چشمانداز ابرهایی که از آسمان مرو میگذرند آشنا و مأنوس گشته است و دیگر کسی به آن پاره ابرهای سپیدی که امواج آسمان را همچون کشتیهایی سرگردان درمینوردند، چشم امید نمیبندد.
مردم و به ویژه کشاورزان سالمند، آهسته از قحطی روی داده در روزگاری دوردست، در گوش هم نجوا میکردند… خشکسالیای که آرامش و امید را از آنان ربوده بود. شبها بر گرد آتش گرد میآمدند و در شب نشینی خویش میگفتند که آسمان، نعمت آب را از آنان دریغ داشته است و نگرانی و هراس از شبح گرسنگی از چشمانشان میبارید و جوانان نیز کامیابتر از سالخوردگان نبودند… مسأله، جدی به نظر میرسید… بلکه خراسان و تمامی مزارع و رودهایش به شکلی جدی و سرنوشت ساز با آنچه که ابرها فرومیباریدند ارتباط پیدا کرده بود. اخباری که از اصفهان و ری رسیده بود آنان را بر آن داشت که به شکل جدی در اندیشهی آینده باشند. در آن فضای سراسر حزن و اندوه، عید قربان فرارسید.
شب عید قربان، مأمون نزد امام آمد و از او درخواست کرد که نماز عید را به همراه مردم برگزار نماید… امام پیرامون توافقات خویش با او به خلیفه تذکر داد… با این مفاد که در امور دولتی دخالتی نداشته باشد: – تو میدانی، چه شروطی میان من و تو وجود دارد! – درست است! ولی من با این کار میخواهم این مسأله را در دلهای عموم مردم و سپاهیان نهادینه کنم. – آیا این کار، این شرط را نقض نمیکند. – به جانم سوگند، نه! امام اندکی دم فروبست و سپس فرمود: – اگر چاره و گریزی نیست، من برای اقامهی نماز عید همانند جدم رسول خدا و پدرم علی ابن ابیطالب خارج خواهم شد. – هرگونه که میخواهید خارج شوید. خبر در مرو پیچید و فرماندهان ارتش، مأموریت تأمین امنیت را برعهده گرفتند. مأمون از شرکت دادن امام در این مراسم، قصد داشت او را مردی حکومتی و دولتمرد جلوه دهد و شاید مظاهر ابهت و شکوه، امام را بفریبد و او را بر زمین بزند! او هدف دیگری نیز داشت و آن اینکه ظاهر شدن او را همزمان با خشکسالی و گرسنگیای جلوه دهد که سایهی بیم خویش را به ویژه بر سر مردم افکنده بود و برخی از غرض ورزان نیز سم خویش را ریختند و چنین شایع کردند که عدم ریزش باران به علت گماردن امام رضا (علیهالسلام) به منصب ولایتعهدی است.
خورشید بردمید و گوشهای از آن قرص نورانی که همچون شمش طلا به نظر میرسید، نمایان شد و سپاهیان در برابر خانهی امام تجمع کردند تا کاروان همراه او را تا محل اقامهی نماز عید در هوای آزاد همراهی نمایند. پشت بامهای مشرف و نزدیک منزل امام آکنده از مردمی بود که چشم انتظار طلعت زیبای امام بودند. مردی که میراث پیامبران را بر دوش میکشید، غسل کرده بود و قطرات آب بر فراز پیشانی نورانیش میدرخشید و پوشیدن جامهی سپیدی به رنگ کبوتران صلح نورانیت او را کامل کرده بود… او دستار سپیدی بر سر بسته بود که یک طرف آن را بر روی سینه و طرف دیگر را میان شانههایش رها ساخته بود و از دوستدارانش نیز خواسته بود که چنین کنند و به هنگام خروج از منزل برای اقامهی نماز از حرکات او پیروی نمایند. عصایی در دست گرفت و پابرهنه منزل را ترک کرد… همگان با دیدن طلعت گشاده و زیبایش شوکه شدند… جامهای سپید و کوتاه و به دنبال او اطرافیانی که همچون او لباس بر تن کرده بودند! امام در آستانهی در ایستاد و در حالی که به آسمان نیلگون مینگریست، فریاد برآورد: – الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر علی ما هدانا، الله اکبر علی ما رزقنا من بهیمة الانعام و الحمدلله علی ما أبلانا و مردان نیز به دنبال او این کلمات مقدس را تکرار میکردند. آن کاروان عجیب، مسیر خویش را از میان دو صف طولانی از سربازان
