تاریخ سپری میشد و حوادث و رخدادهایی را در این سو و آن سو، در دنیای مردم
شعلهور میساخت. و روزها همچون امواج رودی که به سوی نقطهای در حرکتند، پیوسته میگذشت. هارون در بغداد، پایتخت مشرق زمین، بر مسند خلافت تکیه زد و افسار روزگار را در دست گرفت… او میکوشید روزگار را به سمت و سویی بکشاند که او میخواست. ولی تاریخ، خودداری میکرد. هارون نشسته بود و در اندیشهی تدبیر امور بود و نشانههای تحمل چیزی فراتر از طاقت خویش، در چهرهی درهم کشیدهاش نمایان بود. گویی او با سرنوشتی به ستیز درآمده که راه گریزی از آن نیست… و اگر دست سرنوشت برای انسان چنین رقم میزد که در آن شب در میان قصر گشتی بزند، با چشمان خویش میدید که انسان چگونه با تمامی قدرت خویش برای تغییر مسیر تاریخ میکوشد. اینک، این هارون است که موجی از بیخوابی خانمان برانداز، او را در برگرفته است… بیخوابیای که رویارویی با آن سفر کردن در آبهای دجله و قدم زدن در کاخهای برمکیان و سرکشیدن جامهای لذت و عیش و
نوش، امکان نداشت… برمکیان تا ابد سرنگون شده بودند و هارون الرشید همچنان به ندای آن شبهای خونین گوش فرامیداد. مرضی سرتاسر وجودش را به تصرف درآورده بود که درمانی نداشت! و دغدغهی بیم بر قلمرو حکومت پهناورش که از سمرقند تا حدود آفریقا امتداد یافته بود، بر او چیره گشته بود و همچنان ابرهای مسافر در آن سرزمین پهناور میبارید تا پس از مدتی سیل انبوه زر و سیم را بر او سرازیر سازد. هارون تا فرق سر در دریای بیکران لذائذ غرق شده بود. گویی او همان عاد است که میخواست بهشت خویش را بر روی زمین بنا نهد! ولی امشب چه شده است که ذهن او مشوش و پریشان است و هزاران فکر موهوم همچون خوکهایی وحشی بر سرش حملهور شدهاند؟! به نگهبانی که همچون مجسمه ایستاده بود، اشاره کرد و گفت: – اصمعی را صدا بزنید! دیری نپایید که اصمعی آمد و نزدیک هارون نشست. اصمعی فهمید که هارون با دغدغهها و دل مشغولیهایی در اعماق جانش در ستیز است… دغدغههایی پایان ناپذیر!… انتظار به طول انجامید… هستی بشر چه سخت تغییرپذیر است… آن خونهای پاک و زلالی که در چهرهاش موج میزد، کجا بود؟ آن درخشش گلگون از چهرهاش رخت بربسته بود و زردفامی، مردی را دربر گرفت که به سوی گور خویش گام برمیداشت.
امپراتور بزرگ مشرق زمین، با بیتابی گفت:
– آیا دوست داری محمد و عبدالله را ببینی.(1)
– آری، امیرمؤمنان! دوست دارم آنان را ببینم. اصمعی این را گفت و سعی کرد برخیزد. رشید من من کرد و گفت: – اصمعی! سرجایت بنشین… آنان خواهند آمد. با اشارهای کوچک نگهبان حرکت کرد تا فرزندانش را فرابخواند. اصمعی پس از اینکه محمد و عبدالله حاضر شدند، با چرب زبانی ادیبانهای لب به سخن گشود، چرا که او میدانست چگونه در جان پادشاهان و امیران رخنه کند. رشید در حالی که پاسی از شب سپری شده بود، پرسید: – آن دو را چگونه دیدی؟ من کسی را باهوشتر و با ذکاوتتر از آنان ندیدهام. خداوند آنان را ماندگار سازد و رأفت آنان را شامل حال امت نماید. هارون الرشید، فرزندانش را به سینه چسبانید، ولی در اعماق جانش اشکی سوزناک را پنهان ساخت… و انتظار و چشم به راهی دوباره بازگشت و امین و مأمون همچون کسانی که میخواهند مجلسی شاهانه را ترک کنند و هرکس آنان را میدید ولایتعهدی آن دو به او الهام میشد، برخاستند و
مجلس را ترک کردند. تصاویری دیرینه در ذهن اصمعی تداعی شد… دیدار نخستین خویش را با هارون در سالها پیش به یاد آورد… فضل برمکی در آن روزگار، مردی صاحب نفوذ در دربار سلاطین بود. ولی امان از گردش گردونهی روزگار! اینک این هارون است که با شکافتن امواج لذتها و خوشیها نگرانی از آیندهی تاج و تختش بر او چیره گشته است و پیشگویی مرد از فرزندان محمد در تعقیب اوست… کاخهای سر به فلک کشیده، ویران خواهد شد و دجله به نهری از خون مبدل خواهد گردید. اینک هارون در برابر سرنوشتی مبهم، عاجز و ناتوان قرار گرفته بود… اصمعی به یاد آن شب وحشتناکی افتاد که سر بریدهی جعفر برمکی را دیده بود… همچنان چهرهی نابسامان هارون همچون حیوانی وحشی و درنده او را میترساند… شب وحشتناکی بود… کلمات سرشار، تمام وجودش را به آتش کشید. – اصمعی! به نزد خانوادهات برگرد! و در حالی که عقب عقب به سمت در میرفت و از برابر «برذونه» گذر میکرد، پاهایش دیگر یارای راه رفتن نداشت. ولی هنگامی که در میانهی راه این مسأله را به خاطر آورد، دیگر بازنگشت. چرا که بازداشت شد و به جعفر ملحق گردید… در این هنگام بود که راز ایستادن سندی بن شاهک در کنار پل رصافه در
