برای رسیدن به کمال، بهترین اسوهای که میتوان از او پیروی کرد، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بر حق پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز نمونههایی کاملند که شایستگی پیروی دارند. پس از چهارده نور پاک، اولیای خداوند شایستهاند که راهنمای انسانها گردند. از سوی دیگر، تنها رفتار و کرداری سزاوار پیروی است که با بینش درست همراه باشد و گرنه چه بسا افرادی که اهل ریاضتهای بسیار بودهاند، اما بر اثر کوتاهی فکر و اندیشه، دچار هوای نفس و فریب شیطان شده و دسترنج سالیان دراز خویش را در لحظهای به باد دادهاند.
از سویی دیگر، با نگاهی ژرف به سخنان و رفتار انسانها میتوان پرده از شخصیت پنهان آنان برداشت و ضمیر ناپیدای آنان را هویدا ساخت. خبرهای بسیاری از گفتهها و حالات ربیع در دست است که اگر در کنار یکدیگر قرار گیرند و سپس ارزیابی شوند، شخصیتی از ربیع بن خثیم نمود مییابد. در ادامه، چند سخن و برخی از حالتهای معنوی او را به نوشته میآوریم.
– روزی اسب ربیع بن خثیم را – که بیست هزار درهم ارزش داشت، و در کنار خود بسته و به نماز ایستاده بود – دزدیدند. ربیع بن خثیم نمازش را نبرید و دزد را دنبال نکرد. گروهی ربیع بن خثیم را دلداری دادند. ربیع به آنان گفت: «من دزد را که افسار اسب را باز میکرد دیدم.»
پرسیدند: «چرا مانع او نشدی؟»
گفت: «مشغول کاری بودم که برای من از اسب مهمتر بود؛ یعنی من نماز میگزاردم و نماز از اسب مهمتر است.»
آنان دزد را به باد نفرین گرفتند. ربیع گفت: «نفرین مکنید، بلکه برای او از خداوند خیر بخواهید؛ چون من اسب را به او بخشیدم.»
– روزها ربیع بن خثیم کاغذی در برابر خویش میگذاشت و آنچه میگفت، یادداشت میکرد. شبانگاه نوشتهی خویش را بررسی میکرد که آنچه گفته، به سود او بود یا به زیانش. همیشه با اندوه میگفت: «آه! از این درد! آنان که زبان بستند، نجات یافتند و ما در حسرت رهایی ماندگاریم.»
– به ربیع بن خثیم گفتند: «هیچگاه ندیدیم که از کسی غیبت کنی!»
ربیع پاسخ داد: «از خویش خرسند نیستم؛ پس چگونه به نکوهش و غیبت دیگران بپردازم؟»
– ربیع بن خثیم همیشه میگفت: «اگر گناهان بوی خود را برملا میساختند، هیچ کس در کنار دیگری نمینشست.»
– ربیع به سن بلوغ رسید و چون مادرش گریهها و سحرخیزیهای طولانیاش را دید، به وی گفت: «پسرم! شاید کسی را کشتهای که چنین نگران و گریانی؟» ربیع پاسخ داد: «آری مادر! من قاتلم.» مادر هراسان پرسید: «پسرم! چه کسی را کشتهای تا از خاندانش حلالیت بخواهم! به خدا قسم! هر کس حال و روز تو را دریابد، بر تو رحم میکنم و تو را میبخشد.» ربیع گفت: «مادر! من قاتل نفس خویشتنم. من روح و جانم را کشتهام و بر این ستم در سوگ نشستهام.»
– ابیوائل گوید: با عبدالله بن مسعود از خانه خارج شدیم. ربیع بن خثیم نیز همراه ما بود. از کنار مغازهی آهنگری گذشتیم. عبدالله بن مسعود ایستاد و به آهنهای تفتیدهی در آتش نگریست. ربیع نیز به آهنهای گداخته مینگریست، نزدیک بود بر زمین افتد. حرکت کردیم تا به گلخن حمامی در ساحل فرات رسیدیم. هنگامی که چشم عبدالله به آتش گلخن حمام افتاد، این آیه را تلاوت کرد: (اذا رأتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظا و زفیرا)(1) ناگهان ربیع فریادی زد و بیهوش شد. او را بر دوش تا خانهاش بردیم. عبدالله تا مغرب از او مواظبت کرد، ولی به هوش نیامد. پس از مغرب، هنگامی که ربیع به هوش آمد، عبدالله بن مسعود به خانهی خود بازگشت.
