جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

پیدایش ماهی‏ها در قبر

زمان مطالعه: 3 دقیقه

همچنین مرحوم شیخ صدوق به نقل از اباصلت هروی حکایت نموده است:

روزی حضرت علی بن موسی الرضا علیهماالسلام به من فرمود:

ای اباصلت! داخل مقبره‏ی هارون‏الرشید برو و قدری خاک از چهار گوشه‏ی آن بیاور.

اباصلت گوید: طبق دستور حضرت رفتم و مقداری خاک از چهار گوشه‏ی مقبره‏ی هارون برداشتم و آوردم، فرمود: آن خاکی را که از جلوی درب ورودی آوردی، بده.

هنگامی که آن خاک را گرفت، بوئید و فرمود: قبر مرا در این مکان حفر خواهند کرد؛ و آن گاه به سنگ بزرگی برمی‏خورند، که اگر تمام اهل خراسان جمع شوند نمی‏توانند آن را بشکنند؛ و به هدف خود نمی‏رسند.

سپس امام علیه‏السلام فرمود: اکنون قدری از خاک‏های بالین سر هارون‏الرشید را بیاور.

وقتی آن خاک را گرفت و بوئید، اظهار داشت: ای اباصلت! همانا قبر من در این جا خواهد بود و این تربت قبر من می‏باشد، که باید تو

دستور بدهی تا همین مکان – بالین سر هارون – را حفر کنند.

و باید لحدی به طول دو ذراع -یک متر – و عرض یک وجب تهیه نمایند؛ البته خداوند متعال هر قدر که بخواهد، آن را برای من توسعه خواهد داد.

و چون کار لحد تمام گردد، از سمت بالای سر رطوبتی نمایان می‏شود، که من دعائی را تعلیم تو می‏دهم، وقتی آن را خواندی، چشمه‏ای ظاهر و قبر پر از آب شود.

پس از آن، تعدادی ماهی کوچک نمایان خواهد شد و لقمه نانی را به تو می‏دهم، آن را ریز کن و داخل آب بینداز تا بخورند؛ و چون نان تمام شود، ماهی بزرگی آشکار گردد و تمام آن ماهی‏ها را خواهد خورد و سپس ناپدید می‏شود.

بعد از آن دست خود را داخل آب بگذار و آن دعائی را که به تو تعلیم نموده‏ام بخوان تا آن که آب فروکش کند و دیگر اثری از آن بر جای نماند.

ضمنا تمام آنچه را که به تو دستور دادم و برایت گفتم، باید در حضور مأمون انجام گیرد.

آن گاه امام رضا علیه‏السلام فرمود: ای اباصلت! این فاجر – مأمون عباسی – فردا مرا به دربار خویش احضار می‏کند، پس هنگام بازگشت اگر سرم پوشانیده نباشد، حالم خوب است و آنچه خواستی از من سؤال کن، لیکن اگر سرم را پوشانیده باشم با من سخن مگو که توان سخن گفتن ندارم.

اباصلت گوید: چون فردای آن روز شد، امام علیه‏السلام در محراب عبادت مشغول دعا و مناجات بود، که ناگهان مأموری از طرف مأمون وارد شد و گفت: یا ابن رسول الله! خلیفه شما را به دربار خویش احضار کرده است.

به ناچار امام رضا علیه‏السلام از جای خویش برخاست، کفش‏های خود را پوشید و عبا بر دوش انداخت و به سوی دربار مأمون حرکت نمود و من نیز همراه حضرت روانه شدم.

هنگامی که وارد شدیم، دیدم که از انواع میوه‏ها طبقی چیده‏اند و نیز طبقی هم از انگور جلوی مأمون نهاده بود؛ و خوشه‏ای دست گرفته و می‏خورد.

چون مأمون چشمش به حضرت رضا علیه‏السلام افتاد، از جا بلند شد و تعظیم کرد.

و ضمن معانقه، پیشانی حضرت را بوسید؛ و سپس آن بزرگوار را کنار خود نشانید و خوشه‏ای از انگور برداشت و اظهار داشت:

یا ابن رسول الله! آیا تا کنون انگوری به این زیبائی و خوبی دیده‏ای؟

حضرت سلام الله علیه فرمود: انگور بهشت بهترین انگور است.

مأمون گفت: از این انگور تناول فرما، امام علیه‏السلام اظهار داشت: مرا از خوردن آن معاف بدار.

مأمون گفت: چاره‏ای نیست و حتما باید از آن تناول نمائی؛ و سپس خوشه‏ای را برداشت و از یک طرف آن چند دانه از آن را

خورد و مابقی آن را تحویل حضرت داد.

امام رضا علیه‏السلام سه دانه از آن انگور را میل نمود و مابقی را بر زمین انداخت و از جای خود برخاست.

مأمون پرسید: کجا می‏روی؟

حضرت فرمود: به همان جائی می‏روم، که مرا فرستادی.

و چون حضرت از مجلس مأمون خارج گردید، دیدم که سر مقدس خود را پوشاند.

و آن گاه داخل منزل خود شد و به من فرمود: ای اباصلت! درب خانه را ببند و قفل کن؛ و سپس خود داخل اتاق رفت و از غریبی و جای ظالمان؛ و نیز از شدت ناراحتی ناله می‏کرد.(1)


1) أمالی شیخ صدوق: ص 526، ح 17، عیون أخبار الرضا علیه‏السلام: ج 2، ص 241، ح 1، ضمنا ادامه‏ی داستان در حالات امام جواد علیه‏السلام می‏باشد.