روزهای ماه جمادی به پایان رسید و ماه رجب همراه با بادهای سرد ماه فوریه (بهمن ماه) که در جای جای این سرزمین میوزید، فرارسید.
مأمون به اندازهای که در مورد موضعگیری علی بن موسی میاندیشید، پیرامون مسألهی دیگری فکر نمیکرد. ولی علی بن موسی همچنان پیشنهادات مأمون را رد میکرد. این چالش، تنها و یگانه دغدغهی او شده بود… این مسأله، باعث گردیده بود که در مورد شورش زنجیان که در اطراف بصره به پا شده بود به اندازهی آنچه که در مورد گزارشات رسیده از تحرکات زید بن موسی، برادر رضا، در شهر بصره فکر میکرد، نیندیشد. و این مسأله سبب شد به اخبار رسیده از شورش بابک خرمی و اعلان شورش او در منطقهی آذربایجان و هم پیمانی او با امپراتور بیزانس «میخائیل دوم» توجهی نداشته باشد. چیزی که ذهن او را به خود مشغول ساخته بود، این بود که چگونه آن مرد علوی را متقاعد سازد. او اکنون به نزدش آمده ولی او نمیداند چه بکند. این بار ترجیح داده بود وزیرش را از آنچه در حال جریان یافتن بود، مطلع
نسازد. هنگامی که علی در نزدیکی خلیفه در جایگاه خود نشست، لبخندی تصنعی بر لبان مأمون نقش بست… لبخندی که در پس آن کینهای فروزان را مخفی ساخته بود… کینهای که با وجود سرمای شدیدی که درختان انار را به چوبهای خشکی مبدل ساخته بود، آنها را به آتش میکشید. مأمون سخن خود را از آب و هوا شروع کرد: – ماه نوامبر (بهمن) چقدر سرد است؟ یک روز از آن گذشته و بیست و نه روز از آن باقی مانده است. امام لبخندی زد و فرمود: – ماه نوامبر بیست و هشت روز است. بادها در آن وزان است و باران بسیاری در آن فرومیبارد و گیاهان سر برمیآورند و آبها در بستر رودها جاری میشوند و خوردن سیر و گوشت پرندگان و میوه سودمند است و بایستی از خوردن شیرینیجات در این ماه کاسته شود و تحرک زیاد و ورزش در آن سزاوار است.(1)
مأمون به کلام گرمابخش امام گوش میداد، ولی ناگاه به خود آمد و چنین تظاهر کرد که میخواهد جامهاش را درست کند و پس از آنکه کف دستش را بر روی دهانش نهاد، بادی به غبغبه انداخت… او تلاش میکرد از تأثیر شگرف انسانی رهایی یابد که نزدیک او نشسته و نوری عجیب از او
ساطع است… نوری که میکوشید به قلب همچون سنگ او رخنه کند. مأمون گفت: – یا اباالحسن! شما پس از رد پذیرش خلافت، عذری در عدم پذیرش ولایتعهدی ندارید… شما میدانید که من جز مصلحت امت چیز دیگری نمیخواهم.(2)
امام پاسخ داد: – من در این مسأله رغبتی ندارم. مأمون نتوانست بیش از این تحمل کند: – من در صدق و راستی شما شک دارم و به پارسایی و زهد شما فریب نمیخورم… امام با درد و اندوه فریاد کشید: – به خدا سوگند! از هنگامی که پروردگارم مرا آفرید، من به خاطر دنیا از دنیا کناره نگرفتم… من نمیدانم تو چه میخواهی؟ مأمون همچون کسی که عقرب او را نیش زده باشد، بر خود لرزید و گفت: – مگر من چه میخواهم؟! – تو با این کار میخواهی به مردم بگویی علی بن موسی نسبت به دنیا بیرغبت نیست… آیا نمیبینید که چگونه به طمع خلافت، ولایتعهدی را
پذیرفته است؟! مأمون از شدت خشم منفجر شد: – تو نباید خلاف میل من عمل کنی. من تو را از قدرت و خشمم امان میدهم. به خداوند سوگند بایستی ولایتعهدی را بپذیری. مگر نه شما را به آن مجبور میسازم و اگر خودداری کردید، گردن شما را از سرتان جدا خواهم ساخت! سکوتی هولناک حکمفرما گردید… مأمون همانند گرگی جست و خیز میکرد و امام نیز به سکوت پیامبران پناه برده بود. سپس به آرامی لب به سخن گشود و کلماتی که بیرون میتراوید، بازتاب احساساتی بود که در قلبش موج میزد. به سقف مینگریست… ولی دیدگانش، پردهها و حجابها را از هم میدرید و صدایش میلرزید: – پروردگارا! تو مرا از افکندن خود در ورطهی هلاکت نهی فرمودهای و من همچون یوسف با بیمیلی و از سر اضطرار این مسأله را قبول میکنم… پروردگارا! پیمان تنها پیمان توست و ولایت تنها از جانب توست. مرا به برپایی دینت و احیای سنت پیامبرت محمد (صلی الله علیه و آله) توفیق ده. چرا که تو سرپرست و یاور ما هستی.(3)
مأمون با شادمانی فریاد زد: – پس سرانجام پذیرفتید؟!
– ولی من شرایطی دارم. -؟! – کسی را تعیین نکنم، کسی را عزل ننمایم و فرمانی را نقض نکنم و از دور مشاور تو در امور دولتی باشم.(4)
– هرچه شما بخواهید. امام در حالی که زمزمه میکرد، برخاست و فرمود: – انا لله و انا الیه راجعون… نمیدانم به من و شما چه خواهد گذشت. حکم تنها از آن خدایی است که به حق حکم میکند و حکمش قاطعانه است.(5)
آن شب قطرات اشک در دیدگان امام حلقه زد. همچون ابرهایی باران زا. او بازیچههای روباه مکار بنیعباس را دریافته بود و از تمامی نیات و اهداف او آگاه بود… ولی هیهات که او چیزی جز پشیمانی درو نخواهد کرد. در آن شب مأمون بیدار ماند و سند ولایتعهدی را مینوشت. چرا که عنکبوت میبایست آخرین رشتهی آشیان سست خویش را درهم بتند.
1) حیاة الامام الرضا، ج 1، ص 215.
2) نورالابصار، ص 142.
3) عیون اخبارالرضا، ج 1، ص 19.
4) همان، ج 2 ص 140.
5) همان، ج 2، ص 299.