جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

کاروان عید

زمان مطالعه: 5 دقیقه

چشم‏انداز ابرهایی که از آسمان مرو می‏گذرند آشنا و مأنوس گشته است و دیگر کسی به آن پاره ابرهای سپیدی که امواج آسمان را همچون کشتی‏هایی سرگردان درمی‏نوردند، چشم امید نمی‏بندد.

مردم و به ویژه کشاورزان سالمند، آهسته از قحطی روی داده در روزگاری دوردست، در گوش هم نجوا می‏کردند… خشکسالی‏ای که آرامش و امید را از آنان ربوده بود. شب‏ها بر گرد آتش گرد می‏آمدند و در شب نشینی خویش می‏گفتند که آسمان، نعمت آب را از آنان دریغ داشته است و نگرانی و هراس از شبح گرسنگی از چشمانشان می‏بارید و جوانان نیز کامیاب‏تر از سالخوردگان نبودند… مسأله، جدی به نظر می‏رسید… بلکه خراسان و تمامی مزارع و رودهایش به شکلی جدی و سرنوشت ساز با آنچه که ابرها فرومی‏باریدند ارتباط پیدا کرده بود. اخباری که از اصفهان و ری رسیده بود آنان را بر آن داشت که به شکل جدی در اندیشه‏ی آینده باشند. در آن فضای سراسر حزن و اندوه، عید قربان فرارسید.

شب عید قربان، مأمون نزد امام آمد و از او درخواست کرد که نماز عید را به همراه مردم برگزار نماید… امام پیرامون توافقات خویش با او به خلیفه تذکر داد… با این مفاد که در امور دولتی دخالتی نداشته باشد: – تو می‏دانی، چه شروطی میان من و تو وجود دارد! – درست است! ولی من با این کار می‏خواهم این مسأله را در دل‏های عموم مردم و سپاهیان نهادینه کنم. – آیا این کار، این شرط را نقض نمی‏کند. – به جانم سوگند، نه! امام اندکی دم فروبست و سپس فرمود: – اگر چاره و گریزی نیست، من برای اقامه‏ی نماز عید همانند جدم رسول خدا و پدرم علی ابن ابی‏طالب خارج خواهم شد. – هرگونه که می‏خواهید خارج شوید. خبر در مرو پیچید و فرماندهان ارتش، مأموریت تأمین امنیت را برعهده گرفتند. مأمون از شرکت دادن امام در این مراسم، قصد داشت او را مردی حکومتی و دولتمرد جلوه دهد و شاید مظاهر ابهت و شکوه، امام را بفریبد و او را بر زمین بزند! او هدف دیگری نیز داشت و آن اینکه ظاهر شدن او را همزمان با خشکسالی و گرسنگی‏ای جلوه دهد که سایه‏ی بیم خویش را به ویژه بر سر مردم افکنده بود و برخی از غرض ورزان نیز سم خویش را ریختند و چنین شایع کردند که عدم ریزش باران به علت گماردن امام رضا (علیه‏السلام) به منصب ولایتعهدی است.

خورشید بردمید و گوشه‏ای از آن قرص نورانی که همچون شمش طلا به نظر می‏رسید، نمایان شد و سپاهیان در برابر خانه‏ی امام تجمع کردند تا کاروان همراه او را تا محل اقامه‏ی نماز عید در هوای آزاد همراهی نمایند. پشت بام‏های مشرف و نزدیک منزل امام آکنده از مردمی بود که چشم انتظار طلعت زیبای امام بودند. مردی که میراث پیامبران را بر دوش می‏کشید، غسل کرده بود و قطرات آب بر فراز پیشانی نورانیش می‏درخشید و پوشیدن جامه‏ی سپیدی به رنگ کبوتران صلح نورانیت او را کامل کرده بود… او دستار سپیدی بر سر بسته بود که یک طرف آن را بر روی سینه و طرف دیگر را میان شانه‏هایش رها ساخته بود و از دوستدارانش نیز خواسته بود که چنین کنند و به هنگام خروج از منزل برای اقامه‏ی نماز از حرکات او پیروی نمایند. عصایی در دست گرفت و پابرهنه منزل را ترک کرد… همگان با دیدن طلعت گشاده و زیبایش شوکه شدند… جامه‏ای سپید و کوتاه و به دنبال او اطرافیانی که همچون او لباس بر تن کرده بودند! امام در آستانه‏ی در ایستاد و در حالی که به آسمان نیلگون می‏نگریست، فریاد برآورد: – الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر علی ما هدانا، الله اکبر علی ما رزقنا من بهیمة الانعام و الحمدلله علی ما أبلانا و مردان نیز به دنبال او این کلمات مقدس را تکرار می‏کردند. آن کاروان عجیب، مسیر خویش را از میان دو صف طولانی از سربازان