میپیمود. امام ده گام برداشته بود که توقف کرد تا کلمات حمد و ثنای پروردگار جهانیان را بر زبان جاری سازد. تودههای مردم، کلمات تکبیر را تکرار میکردند و فرماندهان و سپاهیان نیز خود را از فراز مرکبهای خویش پرتاب کردند و خوشحالترین آنان کسی بود که چاقویی داشت تا بند کفشهایش را پاره کند و پابرهنه گردد. کسی راز گریه… راز اشکها را نمیدانست… آیا گریهی شادمانی و سرور بود یا اشک شوق به هویتی که از زمانی دور گم شده بود؟ ای بسا برخی از آنان تصور میکردند که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به زندگی دنیا بازگشته است. اینک این مرد مدنی فرهنگ حقیقی اسلام را متبلور میساخت؛ سادگی، خشوع برای خداوند و فروتنی… تا تضاد خویش را با تمامی مظاهر شوکت و استیلا یافتن و چیره گشتن بر دیگران به اثبات برساند. آوای امام همچنان در فضای پایتخت میپیچید: – الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر علی ما هدانا، الله اکبر علی ما رزقنا من بهیمة الانعام و الحمدلله علی ما أبلانا به نظر میرسید آسمانها و کوهها نیز کلمات ستایش خداوند را زمزمه میکنند و تصویری بدیع از حج اکبر متبلور گردید. مأمون به بالای بام قصر خویش رفت تا بنگرد که چه میگذرد. فضل وحشتزده و هراسان برای طلب کمک از خلیفه نزد مأمون آمد. – ای امیرمؤمنان! اگر رضا بدین شکل به مصلی برود، مردم شیفته و مفتون
او خواهند شد و همگی ما بر خون خویش بیمناک هستیم!(1)
– چه باید کرد؟ – امیرمومنان! او را بازگردان. – اگر او را مهلت ندهیم که همراه مردم نماز عید را برگزار نماید چه؟ – اگر این حرکت با نماز به پایان برسد، راه برای آنان هموار خواهد گردید. – منظورت چیست؟ – من از سخنرانی او بیمناکم… من هیأت و ظاهرش را دیدم. مردم جدش رسول خدا را در وجودش میدیدند. – بازگرداندن او باعث خشم و نارضایتی مردم خواهد شد! – و بالا رفتن او بر فراز منبر، زندگی ما را به مخاطره خواهد افکند! – آری درست است. از او بخواه که بازگردد… این آسانترین دو شر و پلیدی است. کاروان سپید همچنان به راه خویش به سمت مصلی ادامه میداد و احساسات مردمی در اوج خود قرار داشت… شور و شوق همگان را در برگرفته بود و ارتش، نظام و سامان خویش را از دست داده بود و در میان تودههای مردم گم شدند و منظرهی کفشهای پراکندهی سربازان گویای این حقیقت بود که حادثهای در شرف وقوع است!
مأمون همچنان شاهد حوادث بود و بیمناک و هراسان به پیشروی مردم به سوی مصلی مینگریست. در نقطهی مرکزی کاروان، مردی قرار داشت که کسی نمیدانست اگر به مصلی برسد، چه خواهد کرد و اگر بر فراز منبر برود، چه خواهد گفت؟! فرستادهی مأمون به امام نزدیک شد و گفت: – امیرالمؤمنین میگوید: ما امر بیهودهای را به شما محول کردهایم و ما قصد خسته کردن شما را نداریم. پس سرورم! به منزل خویش بازگردید. برخی از موضعگیری مأمون ناخشنود و ناراضی شدند. امام ایستاد تا دانههای عرق را از بالای پیشانیش خشک شد و به یکی از اطرافیانش دستور داد کفشهایش را بیاورد تا به منزل بازگردد. سپس دستوراتی محرمانه مبنی بر ادامه دادن مسیر توسط مردم به سوی مصلی صادر گردید و برخی از فرماندهان برای بازگرداندن آرامش و امنیت نمایان شدند و نماز عید به شکلی نابسامان و به هم ریخته برگزار گردید… آن شب امام نامهای به خواهر خویش، فاطمه نوشت و از او درخواست کرد که به او ملحق گردد… یا علی! خداوند یاورت باشد که به تنهایی با تمامی این دسیسهها رویارو شدی و در برابر آنها ایستادگی کردی. آیا میخواهی حسین روزگار خویش باشی و به زینبی دیگر احتجاج کنی؟ آیا شیفتهی دیدن خواهری؟ یا میخواهی میزان دلباختگی خواهر به خود را بدانی؟ شاید تو فرجام نزدیک را احساس کردهای و میخواهی در لحظات واپسین، خواهرت در کنارت
باشد؟! اینک این نامهی توست که در مسیر خویش به سوی یثرت آنجا که دل پاکی وجود دارد که مالامال از محبت و ولای توست… قلب فاطمه، بیابانها را درمینوردد.
1) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 150.