آن صبحگاه ابری را دریافت… او چنین تصور کرد که بغداد در آن برههی پرهیجان خواهد شورید. چرا که برمکیان آن قدر احمق نبودند که اموال خویش را بجا یا نابجا سرازیر کنند. ولی همه چیز به حالت طبیعی خود بازگشت و مأموران زیر پل رصافه پنهان شدند و آب دجله همچون صدها سال پیش بر روی هم به تلاطم درآمدند. حتی جسد جعفر که یکسال کامل از دیدگان مخفی بود، به خاکستری مبدل گردیده بود که بادها…
بادهای تاریخ، آن را پراکنده میساختند.(2)
دغدغههای هارون، که خواب را از دیدگانش ربوده بود، در خطر آن مرد علوی تجسم مییافت… این آوارگان از بیش از یک قرن پیش در اندیشهی انقلاب بودهاند… و هر جایی که یک علوی پای میگذاشت، آتش
انقلاب شعلهور میشد و رؤیای آزادی درخشش مییافت. هارون الرشید همچون کسی که با خود سخن میگوید، با بیتابی گفت: – ای اصمعی! اگر میان آن دو، (امین و مأمون) دشمنی و کینهای درافتد و به خونریزی بینجامد تا آنجا که بسیاری از زندگان آرزو کنند که ای کاش مرده بودند، تو چه میکنی؟ اصمعی این کلمات پیچیده را برای خود تکرار کرد و در حالی که از شنیدن این سخنان شگفتزده شده بود، فریاد زد: – ای امیرمؤمنان! آیا این خبر پیشگویی منجمی است. هارون در حالی که اندوه و ناامیدی در دیدگانش موج میزد گفت: – بلکه پیشگویی اوصیا… به نقل از پیامبران است! اصمعی دریافت که هارون به تمامی گفتههای موسی بن جعفر ایمان دارد. هارون سر به زیر افکند و به فکر فرورفت. سپس همچون کسی که برای تغییر مسیر سرنوشت میکوشد سرش را بالا آورد و به نگهبان نزدیکش اشاره کرد: – عباسی [وزیر خویش] را به نزد من بخوانید! دیری نپایید که فضل بن ربیع همان کسی که مجد و شکوه او را بر رؤیاهای زبیده [همسر هارون] و نابودی برمکیان بنا نهاده بود، در برابر خود دید. هارون الرشید پیش از آنکه او بر جای خود بنشیند گفت:
– تو محمد و عبدالله را میشناسی… عبدالله بزرگتر است و دوراندیشی و زیرکی منصور را دارد. ولی محمد غرق در لذت و خوشگذرانی است و اگر زمام حکومت را در دست بگیرد، این سرزمین پهناور تباه خواهد گردید و مجد و شکوهی که بنا کردهام بر باد خواهد رفت. فضل که میدانست چگونه بر عقل هارون چیره شود گفت: – ای امیرمؤمنان! این مسألهی بسیار پر مخاطرهای است. لغزش در این مسأله نابخشودنی است و سخن گفتن در مورد آن مجال دیگری را طلب میکند. اصمعی برخاست تا در کنجی دور از زوایای آن کاخ سر به فلک کشیده بنشیند. در حالی که آن دو همچنان برای آیندهی روزگار نقشه میکشیدند. فضل گفت: – سرورم! فراموش نکنید که مادر او عرب و هاشمی است… و هیچ زنی در اصالت و بزرگی یارای رقابت با او را ندارد… و سفاح با وجودی که کوچکتر از برادرش منصور بود، ولی چون مادرش عرب بود و مادر منصور، زنی بربری بود زمام حکومت را پیش از برادرش در دست گرفت و مردم بغداد و فرماندهان ارتش و عربها کسی را با امین برابر نمیدانند. – پس مأمون چه میشود؟! – او باید پس از برادرش به خلافت برسد! – مین در اندیشهی دور ساختن او از حکومت و سپردن ولایتعهدی به فرد دیگری است… او با چشم خود دیده است که ما چگونه پیمان شکنی
میکنیم! – ولی سرورم! من چنین فکری نمیکنم. چرا که پیمان ما درون خانهی کعبه جای دارد و کسی جرأت ندارد پیمان هارون الرشید را نقض نماید. هارون نیز از شدت بیخوابی خاموش شد و ناگاه چشمش متوجه آسمان شد و دید که نور سپیدهدم ظلمت فضا را میشکافد… و شهرزاد نیز از گفتن سخن مباح دم فروبست.(3)
1) اخبارالطوال، دینوری، ص 388.
2) یحیی بن خالد برمکی، وزیر هارون الرشید، از سال 177 ه تا 187 ه که در آنچه در تاریخ به براندازی و شکست برمکیان مشهور است، جان سپرد و به شکل وحشتناکی کشته شد و جسدش را به دو نیم کردند و هر نیمهی بدنش را بر پلی از پلهای بغداد به دار آویختند و پس از گذشت چندین سال، جسد او را به آتش کشیدند. و همچنان این حادثه سؤالات بسیاری را برانگیخته است. علیه (خواهر هارون الرشید) همین سؤال را از برادرش پرسید و هارون نیز پاسخ داد: اگر میدانستم پیراهنم دلیل این واقعه را میداند آن را پاره پاره میکردم. تاریخ طبری، ج 8، ص 287، تاریخ ابناثیر، ج 6 ص 175، الوزراء و الکتاب، ص 189 و اصمعی که از حوادث رخ داده مطلع بود، از سوی هارون الرشید فراخوانده شد که به نظر میرسید اقدامی محتاطانه بوده است.
3) مباحث میان آن دو تا سپیده دم طول کشید. اخبارالطوال، ص 389.