جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

امید ناامیدان

زمان مطالعه: 4 دقیقه

هوا بسیار سرد بود. بر خود می‏لرزیدم و قدم‏هایم را سریع‏تر برمی‏داشتم. احساس عجیبی داشتم؛ بار دیگر ناامیدی را در خود احساس کردم. به سرعت به منزل رسیدم تا بتوانم همراه برادرم به بیمارستان بروم. همراه هم به بیمارستان رفتیم. در بین راه تمام افکارم پیش پدر بود و آرزو می‏کردم وقتی به ملاقات او می‏روم، وی را از همیشه بهتر و شاداب‏تر ببینم. خدایا! چه می‏شد اگر این اتفاق می‏افتاد!؟ چند لحظه بعد، خود را در مقابل بیمارستان دیدم و تابلوی بزرگی که نوشته بود. «بیمارستان امام رضا علیه‏السلام». آه بلندی کشیدم و در یک لحظه گفتم: یا امام رضا! یا ضامن آهو! کمک کن.

برادرم از پرستاری سؤال کرد: مریضی که امروز صبح با این نام به بخش شما آوردند، در کدام اتاق بستری است؟

خانم پرستار با ناراحتی گفت: متأسفانه ایشان در بخش U. C. C بستری هستند.

با شنیدن این حرف، گویی آسمان را بر سر من کوبیدند؛ دست و پایم را گم کردم، رخوتی سراسر وجودم را فراگرفت و خون در رگهایم از جریان بازماند. تنها زمزمه‏ام این بود: ای خدا! یا امام هشتم! من در دنیا هیچ‏کس را ندارم، به جز خدا و خانواده‏ام. خدایا! پدر و مادرم را برای من حفظ کن.

از سالن اولی رد شدیم و هنگامی که وارد سالن دوم شدیم، مادرم را دیدم که با چشم‏هایی پراشک، چشم به در دوخته است. خواهرم با شکیبایی کامل بر روی نیمکت کنار دیوار نشسته بود، ولی مادرم با بی‏قراری قدم می‏زد و زیر لب صلوات زمزمه می‏کرد. برادرم از شدت ناراحتی در گوشه‏ای ایستاده و دست‏هایش را بر روی سرش گذاشته بود. من هم بغض کرده و محزون کنار خواهرم نشستم. احساس می‏کردم دستم بی‏رمق، پایم بی‏توان، نگاهم بی‏نور و گلویم بی‏فریاد شده است.

اشک‏هایم را بر روی گونه‏هایم احساس می‏کردم که ناگهان خانم پرستار گفت: وقت ملاقات تمام شده؛ فقط یک نفر می‏تواند بماند.

برادرم گفت: من برای مراقبت این جا هستم، شماها بروید، اما مادرم بی‏قراری کرد و با اصرار، خانم پرستار موافقت کرد که مادر هم

بماند. من و خواهرم روانه‏ی منزل شدیم. هنگامی که برای خداحافظی به پدرم نگاه می‏کردم، آرزو داشتم مثل همیشه به من جواب بدهد، اما او آرام‏تر از همیشه خوابیده بود.

چند لحظه بعد، از بیمارستان خارج شدیم. خواهرم گفت: دوست دارم به حرم امام رضا علیه‏السلام بروم، چون می‏دانم که او امید ناامیدان است؛ گویی ندایی از هر سو این جمله را تکرار می‏کند. من هم با عجله گفتم: راست گفتی؛ من هم احساس سنگینی می‏کنم؛ می‏خواهم به حرم امام علیه‏السلام بروم و خودم را سبک کنم.

هر دو با هم به سوی بارگاه منور رضوی رهسپار شدیم. در بین راه، فقط به چهره‏ی عرفانی پدر فکر می‏کردم. از خواهرم شنیدم که دکتر از علاج بیماری پدر قطع امید کرده است.

