جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

با من حرف بزن

زمان مطالعه: 3 دقیقه

نور زلال مهتاب بر دشت شب می‏تابید. آسمان، صاف و نیلی و ستاره باران بود. شب به نیمه رسیده بود. زنگ ساعت، دوازده بار نواخت. سمیه در جایش غلتی خورد، چشمان درشت و سیاهش را گشود و به مادر که در کنارش به خواب رفته بود، نگریست. سپس پتو را به کناری زد و از رختخوابش بیرون آمد. پاورچین پاورچین از کنار بستر مادر گذشت و از اتاق خارج شد. چادرش را به سر کشید و از حیاط بیرون زد. به کوچه آمد؛ کوچه دراز و تاریک، قد کشیده بود. تا خیابانی بزرگ، سمیه تن به زلال مهتاب سپرد و از کوچه گذشت. در ابتدای خیابان، لحظه‏ای ایستاد و نگاه بارانی‏اش را به روبه‏رو دوخت؛ آن جا که بارگاه حضرت رضا علیه‏السلام در هاله‏ای از نور و روشنایی می‏درخشید. اشکی زلال به گونه‏اش لغزید؛ خانه‏ی دلش را تکان داد و گریست. گریه، تنها مرهمی بود که آرامش می‏کرد.

مادر که از خواب برخاست، جایش را خالی دید؛ سراسیمه به حیاط دوید. فریاد زد: سمیه! سمیه!

اما جوابی نشنید. به همه‏ی اتاقها سر کشید، ولی از او خبری نبود.

بیمناک و هراسان به خیابان دوید. درب خانه‏ی همسایه‏ها را یک یک زد، اما هیچ کس از دخترش خبری نداشت. به کجا رفته بود؟ نمی‏دانست. دلشوره‏ای عجیب به جانش افتاد. زن‏ها دلداری‏اش می‏دادند.

دخترش مریض بود. دیشب تا پاسی از شب بر بالینش گریسته بود و از خدا شفایش را خواسته بود. همه چیز به یکباره اتفاق افتاده بود.

نیمه‏های شبی سمیه از خواب برخاسته و از درد دندان نالیده بود! دختر تا صبح نالیده بود ولی مداوای منزل ساکتش نکرده بود. مادرش او را نزد دکتر برد، اما تأثیری نکرد. پس از ده روز دوا و درمان، دیگر ناامید شده بود. دختر زار و نزار همچنان می‏نالید و دیگر به غذا هم اشتهایی نداشت، و کم کم صحبت کردن برایش مشکل شده بود. یک روز صبح که مادر از خواب برخاست، متوجه شد که دختر دیگر قادر به سخن گفتن نیست و زبانش قفل شده است!

هیچ چیز فایده‏ای نداشت. به هر دکتری که معرفی می‏کردند، دختر را نزد او می‏برد، اما همه در یک نظر متفق بودند: باید عمل جراحی شود.

خرجش حدود صد هزار تومان بود و یک زن تنها و بی‏کس چگونه می‏توانست این مبلغ را تهیه کند؟ اما او مادر بود؛ مادری که به تنها

دخترش و تنها امید زندگانی‏اش عشق می‏ورزید و از هر کاری برای بهبودی او دریغ نداشت. خانه و زندگی‏اش را به فروش گذاشت تا پول درمان دختر را مهیا کند.

و آن شب موضوع را برای دخترش گفت. دخترم! باید این خانه و زندگی را که تنها یادگار پدرت است، بفروشیم. می‏رویم به یک خانه‏ی کوچکتر. تو را می‏برم بیمارستان، دکترها عملت می‏کنند و باز مثل گذشته می‏توانی حرف بزنی. آن وقت من همه چیز دارم، چون سلامت تو همه چیز من است.

اما وقتی از خواب بیدار شده بود، از دختر خبری نبود.

یکی از زن‏ها گفت: شاید رفته حرم.

مادر گفت: دیروز صبح بردمش حرم، دخیل بستم و شفایش را از امام خواستم؛ عصر هم برگشتیم.

همان زن گفت: شاید دوباره رفته.

شوهر زن گفت: حالا سری به حرم بزنید؛ ایرادی ندارد. تا شما به حرم بروید، من هم به کلانتری‏ها گزارش می‏دهم.

نسیم آرام می‏وزید و از مأذنه بانگ اذان به گوش می‏رسید. مردها در کنار حوض بزرگ وسط صحن وضو می‏ساختند و صف‏های نماز جماعت منظم می‏شد. سمیه کنار پنجره‏ی فولاد نشسته بود و دستان کوچکش را حلقه‏ی شبکه‏های طلایی ضریح کرده بود.

صدای مؤذن در فضای صحن پیچید و دسته‏ای از کبوتران بر سینه‏ی صاف و آبی آسمان اوج گرفتند. سمیه سر بر ضریح نهاد و آرام به خواب رفت.

احساس کرد مردی جمعیت را شکافته و به او نزدیک می‏شود.

دستی بر سر دختر خردسال کشید و آرام او را صدا زد. دختر از خواب بیدار شد و با تعجب به مرد نگریست. تن‏پوشی سبز بر تن، و سیمایی نورانی و پرنور داشت، اما دختر او را نمی‏شناخت. هر چه فکر کرد، او را به خاطر نیاورد. به راستی او کیست؟ خواست بپرسد، اما نتوانست، حرف زدن نمی‏توانست. مرد خطاب به دختر گفت: حرف بزن دخترم! و دختر با اشاره زبانش را نشان داد و به او فهماند که قدرت تکلم ندارد. اما مرد لبخندی زد و گفت: تو می‏توانی؛ حرف بزن. او سعی کرد، اما نتوانست.

مرد دستش را از آستینش بیرون آورد و از چانه تا زیر گلوی دختر را لمس کرد و گفت: حالا می‏توانی. دختر متحیر دستی به چانه و دهانش زد؛ حس کرد چیزی از گلویش خارج شده؛ چیزی که مانع حرف زدن او می‏شد؛ احساس کرد که درد از تنش بیرون رفته و قفل زبانش باز شده و می‏تواند حرف بزند. زبان تشکر گشود.

پس از لحظه‏ای، دریافت که از مرد خبری نیست و اینک مادر روبرویش ایستاده بود و او را می‏نگریست. صدای روحانی دعا در فضا

پیچیده بود. دختر، بی‏اختیار فریادی کشید و مادر را صدا زد.

مادر با تعجب گفت: دخترم! تو حرف زدی! خدای من! چه می‏شنوم؛ دخترم حرف زد! خدایا! شکرت. گریست و گریست و دختر را بوسید و بویید. و چه بوی خوشی داشت! بوی عطر می‏داد، بوی گلاب، بوی عطر محمدی، بوی یاس، بوی اقاقیا و بوی رضا علیه‏السلام.(1)


1) مجله‏ی حرم، ش 69، ماجرای شفای سمیه رحمانی در تاریخ 17 / 11 / 1370 (با تلخیص و تصرف).