرزندم! چشم انتظار روز دوشنبه باش و به صحرا برو و طلب باران کن که خداوند باران رحمت خویش را در آن روز فروخواهد بارید.(2)

مأمون به برخی از نگاهبانانی که از دور مراقب آنان بودند، اشاره کرد: – فضل را فرابخوانید. و نگهبانی پرید تا بر اسبی سوار شود. آنگاه مأمون سخن خویش را با امام از سر گرفت:

– ای اباالحسن! چه چیزی شما را از دخالت در امور دولتی بازمی‏دارد؟ شما می‏توانید عزل و نصب والیان را در دست بگیرید؟! امام با آرامش پاسخ داد: – من ولایتعهدی را با شروطی پذیرفتم؛ مبنی بر اینکه نه امر و نهی نمایم و نه عزل و نصب کسی را برعهده بگیرم! – لذت قدرت و فرمانروایی در امر و نهی است. – من در مدینه سوار بر مرکبم تردد می‏کردم و اهل مدینه و دیگر مردم نیز، نیازهای خویش را بر من عرضه می‏نمودند و حوائج آنان را برآورده می‏ساختم و همچون عموهای یکدیگر، مهربان و دوستدار یکدیگر می‏شدیم و نامه‏های من به سرزمین‏های گوناگون نفوذ داشت… – ولی من نمی‏توانم کشور را به تنهایی اداره نمایم! امام با ضرس قاطع پاسخ داد: – شروطی میان ما وجود داشته… اگر تو به عهد خویش پایبند باشی، من نیز به عهد خویش وفادارم. مأمون در حالی که شکست خورده بود گفت: – بلکه من به شما وفادار خواهم بود.(3)

و مأمون حداقل تأکید کرد که امام آرمان حکومت و خلافت را در سر نمی‏پروراند. در همین اثنا فضل از دور فریاد کشید:

– مژده! ای امیرمؤمنان! -؟! – سپاهیان ما روستاها و شهرهای بسیاری را در اطراف کابل به تصرف خود درآورده‏اند. مأمون شادمان شد. امام دید که بایستی به فرمانروایی که سرمست پیروزی است، نصیحت کند: – آیا تصرف شهرهای شرک، تو را شادمان ساخته است؟ مأمون فورا پاسخ داد: – آیا چنین پیروزی‏ای شادمانی ندارد؟ درهمین حال امام با شجاعت انسانی که جز به مصالح اسلام و امت نمی‏اندیشد فرمود: – ای امیرمؤمنان! در امت محمد (صلی الله علیه و آله) تقوا پیشه کن… در آن حکومتی که خداوند بر گردن تو نهاده و به تو اختصاص داده است… تو امور مسلمانان را تباه کردی و آن را به کسی سپرده‏ای که به غیر فرمان خداوند حکم می‏راند. مأمون پیرامون کاری که باید انجام دهد پرسید: – چه کاری باید انجام دهم؟ امام نصیحت خالصانه‏ای به او نمود: – به نظر من از این سرزمین خارج شو و به شهر پدران و نیاکان خویش بازگرد و ناظر بر امور مسلمین باش و بار آنان را بر دوش دیگری قرار نده…

فضل احساس ترس کرد… بازگشت مأمون به بغداد، به معنای پایان رؤیاها و آرمان‏های او بود… جلو آمد تا به مأمون بگوید: – این، اندیشه‏ی صحیحی نیست! تو دیروز برادرت را کشتی و خلافت را از چنگ او بیرون آوردی… و فرزندان پدرت با تو دشمن هستند و تمامی مردم عراق، خاندانت و عرب‏ها با تو سر ستیز دارند. آنگاه ولایتعهدی را به ابوالحسن سپردی و خاندان عباسی به این اقدام خرسند نیستند. مأمون که می‏خواست موضع او را بداند گفت: – پس نظر شما چیست؟ – به نظر من در خراسان بمان تا دل‏های مردم آرامش پیدا کند و کشتن برادرت را به باد فراموشی بسپارند… اینک با مردانی که به هارون الرشید خدمت کرده‏اند و به مسأله واقفند، در این مورد مشورت کن… اگر آنان به بازگشت رأی دادند آن را عملی کن.(4)

– منظورت چه کسانی هستند؟ – علی بن ابی‏عمران، ابایونس و جلودی! ابر اندوه بر پیشانی مأمون نمایان گردید… ناگزیر بایستی به بغداد بازگردد، ولی بغداد نه به وزارت فضل خرسند است و نه به ولایتعهدی رضا… امام فهمید که چه دغدغه‏هایی در اعماق درون مأمون موج می‏زند… سپس فرمود:

– اگر تو خیرخواه من هستی، بایستی مرا از ولایتعهدی معاف بداری! و فضل را نیز از وزارت برکنار نمایی.(5) و بدین شکل راه بازگشت تو به بغداد هموار خواهد گردید. مأمون چنین تظاهر کرد که چیزی نشنیده است: – با یکدیگر وارد بغداد خواهیم شد. امام پاسخ داد: – تنها تو وارد بغداد خواهی شد! – و شما؟ – مرا با بغداد چه کار؟… من بغداد را نخواهم دید و بغداد نیز شاهد من نخواهد بود!(6)

فضا نابسامان و پرتنش شده بود و مأمون با غم و اندوه‏هایی در اعماق جانش مبارزه می‏کرد و از آینده‏ی نامعلوم خویش بیمناک بود.


1) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 253.

2) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 354.

3) الحیاة السیاسیة للامام الرضا، ص 370.

4) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 160.

5) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 145.

6) همان.