– اعمش گوید: روزی ربیع بن خثیم از بازار آهنگران میگذشت، نگاهش به یکی از کورههای آتش افتاد. نالهای سر داد و بر زمین افتاد. من نیز خواستم چون او کنم. چون به بازار آهنگران رسیدم، هر چه به کورهها نگریستم، خیری در خود نیافتم.
– ربیع بن خثیم فلج شد و درد و رنجش به درازا کشید. در این میان هوس خوردن گوشت مرغ کرد، اما چهل روز با خواهش دل مبارزه کرد و چیزی نگفت. پس از چهل روز به زنش گفت: «از چهل روز پیش تاکنون دلم گوشت مرغ میخواست، لکن نفس خود را از این خواهش بازداشتم به امید آن که این پرهیز، مرا از آتش دوزخ بازدارد.»
زن با نگرانی به او گفت: «سبحان الله! مگر گوشت مرغ چیست که خود را از آن محروم کنی؟! خدا که بر تو حلال کرده است.»
همسر ربیع کسی را به بازار فرستاد و مرغی خرید. آن را سر برید و کباب کرد. نانی نیز پخت و سفره را در برابر ربیع گستراند. چون ربیع دست به سوی غذا دراز کرد، فقیری در زد و گفت: «به من کمک کنید، خداوند به شما برکت دهد!»
ربیع بن خثیم دست از غذا برگرفت و به همسرش گفت: «این غذا را بردار و در چیزی بپیچ و به فقیر بده!»
زن گفت: «سبحان الله!»
ربیع گفت: «آنچه را گفتم انجام ده.»
همسر ربیع گفت: «من کاری میکنم که هم برای فقیر بهتر است و هم آن که از این غذا بیشتر دوست خواهد داشت.»
ربیع بن خثیم پرسید: «آن چه کاری است؟»
زن پاسخ داد: «قیمت غذا را به فقیر میدهیم تا هر چه خواست با آن بخرد و با میل خود غذایش را فرهم کند و تو نیز آن چه دلت میخواهد بخور.»
ربیع گفت: «آفرین بر تو! چه پیشنهاد خوبی! پول را بیاور.»
چون همسرش پول غذا را آورد، ربیع گفت: «پول را کنار این غذا بگذار و همه را یکجا به فقیر بده!»
– ربیع بن خثیم در خانهی خود قبری کنده بود و هرگاه در دلش سیاهی مییافت، به قبر میرفت و دراز میکشید و گریه و زاری میکرد. پس از درنگی میگفت: (رب ارجعون لعلی أعمل صالحا فیما ترکت)،(2) ، و این جمله را بسیار تکرار میکرد.
سپس از قبر بیرون آمده، نفس خویش را سرزنش میکرد و میگفت: «ای ربیع! تو را به دنیا بازگرداندیم. پس اکنون کار نیک انجام ده! پیش از آن که خدا را ندا دهی تا تو را بازگرداند، ولی هیچ کس سخنت را پاسخ نگوید!»
1) فرقان / 12 چون آتش دوزخ، کافران را از دو ببیند، چنان به خروش آید و خشمناک گردد که این صدای وحشتناک و خشمآلود از دور به گوش کافران برسد و چون آنان را در زنجیر بسته، به مکانی تنگ از دوزخ درافکنند، همه فریاد واویلا از دل برکشند.
2) سورهی مؤمنون، آیات 99 و 100 یعنی آنگاه که مرگ هر یک از آنان فرارسد گوید: (خداوندا! مرا به دنیا بازگردان تا به کارهای نیکی که انجام ندادهام، بپردازم.).