جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دغدغه‏های هارون

زمان مطالعه: 6 دقیقه

تاریخ سپری می‏شد و حوادث و رخدادهایی را در این سو و آن سو، در دنیای مردم

شعله‏ور می‏ساخت. و روزها همچون امواج رودی که به سوی نقطه‏ای در حرکتند، پیوسته می‏گذشت. هارون در بغداد، پایتخت مشرق زمین، بر مسند خلافت تکیه زد و افسار روزگار را در دست گرفت… او می‏کوشید روزگار را به سمت و سویی بکشاند که او می‏خواست. ولی تاریخ، خودداری می‏کرد. هارون نشسته بود و در اندیشه‏ی تدبیر امور بود و نشانه‏های تحمل چیزی فراتر از طاقت خویش، در چهره‏ی درهم کشیده‏اش نمایان بود. گویی او با سرنوشتی به ستیز درآمده که راه گریزی از آن نیست… و اگر دست سرنوشت برای انسان چنین رقم می‏زد که در آن شب در میان قصر گشتی بزند، با چشمان خویش می‏دید که انسان چگونه با تمامی قدرت خویش برای تغییر مسیر تاریخ می‏کوشد. اینک، این هارون است که موجی از بی‏خوابی خانمان برانداز، او را در برگرفته است… بی‏خوابی‏ای که رویارویی با آن سفر کردن در آبهای دجله و قدم زدن در کاخ‏های برمکیان و سرکشیدن جام‏های لذت و عیش و

نوش، امکان نداشت… برمکیان تا ابد سرنگون شده بودند و هارون الرشید همچنان به ندای آن شب‏های خونین گوش فرامی‏داد. مرضی سرتاسر وجودش را به تصرف درآورده بود که درمانی نداشت! و دغدغه‏ی بیم بر قلمرو حکومت پهناورش که از سمرقند تا حدود آفریقا امتداد یافته بود، بر او چیره گشته بود و همچنان ابرهای مسافر در آن سرزمین پهناور می‏بارید تا پس از مدتی سیل انبوه زر و سیم را بر او سرازیر سازد. هارون تا فرق سر در دریای بیکران لذائذ غرق شده بود. گویی او همان عاد است که می‏خواست بهشت خویش را بر روی زمین بنا نهد! ولی امشب چه شده است که ذهن او مشوش و پریشان است و هزاران فکر موهوم همچون خوک‏هایی وحشی بر سرش حمله‏ور شده‏اند؟! به نگهبانی که همچون مجسمه ایستاده بود، اشاره کرد و گفت: – اصمعی را صدا بزنید! دیری نپایید که اصمعی آمد و نزدیک هارون نشست. اصمعی فهمید که هارون با دغدغه‏ها و دل مشغولی‏هایی در اعماق جانش در ستیز است… دغدغه‏هایی پایان ناپذیر!… انتظار به طول انجامید… هستی بشر چه سخت تغییرپذیر است… آن خون‏های پاک و زلالی که در چهره‏اش موج می‏زد، کجا بود؟ آن درخشش گلگون از چهره‏اش رخت بربسته بود و زردفامی، مردی را دربر گرفت که به سوی گور خویش گام برمی‏داشت.

امپراتور بزرگ مشرق زمین، با بی‏تابی گفت:

– آیا دوست داری محمد و عبدالله را ببینی.(1)

– آری، امیرمؤمنان! دوست دارم آنان را ببینم. اصمعی این را گفت و سعی کرد برخیزد. رشید من من کرد و گفت: – اصمعی! سرجایت بنشین… آنان خواهند آمد. با اشاره‏ای کوچک نگهبان حرکت کرد تا فرزندانش را فرابخواند. اصمعی پس از اینکه محمد و عبدالله حاضر شدند، با چرب زبانی ادیبانه‏ای لب به سخن گشود، چرا که او می‏دانست چگونه در جان پادشاهان و امیران رخنه کند. رشید در حالی که پاسی از شب سپری شده بود، پرسید: – آن دو را چگونه دیدی؟ من کسی را باهوش‏تر و با ذکاوت‏تر از آنان ندیده‏ام. خداوند آنان را ماندگار سازد و رأفت آنان را شامل حال امت نماید. هارون الرشید، فرزندانش را به سینه چسبانید، ولی در اعماق جانش اشکی سوزناک را پنهان ساخت… و انتظار و چشم به راهی دوباره بازگشت و امین و مأمون همچون کسانی که می‏خواهند مجلسی شاهانه را ترک کنند و هرکس آنان را می‏دید ولایتعهدی آن دو به او الهام می‏شد، برخاستند و