اما ما ناامید نبودیم، چون می‏دانستیم که خدا هیچ دل شکسته‏ای را ناامید نمی‏کند. وقتی به بارگاه امام علیه‏السلام رسیدیم، به امام رضا علیه‏السلام سلام و عرض ادب کردم و گفتم:

یا امام رضا علیه‏السلام خالصانه آمدم به مرقد شریفتان، نکند به من که مجاور این بارگاهم، فرزند این خاکم، همسایه‏ات هستم و یک عمر ارادتمند تو، جواب ندهی. من امروز تا جواب نگیرم، بیرون نمی‏روم.

رایحه‏ی خوشی همه جا را فراگرفته بود. برخی با دل‏هایی غم ‏گرفته به داخل حرم می‏رفتند و بعضی با چهره‏ای شاد و صورتی نورانی. بوی

گل محمدی همه جا را پراکنده بود. حرم، حال و هوای دیگری داشت. پیرمردی که سر بر سجده داشت، جوانی که دست به دعا برداشته بود، خانمی که خالصانه اشک می‏ریخت و دختری که کنار مادر نابینای خود نشسته بود و زیارت‏نامه‏ی امام علیه‏السلام را برایش زمزمه می‏کرد؛ همه، دردهای ناآشنای خود را به درد آشنای دیر آشنا می‏گفتند و این همه صداهای پرسوز و گداز، آشفتگی ما را تحت شعاع قرار داده بود.

گنگ شده بودم، زبانم از بیان حالت درونم قاصر بود و نمی‏توانستم لب تکان دهم؛ فقط در دل می‏گفتم:

یا امام رضا! یک بار دیگر روح پریشان من، این سعادت را یافت تا به سرای مهر تو بیاید.

ناگهان بغضم ترکید و با صدای خفه گفتم:

«مولای من! تو رابط من با خدایم هستی. یا امام رضا علیه‏السلام سعادت دنیا و آخرت را به ما عنایت کن، من به پابوس تو آمده‏ام.»

آرام و غم‏آلود دعا می‏کردم. خواهرم زیارت‏نامه می‏خواند و من دو رکعت نماز زیارت خواندم و بعد به طرف ضریح امام حرکت کردم. سیل جمعیتی بود که به چشم می‏خورد؛ پیر و جوان دست‏هایشان را به طرف آقا دراز کرده بودند و از زیارت سیر نمی‏شدند. هر چه حلاوت وصال می‏چشیدند، بیش‏تر احساس نیاز می‏کردند. با خود گفتم: محال است بتوانم از این جمعیت بگذرم و دستم را به ضریح برسانم. با کمی

فکر گفتم: اگر امروز دستم تبرک شود، می‏فهمم که امام رضا دعایم را اجابت کرده و اگر دستم نرسد…؟

اما نه! امام رضا علیه‏السلام ما را طلبیده؛ معلوم است که نظر لطف داشته‏اند. او شفا دهنده‏ی هر دردی، ضامن هر آهویی، حامی هر مظلومی، امید هر ناامیدی و نوید دهنده‏ی هر بشارتی است. رفتم جلو و من هم قطره‏ای شدم از رودخانه‏ی محتاجان درگاه دوست؛ بی‏اختیار به جلو رانده می‏شدم؛ گویی راهی به سوی ساحل نجات به رویم گشوده شد.

بعد از چند لحظه کنار ضریح امام بودم و اشک می‏ریختم، بلند بلند گفتم: ممنونم امام رضا علیه‏السلام تو امروز دعای مرا برآورده و دستم را متبرک کردی، پس آرزوی دیگرم هم را که شفای پدرم هست، بده و مرا از پابوسی آستان مقدست ناامید مگردان.

بعد آرام از جمعیت کنار کشیدم و از ازدحام زائران بیرون آمدم، اما با دستی پر و دلی آرام؛ احساس کردم دیگر هیچ نمی‏خواهم. هر چند دل کندن از خانه‏ی مهر و صفا آسان نبود، ولی باید برات شفا به پدرم می‏دادم.(1)


1) مجله‏ی حرم، ش 41، خاطره‏ای از فاطمه فارسیان (با دخل و تصرف).