جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

جشنواره‏ی بیعت

زمان مطالعه: 5 دقیقه

روز سه‏شنبه 8 رمضان سال 201 هجری – روز عید ملی – کوچه‏ها شاهد صفوفی از اسبان و سپاهیان با جامه‏های رسمی خویش بود که برای مهیا شدن برای جشن به سمت میدان شهر در حرکت بودند. در حالی که مردان دربار مشغول آماده سازی مکانی سزاوار خلافت بودند، ارتشیان و فرماندهان گردان‏های نظامی و سپاهیان در دو خط در جایگاه خویش استقرار یافته بودند، به گونه‏ای که در جایگاه خلیفه دو خط با یکدیگر تلاقی پیدا می‏کردند و سپس از هم دور و باز می‏شدند و مثلثی را تشکیل می‏دادند که اقشار مردمی که برای اعلام بیعت با ولیعهد جدید وارد میدان می‏شدند، قاعده‏ی این مثلث را تشکیل می‏دادند.

ورود کاروان‏های رسمی دولتمردان آغاز گردید… کاروان همراه فضل سیار پرهیبت بود و در پی آن، هیأت همراه مأمون قرار داشت که در شکوه و ابهت گوی سبقت را از وزیرش ربوده بود و پس از آن هیأت همراه ولیعهد قرار داشت. مردم کاملا شوکه شده بودند ولی از سر احترام برخاستند… کاروان ولیعهد بسیار اندک و سبکبار بود و امام بر قاطری سپید رنگ سوار شده و از

سر تواضع و فروتنی سر به زیر افکنده بود… و با جامه‏ی سپیدش نماد صلح و صفای برآمده به نظر می‏رسید.

مأمون در جایگاه خویش در منصب خلافت که به دو بالشت بزرگ ولیعهد متصل بود، جای گرفت.

امام با دستاری پیچیده بر سر و شمشیری بر کمر، با سکون و آرامش و وقار در جایگاه خود نشست… و هیچ حرکتی از سوی امام صورت نگرفت. ولی با این وجود، آن نقطه، مرکز آن اجتماع رسمی و مردمی گسترده به نظر می‏رسید. تا اینکه مأمون لب به سخن گشود و مفاد سند ولایتعهدی را اعلام کرد. اکثریت مردم به رضای آل محمد می‏نگریستند. کسانی که در آن جشن حضور داشتند، ناگزیر دریافته بودند که رازی قلب مردم را با محبت و دلباختگی متوجه امام ساخته است!

امام همچنان آرام بود و آرامش و سکون او به روشنی نمایانگر آرامش مطلق در اعماق جان او و تمرکز سرتاسر وجود او در نقطه‏ای بود… نقطه‏ای که امکان نداشت در زمین باشد.

مأمون به فرزندش عباس(1)اشاره کرد…او نیز پیش آمد تا با امام بیعت

کند.خلیفه رو به امام نمود و گفت:

– دستتان را برای بیعت بدهید!

در این لحظه امام با قدرت برخاست…کف دست راست خویش را با خمیدگی خاصی به سوی جمعیت بالا آورد و فریاد کشید:

– رسول خدا(صلی الله علیه و آله)چنین بیعت می کرد.(2)

و مردم نیز که از این منظره شوکه شده بودند، همچون امام دست خویش را برای اعلان بیعت بالا آوردند و نیروهای مسلح نیز با بالا بردن دست خویش و با گذر از جلوی جایگاه خلافت، اعلام بیعت کردند و مراسم بیعت به پایان رسید… و بار دیگر مثلث سپاهیان و مردم به آرامش خود بازگشت. و امام برخی لباس‏های رسمی را که اکثریت آن سبزرنگ بود، بر تن کرد و نور لبخندهای شادمانی بر لب‏ها تابیدن گرفت. تا اینکه امام یکی از دوستداران خویش را دید که از شدت شادمانی می‏خواهد به پرواز درآید. امام به او اشاره کرد. او نیز در حالی که اشک شوق در دیدگانش برق می‏زد، به سرعت در برابر امام حاضر گردید. امام آهسته در گوش او فرمود:

– دلت را به آنچه می‏بینی مشغول نکن و به خود بشارت نده. چرا که این قضیه ناتمام می‏ماند.(3)

مأمون در اوج شادمانی و سرور برخاست و بر فراز منبر رفت… منبری که برای خطابه مهیا شده بود، تا خطابه جنبه‏ی رسمی و مقدس خویش را داشته باشد: – ای مردم! بیعت علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی‏طالب بر شما عرضه گردید… به خداوند سوگند اگر این اسامی بر فردی کر و لال خوانده شود به اذن خداوند او شفا خواهد یافت.(4)

مأمون هنگامی که از منبر پایین آمد، از امام درخواست کرد بدین مناسبت خطابه‏ای ایراد فرماید. امام نیز برخاست و به سمت منبر رفت. و آن مرد علوی نزدیک پنجاه ساله که موهای سپید در چانه‏اش نمایان شده بود، رخ نمود… در آن لحظات حساس او توفانی از نیروی روحی و معنوی را می‏ماند… دیدگان به سمت او دوخته شده بود و مردم مبهوت او گردیده بودند و مأمون اندک اندک از شدت شرم کوچک می‏شد… امام بر روی منبر قرار گرفت و کلمات موجز و گویا و پرآرامش جریان یافت: – ای مردم! ما بر شما به سبب حق رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر شما حقی داریم و شما نیز بر ما حقی دارید، اگر حق ما را به جای آورید، ادای