مجلس را ترک کردند. تصاویری دیرینه در ذهن اصمعی تداعی شد… دیدار نخستین خویش را با هارون در سال‏ها پیش به یاد آورد… فضل برمکی در آن روزگار، مردی صاحب نفوذ در دربار سلاطین بود. ولی امان از گردش گردونه‏ی روزگار! اینک این هارون است که با شکافتن امواج لذت‏ها و خوشی‏ها نگرانی از آینده‏ی تاج و تختش بر او چیره گشته است و پیشگویی مرد از فرزندان محمد در تعقیب اوست… کاخ‏های سر به فلک کشیده، ویران خواهد شد و دجله به نهری از خون مبدل خواهد گردید. اینک هارون در برابر سرنوشتی مبهم، عاجز و ناتوان قرار گرفته بود… اصمعی به یاد آن شب وحشتناکی افتاد که سر بریده‏ی جعفر برمکی را دیده بود… همچنان چهره‏ی نابسامان هارون همچون حیوانی وحشی و درنده او را می‏ترساند… شب وحشتناکی بود… کلمات سرشار، تمام وجودش را به آتش کشید. – اصمعی! به نزد خانواده‏ات برگرد! و در حالی که عقب عقب به سمت در می‏رفت و از برابر «برذونه» گذر می‏کرد، پاهایش دیگر یارای راه رفتن نداشت. ولی هنگامی که در میانه‏ی راه این مسأله را به خاطر آورد، دیگر بازنگشت. چرا که بازداشت شد و به جعفر ملحق گردید… در این هنگام بود که راز ایستادن سندی بن شاهک در کنار پل رصافه در

آن صبحگاه ابری را دریافت… او چنین تصور کرد که بغداد در آن برهه‏ی پرهیجان خواهد شورید. چرا که برمکیان آن قدر احمق نبودند که اموال خویش را بجا یا نابجا سرازیر کنند. ولی همه چیز به حالت طبیعی خود بازگشت و مأموران زیر پل رصافه پنهان شدند و آب دجله همچون صدها سال پیش بر روی هم به تلاطم درآمدند. حتی جسد جعفر که یکسال کامل از دیدگان مخفی بود، به خاکستری مبدل گردیده بود که بادها…

بادهای تاریخ، آن را پراکنده می‏ساختند.(2)

دغدغه‏های هارون، که خواب را از دیدگانش ربوده بود، در خطر آن مرد علوی تجسم می‏یافت… این آوارگان از بیش از یک قرن پیش در اندیشه‏ی انقلاب بوده‏اند… و هر جایی که یک علوی پای می‏گذاشت، آتش

انقلاب شعله‏ور می‏شد و رؤیای آزادی درخشش می‏یافت. هارون الرشید همچون کسی که با خود سخن می‏گوید، با بی‏تابی گفت: – ای اصمعی! اگر میان آن دو، (امین و مأمون) دشمنی و کینه‏ای درافتد و به خونریزی بینجامد تا آنجا که بسیاری از زندگان آرزو کنند که ای کاش مرده بودند، تو چه می‏کنی؟ اصمعی این کلمات پیچیده را برای خود تکرار کرد و در حالی که از شنیدن این سخنان شگفت‏زده شده بود، فریاد زد: – ای امیرمؤمنان! آیا این خبر پیشگویی منجمی است. هارون در حالی که اندوه و ناامیدی در دیدگانش موج می‏زد گفت: – بلکه پیشگویی اوصیا… به نقل از پیامبران است! اصمعی دریافت که هارون به تمامی گفته‏های موسی بن جعفر ایمان دارد. هارون سر به زیر افکند و به فکر فرورفت. سپس همچون کسی که برای تغییر مسیر سرنوشت می‏کوشد سرش را بالا آورد و به نگهبان نزدیکش اشاره کرد: – عباسی [وزیر خویش] را به نزد من بخوانید! دیری نپایید که فضل بن ربیع همان کسی که مجد و شکوه او را بر رؤیاهای زبیده [همسر هارون] و نابودی برمکیان بنا نهاده بود، در برابر خود دید. هارون الرشید پیش از آنکه او بر جای خود بنشیند گفت:

– تو محمد و عبدالله را می‏شناسی… عبدالله بزرگ‏تر است و دوراندیشی و زیرکی منصور را دارد. ولی محمد غرق در لذت و خوشگذرانی است و اگر زمام حکومت را در دست بگیرد، این سرزمین پهناور تباه خواهد گردید و مجد و شکوهی که بنا کرده‏ام بر باد خواهد رفت. فضل که می‏دانست چگونه بر عقل هارون چیره شود گفت: – ای امیرمؤمنان! این مسأله‏ی بسیار پر مخاطره‏ای است. لغزش در این مسأله نابخشودنی است و سخن گفتن در مورد آن مجال دیگری را طلب می‏کند. اصمعی برخاست تا در کنجی دور از زوایای آن کاخ سر به فلک کشیده بنشیند. در حالی که آن دو همچنان برای آینده‏ی روزگار نقشه می‏کشیدند. فضل گفت: – سرورم! فراموش نکنید که مادر او عرب و هاشمی است… و هیچ زنی در اصالت و بزرگی یارای رقابت با او را ندارد… و سفاح با وجودی که کوچک‏تر از برادرش منصور بود، ولی چون مادرش عرب بود و مادر منصور، زنی بربری بود زمام حکومت را پیش از برادرش در دست گرفت و مردم بغداد و فرماندهان ارتش و عرب‏ها کسی را با امین برابر نمی‏دانند. – پس مأمون چه می‏شود؟! – او باید پس از برادرش به خلافت برسد! – مین در اندیشه‏ی دور ساختن او از حکومت و سپردن ولایتعهدی به فرد دیگری است… او با چشم خود دیده است که ما چگونه پیمان شکنی

می‏کنیم! – ولی سرورم! من چنین فکری نمی‏کنم. چرا که پیمان ما درون خانه‏ی کعبه جای دارد و کسی جرأت ندارد پیمان هارون الرشید را نقض نماید. هارون نیز از شدت بی‏خوابی خاموش شد و ناگاه چشمش متوجه آسمان شد و دید که نور سپیده‏دم ظلمت فضا را می‏شکافد… و شهرزاد نیز از گفتن سخن مباح دم فروبست.(3)


1) اخبارالطوال، دینوری، ص 388.

2) یحیی بن خالد برمکی، وزیر هارون الرشید، از سال 177 ه تا 187 ه که در آنچه در تاریخ به براندازی و شکست برمکیان مشهور است، جان سپرد و به شکل وحشتناکی کشته شد و جسدش را به دو نیم کردند و هر نیمه‏ی بدنش را بر پلی از پل‏های بغداد به دار آویختند و پس از گذشت چندین سال، جسد او را به آتش کشیدند. و همچنان این حادثه سؤالات بسیاری را برانگیخته است. علیه (خواهر هارون الرشید) همین سؤال را از برادرش پرسید و هارون نیز پاسخ داد: اگر می‏دانستم پیراهنم دلیل این واقعه را می‏داند آن را پاره پاره می‏کردم. تاریخ طبری، ج 8، ص 287، تاریخ ابن‏اثیر، ج 6 ص 175، الوزراء و الکتاب، ص 189 و اصمعی که از حوادث رخ داده مطلع بود، از سوی هارون الرشید فراخوانده شد که به نظر می‏رسید اقدامی محتاطانه بوده است.

3) مباحث میان آن دو تا سپیده دم طول کشید. اخبارالطوال، ص 389.