می‏پیمود. امام ده گام برداشته بود که توقف کرد تا کلمات حمد و ثنای پروردگار جهانیان را بر زبان جاری سازد. توده‏های مردم، کلمات تکبیر را تکرار می‏کردند و فرماندهان و سپاهیان نیز خود را از فراز مرکب‏های خویش پرتاب کردند و خوشحال‏ترین آنان کسی بود که چاقویی داشت تا بند کفش‏هایش را پاره کند و پابرهنه گردد. کسی راز گریه… راز اشک‏ها را نمی‏دانست… آیا گریه‏ی شادمانی و سرور بود یا اشک شوق به هویتی که از زمانی دور گم شده بود؟ ای بسا برخی از آنان تصور می‏کردند که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به زندگی دنیا بازگشته است. اینک این مرد مدنی فرهنگ حقیقی اسلام را متبلور می‏ساخت؛ سادگی، خشوع برای خداوند و فروتنی… تا تضاد خویش را با تمامی مظاهر شوکت و استیلا یافتن و چیره گشتن بر دیگران به اثبات برساند. آوای امام همچنان در فضای پایتخت می‏پیچید: – الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر علی ما هدانا، الله اکبر علی ما رزقنا من بهیمة الانعام و الحمدلله علی ما أبلانا به نظر می‏رسید آسمان‏ها و کوه‏ها نیز کلمات ستایش خداوند را زمزمه می‏کنند و تصویری بدیع از حج اکبر متبلور گردید. مأمون به بالای بام قصر خویش رفت تا بنگرد که چه می‏گذرد. فضل وحشت‏زده و هراسان برای طلب کمک از خلیفه نزد مأمون آمد. – ای امیرمؤمنان! اگر رضا بدین شکل به مصلی برود، مردم شیفته و مفتون

او خواهند شد و همگی ما بر خون خویش بیمناک هستیم!(1)

– چه باید کرد؟ – امیرمومنان! او را بازگردان. – اگر او را مهلت ندهیم که همراه مردم نماز عید را برگزار نماید چه؟ – اگر این حرکت با نماز به پایان برسد، راه برای آنان هموار خواهد گردید. – منظورت چیست؟ – من از سخنرانی او بیمناکم… من هیأت و ظاهرش را دیدم. مردم جدش رسول خدا را در وجودش می‏دیدند. – بازگرداندن او باعث خشم و نارضایتی مردم خواهد شد! – و بالا رفتن او بر فراز منبر، زندگی ما را به مخاطره خواهد افکند! – آری درست است. از او بخواه که بازگردد… این آسان‏ترین دو شر و پلیدی است. کاروان سپید همچنان به راه خویش به سمت مصلی ادامه می‏داد و احساسات مردمی در اوج خود قرار داشت… شور و شوق همگان را در برگرفته بود و ارتش، نظام و سامان خویش را از دست داده بود و در میان توده‏های مردم گم شدند و منظره‏ی کفش‏های پراکنده‏ی سربازان گویای این حقیقت بود که حادثه‏ای در شرف وقوع است!

مأمون همچنان شاهد حوادث بود و بیمناک و هراسان به پیشروی مردم به سوی مصلی می‏نگریست. در نقطه‏ی مرکزی کاروان، مردی قرار داشت که کسی نمی‏دانست اگر به مصلی برسد، چه خواهد کرد و اگر بر فراز منبر برود، چه خواهد گفت؟! فرستاده‏ی مأمون به امام نزدیک شد و گفت: – امیرالمؤمنین می‏گوید: ما امر بیهوده‏ای را به شما محول کرده‏ایم و ما قصد خسته کردن شما را نداریم. پس سرورم! به منزل خویش بازگردید. برخی از موضع‏گیری مأمون ناخشنود و ناراضی شدند. امام ایستاد تا دانه‏های عرق را از بالای پیشانیش خشک شد و به یکی از اطرافیانش دستور داد کفش‏هایش را بیاورد تا به منزل بازگردد. سپس دستوراتی محرمانه مبنی بر ادامه دادن مسیر توسط مردم به سوی مصلی صادر گردید و برخی از فرماندهان برای بازگرداندن آرامش و امنیت نمایان شدند و نماز عید به شکلی نابسامان و به هم ریخته برگزار گردید… آن شب امام نامه‏ای به خواهر خویش، فاطمه نوشت و از او درخواست کرد که به او ملحق گردد… یا علی! خداوند یاورت باشد که به تنهایی با تمامی این دسیسه‏ها رویارو شدی و در برابر آن‏ها ایستادگی کردی. آیا می‏خواهی حسین روزگار خویش باشی و به زینبی دیگر احتجاج کنی؟ آیا شیفته‏ی دیدن خواهری؟ یا می‏خواهی میزان دلباختگی خواهر به خود را بدانی؟ شاید تو فرجام نزدیک را احساس کرده‏ای و می‏خواهی در لحظات واپسین، خواهرت در کنارت

باشد؟! اینک این نامه‏ی توست که در مسیر خویش به سوی یثرت آنجا که دل پاکی وجود دارد که مالامال از محبت و ولای توست… قلب فاطمه، بیابان‏ها را درمی‏نوردد.


1) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 150.