باز کبوتر دلم به سویش پر میکشد و بهانهی دیدار رضا علیهالسلام دارد. دلم در وادی گنبد طلاییش چرخ میزند و با زبان دل میسراید ای یار محبوبم، ای کعبهی عشق، ای قبلهگاه من، ای راز هستی و ای غریب آشنا! از روی نیاز به سویت میآیم، برای گفتگو نمیآیم، برای شستشو میآیم؛ شستشوی دیده و دل. میآیم تا گرد و غبار بزدایم و از هزاران
هزار حرفهای ناگفته و رازهای پنهانم بگویم. میآیم تا مثنوی هجران به پایان برم، میآیم تا روضهی رضوان به یاد میآورم، میآیم تا در صحن و سرایت فارغ از رنجها و محنتها دمی بیاسایم.
دست نیازم را به سوی تو دراز میکنم و میگویم، ای امید ناامیدان و ای دوای دردمندان! به دنبال جرعههای ناب معرفت، تو را میجویم و اشکهایم، گواهی بر دل سوختهام و آتش اشتیاقم است.
ای گل همیشه بهار! با وجود تو، خزان دلها بهار میشود. دلم هوای دیدار آن گل بهاری را دارد. میآیم تا سنگفرشها، در و دیوارها و رواقهایت شاهد سجدهی شکر و نماز و نیازم باشند. گامهایم را با یاد تو برمیدارم و شتابان به سویت میآیم. اما چه غافلم که تو در کنار منی و سایهات همواره بر سرم چتر مهر گسترانیده است و من تنها آنگاه که به دام غم گرفتارم، تو را میخوانم و به سویت میآیم.
باید این فاصلهها رخت بربندد و بین من و تو فاصلهای نباشد؛ همواره نگاه پر مهرت را بر تار پود وجودم احساس کنم و دیگر نغمهی نیاز و زمزمهی وصل نسرایم. آری؛ زین پس تو را در خانهی دل میجویم و با اشک، فاصلههای طولانی را به حداقل خواهم رساند.