حق شما بر ما واجب و لازم است. مأمون به چیزی شبیه آسیب و گزند دچار گردید… او از امام انتظار داشت در مقابل توده‏های مردم او را بستاید. ولی اکنون رسالتی تمرکز یافته را می‏شنید و اینکه مردم به خاطر میراث مقدس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بر او حقی دارند و وفای به عهد شرط اساسی است! شفافیت و بی‏آلایشی جشن مردمی با احضار سه تن از دولتمردان که غل و زنجیر شده بودند مکدر گردید. همگی فورا هویت آنان را شناختند. کسی نمی‏دانست چه چیزی خلیفه را به احضار این سه فرد غل و زنجیر شده از زندان واداشته است. آنان وامانده و درمانده کشانده می‏شدند تا اینکه در مقابل جایگاه خلافت ایستادند. ابن‏عمران با لحنی هشداردهنده فریاد کشید: – پناه بر خدا از اینکه تو ای امیرمؤمنان! این حکومتی را که خداوند برای شما قرار داده و به شما اختصاص داده است، خارج سازی و به دشمنان خویش بسپاری… همان کسی که پدرانش مردم را می‏کشته‏اند و در سرزمین‏ها آواره می‏ساختند. مأمون دندان‏هایش را فشرد و گفت: – ای زنازاده! ابویونس در حالی که به امام رضا (علیه‏السلام) اشاره می‏کرد برای تحریک مأمون فریاد زد: – ای امیرمؤمنان! کسی که در کنار تو ایستاده به خداوند سوگند بتی است

که پرستیده می‏شود! مرد سوم، عیسی جلودی بود که ترس و وحشت سرتاسر وجودش را فراگرفته بود و در ذهنش اعمال خویش در مکه و مدینه در دو سال قبل جرقه زد… که خانه‏های اهل‏بیت را چپاول کرده بود! امام که دید ترس و وحشت از چشمان جلودی می‏بارد، رو به خلیفه کرد و برای گذشت از او میانجی‏گری نمود… ولی آن مرد گمان کرد که امام بر ضد او سخن می‏گوید و مأمون را بر مرگش تشویق می‏کند. او ملتمسانه فریاد کشید: – ای امیرمؤمنان! تو را به خداوند و به خاطر خدمتگزاری من در پیشگاه هارون الرشید، سخن این مرد را پیرامون من نپذیر! آنگاه مأمون رو به امام رضا کرد و با زیرکی گفت: – اباالحسن! او طلب عفو کرد! سپس مأمون با تندی جلودی را مورد خطاب قرار داد و گفت: – نه به خدا سوگند! سخن او درباره‏ی تو را نمی‏پذیرم! سپس رو به نگهبانان نمود: – اینان را به زندان ببرید… هنگامی که آنان مجلس را ترک کردند شادمانی و سرور بار دیگر بازگشت و برخی از شدت طرب و شادمانی جست و خیز می‏کردند، در حالی که مأمون به قصاید شاعران و سخنان سخنوران گوش می‏داد. عباس خطیب برجسته‏ترین کسی بود که سخنوری نمود و شعری را که او سخن خود را با آن پایان برد مردم تا چندین روز زیر لب زمزمه می‏کردند:

لابد للناس من شمس و قمر++

فأنت شمس و هذا ذلک القمر(5)

[مردم ناگزیر بایستی ماه و خورشیدی داشته باشند و تو (مأمون) آن خورشیدی و این مرد – امام رضا (علیه‏السلام) – آن ماه تابان است.] و در پایان جشن سه فرمان مهم صادر گردید: – اعطای حقوق یکسال کامل به ارتشیان. – تعیین رنگ سبز به عنوان شعار رسمی جدید. – ضرب سکه‏ای جدید با نام رضا در درهم و دینارها.


1) پدرش او را به عنوان حاکم الجزیره و ثغور در سال 213 ه تعیین کرد. او بر دستیابی به خلافت پس از وفات پدر خویش چشم طمع داشت و مهربانی برخی فرماندهان نظامی و دشمنی آنان با معتصم او را بر این اقدام تشویق کرد و در پایان، معتصم را به بیعت با او مجبور ساخت تا از نظر سیاسی بر مسند حکومت سیطره یابد. عباس، از فرصت خروج معتصم از مرزها سود جست و برای کشتن او توطئه چینی کرد و برخی سرکردگان ترک را به قتل رساند. ولی او دستگیر گردید و در زندان انواع غذاها را برای او می‏آوردند… چرا که او بسیار پرخور بود. ولی مانع نوشیدن آب او شدند و او جان داد. معتصم، به تحرکات و فعالیت‏های او مشکوک شده بود لذا شبی او را فراخواند و به او شراب نوشاند و عباس در حال مستی تمامی جزئیات نقشه‏ی خود را لو داد! الاعلام، ج 4، ص 35، تاریخ طبری، ج 9، ص 71، ابن‏خلدون، ج 3، ص 561.

2) حیاة الامام الرضا، ج2، ص301.

3) الفصول المهمه، ص 238.

4) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 147.

5) تذکرة الخواص، ص 364.