جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

موسی و فرعون

زمان مطالعه: 3 دقیقه

همان گونه که موسی بن عمران، در برابر فرعون… همانند هامان و قارون

ایستادگی کرده بود، موسی بن جعفر نیز در برابر هارون الرشید با صلابت ایستادگی کرد… همان هارونی که جدش پیش از این گفته بود: من، تنها سلطان خداوند بر روی زمین هستم و چنین ادعا کرد که او سایبان آسمان بر روی زمین و مشیت و اراده‏ی الهی است! از این رو موسی به امر خداوند، به پا خاست تا به هارون بگوید: هرگز چنین نیست. او آمده است تا فدک را باز پس گیرد… همان فدکی که در روزگاری تکه زمین کوچکی بود که آسمان، بر فاطمه ارزانی داشته بود تا به عنوان مهریه و میراث او قلمداد گردد و از این پس سمبل میراث به یغما رفته و حق پایمال شده و نماد تمامی سرزمین اسلامی باشد…. از این روی، فاطمه دختر محمد (صلی الله علیه و آله) بر پای خاست تا حق خویش را در مورد فدک مطالبه کند. فدک، در فراز زمین در جغرافیا… چه کوچک و در نقشه‏ی تاریخ چه بزرگ است؟! سرتاسر شهر به لرزه درآمد… موسی آمده بود تا میراث جده‏ی پاکدامن خویش را مطالبه کند… آمده بود تا فدک را با حدود عجیب و غریبش

باز پس بگیرد! از عدن تا سمرقند و از آفریقا تا سیف البحر که ارمنستان و… را در بر می‏گرفت. آتش حقد و کینه، در درون هارون، شعله‏ور شد… موسی تاج و تخت او، گنجینه‏ها، کاخ‏ها و حکومت و دولتش را تهدید می‏کرد… فاطمه‏ی شش ساله، چشم امید به بازگشت پدر بسته بود. پدری که به هنگام طلوع خورشید از خانه خارج شده بود و هنوز بازنگشته بود. تنها فاطمه چشم به راه بازگشت مرد گندمگونی نبود که در رخسارش هاله‏ای از نبوت موج می‏زد… بلکه تمامی شهر، چشم به خواسته‏ی موسی از هارون دوخته بود. فاطمه در کنار برادرش، علی که چهره‏اش آسمانی را می‏ماند که ابرهایی غمبار در آن موج می‏زند. چشم به راه بازگشت پدر بود. فاطمه فهمیده بود که پدرش از دیدگان پنهان خواهد شد و شاید دیگر بازنگردد… و ای بسا دیگر او را نخواهد دید و صدای گرمابخش او را نخواهد شنید… فاطمه احساس سرما کرد… احساس کرد بیم و هراس، اعماق درونش را آکنده ساخته است… و حزن و اندوه دیدگانش را پر از اشک ساخت. موج‏های حزن و اندوه از لرزش‏های شادمانی و سرور، تأثیر گذارتر است… و چاله‏های عمیقی را در ذهن به وجود می‏آورد… و هیچ چیز همچون تصاویر یتیمی در دنیای کودک بی‏گناه و معصوم جاودانه نمی‏شود… فاطمه مادرش را از دست داده بود در حالی که هنوز کودکی بیش نبود… در همین حال شاهد توفان بود… توفان سرنوشت… آن هنگامی که دستان

پلید تندخویان، پدر مهربانش را از دامان اهل و عیالش گرفتند و دست و پایش را زنجیر کردند. فاطمه به برادرش نگریست… چنین تصور کرد که آسمانی پر از ابر را می‏نگرد. تنها خداوند از گسترده‏ی محبت و عشقی که چشمه سارهای صاف و زلالش در دل فاطمه می‏جوشید، آگاه است… فاطمه‏ای که با همین چشمانش شاهد توفان تلخبار روزگار بوده است. روزگار پراکندگی… گاه آوارگی، آغاز شده بود… روزگاری که اتهام زندیق بودن از گفتن این سخن که این فرد، از فرزندان علی و نوادگان محمد است بسیار آسان‏تر بود… هارون از موسی بیمناک بود… از سخنانش می‏هراسید… سخنانش پژواک سخنان محمد و خطابه‏های آتشین علی بود. فاطمه، از دور دست به بدرقه‏ی کاروانی رفته بود که راه بصره را پیش گرفته بود… قلبش برای گنبدی می‏تپید که شمشیرها و نیزه‏ها آن را در بر گرفته بودند… قلبش ره به خطا نمی‏برد… کاروان در افق دوردست پنهان شد… و آسمان، پیوسته و به آرامی باران می‏تراوید… فاطمه به همراه برادرش علی بازگشت… به منزلی بازگشت که در آن سپیده دم ابری، خیمه‏گاهی را می‏ماند که بادهای سرد زمستانی آن را از هم دریده باشد. پدر به سفر رفته بود… و عمود خیمه به زیر آمده بود… صلح و صفا کوچیده بود… و ای بسا بدون بازگشت…

فاطمه به آسمان سراسر ابری و بارانی نگریست… اشک‏های کودکانه از دیدگانش جاری شد… اشک‏هایی همچون بارانی اندوهبار که به آرامی و در حال سکوت می‏بارد. وای که سوز و گداز یتیمی در دل یتیمان چه می‏کند… و امان از قساوت زمهریر و سرما، سرمای بیم و هراس… هراس از مجهول. هنگامی که پدر به سفر می‏رود، دنیا سرد و برفی می‏شود… دنیای بدون خورشید… بدون گرما و نور.