جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

آغاز نیست

زمان مطالعه: 4 دقیقه

برف، در بهمن ماه آن سال به شدت فرومی‏بارید و در حالی که باد شدیدی وزیدن گرفته بود، سید محمد به اتاقک خویش پناه برد و در را پشت سر خود برهم زد. در این هنگام بود که بارش برف با وزش بادهای سهمگین و کولاک بسیار سردی همزمان شد… برای همین سید محمد از اندیشه‏ی بازگشتن به خانه صرف نظر کرد و ترجیح داد که همچنان در اتاقک خویش که در نزدیکی باب القبله قرار داشت،باقی بماند…

او می‏توانست به منزل خویش بازگردد و خیلی زود نیز به حرم فاطمه معصومه (سلام الله علیها) بازآید… چرا که او وظیفه داشت قندیل‏ها و چراغ‏های گلدسته‏های حرم را روشن نماید… سید محمد، مرد میانسالی بود که خانواده‏اش عادت کرده بودند منتظر بازگشت او به منزل نباشند… در یک لحظه به ذهنش خطور کرد که آن شب را در مرقد سیده معصومه (سلام الله علیها) به نماز و نیایش و راز و نیاز سپری سازد و در همین حال حلاوت و شیرینی ایمان را در آن سایه سار سراسر صلح و صفا مزمزه کند… آن شب، باد شدیدی می‏وزید، به گونه‏ای که باد، سرما و برف را به

صورت مسافران و عابران می‏نواخت… و در قلب سید محمد، اندیشه‏ی ماندن و پناه بردن به اتاقک گرم خویش نقش بست. بخاری قدیمی، سوسوزنان نورافشانی می‏کرد و گرما را به اطراف خود می‏پراکند. سید محمد چراغ کوچکی را روشن کرد و در بستر خویش نشست… دیدگانش به تعدادی کتاب قدیمی و کهنه از جمله کتب ادعیه و برخی کتب تاریخی افتاد و قرآن کریم نیز پیچیده در دستمالی سبز رنگ، در کنار قفسه نمایان بود. محمد، طبق عادت خویش در شب‏های زمستان قرآن را گشود… سوره‏ی فصلت جلوه‏گر شد که نخستین آیه در بالای صفحه‏ی سمت راست، شماره‏ی 39 را در برداشت… محمد با نوایی اندوهگین و حزین این آیات را با تأمل در ترجمه‏ی فارسی آن تلاوت نمود، چرا که او بر اندیشیدن در آنچه می‏خواند، آزمند بود. «و من آیاته أنک تری الارض خاشعة فاذا أنزلنا علیها الماء اهتزت و ربت ان الذی أحیاها لمحیی الموتی، انه علی کل شی‏ء قدیر» و از نشانه‏های قدرت او، آن است که زمین را با تمام شکوه و هیبتش در برابر ما فروتن می‏بینی. آن هنگامی که باران را بر روی زمین فرومی‏باریم، زمین به لرزه در می‏آید و سپس بارور می‏شود. همان کسی که زنده کننده‏ی آن است، زنده کننده‏ی مردگان نیز خواهد بود و او بر هر کاری تواناست.» صدای وزش باد، همچنان به گوش می‏رسید و محمد با آوایی حزین،

آیات قرآن را تلاوت می‏نمود… تا اینکه به آخرین آیه‏ی صفحه‏ی سمت چپ رسید: «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی أنفسهم حتی یتبین لهم انه الحق أو لم یکف بربک أنه علی کل شی‏ء شهید»(1)

«ما آیات و نشانه‏های خویش را در آفاق و خویشتن آن‏ها به آنان، نمایان خواهیم ساخت تا دریابند که او حق است. آیا این نشانه کافی نیست تا نشان دهد که او بر هر کاری گواه و بیناست». محمد، قرآن را با فروتنی بوسید و سر جایش گذاشت… گرمای بستر و وزش بادهای شدید که در کوچه‏های کوچک شهر، ولوله‏ای به پا کرده بود، باعث شد خیلی زود تسلیم خواب شود. برف همچنان به شدت می‏بارید تا هر چیزی را زیر جامه‏ی خویش بپوشاند… کوچه‏ها، خیابان‏ها و درختان را… شهر، همچون تپه‏هایی از پنبه‏های زده شده جلوه می‏کرد و دیگر آثاری از آن نمود نداشت. محمد، هنگامی که از خواب برخاست، نمی‏دانست چقدر از زمان سپری شده است… و در حالی که قطرات عرق در بالای پیشانیش برق می‏زد، به ساعت نقره‏ای و قدیمی خویش نگاه کرد… عقربه‏های ساعت، به ساعت دو نیمه شب اشاره داشت… هنوز همان صدایی که در عالم خیال شنیده بود، در اعماق وجودش طنین افکن بود:

– برخیز! و چراغ گلدسته‏ها را روشن کن! از بسترش برخاست و به برف‏هایی که به شدت می‏بارید، نگریست… گلدسته‏های حرم، ساکت و آرام چشم انتظار طلوع فجر بود… ولی در آنچه که در خواب دیده بود، دچار شک و تردید شد که نکند آن، چیزی جز خواب و رؤیا نبوده است… برای همین دوباره به بستر گرم خویش بازگشت تا بخوابد… بار دیگر در عالم خواب، زن جوانی را دید که او را به برخاستن فرمان می‏داد… ولی چهره‏اش را نمی‏دید. آن زن در پس پرده‏هایی سپید و مالامال از نور ایستاده بود. از رختخواب خویش برجست… طنین صدا اعماق جانش را آکنده ساخته بود و هرگونه اثری را از خواب او ربوده بود. پالتوی پشمین خود را بر تن کرد و فانوس به دست، به سوی صلح و صفا روانه شد…. نور از قلب گلدسته‏ها همچون چشمه سارهای نور به هوا برخاست و از دور، همچون فانوس‏های دریایی در بندری که باد در آن به شدت می‏وزید نمایان شد. محمد به اتاقک خویش بازگشت… سه ساعت به طلوع آفتاب مانده بود… احساس کرد ذهن بیدارش، مانع خواب او می‏شود… این خواب، بدنش را به لرزه درآورده و در اعماق جانش هزاران قندیل را برافروخته بود… زن جوانی که از پس پرده‏های سپید و در هاله‏ای از نور دیده بود، همچنان در

ذهنش سیطره داشت… برای نخستین بار در زندگی، احساساتی او را در برگرفته بود که توان مقاومت در برابر شناخت بیشتر از آن زن پاکدامن را از او ربوده بود که از هزار سال پیش در قم، رحل اقامت افکنده بود. کتب قدیمی در بالای قفسه چینش یافته بود و او را به سفری در ژرفای تاریخ فرامی‏خواند. بدین شکل محمد، سفر خویش را با غور کردن در برهه‏های زمان آغاز کرد. گویی او آن زن پاکدامن قم را از نزدیک می‏دید. تاریخ، حافظه‏ی جنس بشر است… آن پیر کهنسال غرق شده در سال‏ها متمادی و حوادث، پیشانی پر چین و چروکش را سست کرد تا در این عصر یا آن دوران در این سو یا در آن سو شمعی را روشن کند. به نظر شما او در مورد آن زنی که دست سرنوشت او را به سمت قم کشاند، چه چیزی را حکایت می‏کند؟! بادهای سرد همچنان به شدت می‏وزد و برف نیز با شدت هر چه افزونتر می‏بارد و آن شهر کوچک را در زیر بال‏های خویش می‏پوشاند… مسافران تنها در آن سرزمین غرق در تاریکی شب و سپیدی برف، چشمان خود را به دشواری می‏گشایند تا راه خویش را بازیابند… و محمد در کنار پیرمرد نشسته بود و به سکوت طنین افکن شده‏ی او گوش می‏داد.


1) فصلت (41):53.