جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سخنان و حالات ربیع بن خثیم

زمان مطالعه: 4 دقیقه

برای رسیدن به کمال، بهترین اسوه‏ای که می‏توان از او پیروی کرد، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بر حق پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز نمونه‏هایی کاملند که شایستگی پیروی دارند. پس از چهارده نور پاک، اولیای خداوند شایسته‏اند که راهنمای انسان‏ها گردند. از سوی دیگر، تنها رفتار و کرداری سزاوار پیروی است که با بینش درست همراه باشد و گرنه چه بسا افرادی که اهل ریاضت‏های بسیار بوده‏اند، اما بر اثر کوتاهی فکر و اندیشه، دچار هوای نفس و فریب شیطان شده و دسترنج سالیان دراز خویش را در لحظه‏ای به باد داده‏اند.

از سویی دیگر، با نگاهی ژرف به سخنان و رفتار انسان‏ها می‏توان پرده از شخصیت پنهان آنان برداشت و ضمیر ناپیدای آنان را هویدا ساخت. خبرهای بسیاری از گفته‏ها و حالات ربیع در دست است که اگر در کنار یکدیگر قرار گیرند و سپس ارزیابی شوند، شخصیتی از ربیع بن خثیم نمود می‏یابد. در ادامه، چند سخن و برخی از حالت‏های معنوی او را به نوشته می‏آوریم.

– روزی اسب ربیع بن خثیم را – که بیست هزار درهم ارزش داشت، و در کنار خود بسته و به نماز ایستاده بود – دزدیدند. ربیع بن خثیم نمازش را نبرید و دزد را دنبال نکرد. گروهی ربیع بن خثیم را دلداری دادند. ربیع به آنان گفت: «من دزد را که افسار اسب را باز می‏کرد دیدم.»

پرسیدند: «چرا مانع او نشدی؟»

گفت: «مشغول کاری بودم که برای من از اسب مهم‏تر بود؛ یعنی من نماز می‏گزاردم و نماز از اسب مهم‏تر است.»

آنان دزد را به باد نفرین گرفتند. ربیع گفت: «نفرین مکنید، بلکه برای او از خداوند خیر بخواهید؛ چون من اسب را به او بخشیدم.»

– روزها ربیع بن خثیم کاغذی در برابر خویش می‏گذاشت و آنچه می‏گفت، یادداشت می‏کرد. شبانگاه نوشته‏ی خویش را بررسی می‏کرد که آنچه گفته، به سود او بود یا به زیانش. همیشه با اندوه می‏گفت: «آه! از این درد! آنان که زبان بستند، نجات یافتند و ما در حسرت رهایی ماندگاریم.»

– به ربیع بن خثیم گفتند: «هیچ‏گاه ندیدیم که از کسی غیبت کنی!»

ربیع پاسخ داد: «از خویش خرسند نیستم؛ پس چگونه به نکوهش و غیبت دیگران بپردازم؟»

– ربیع بن خثیم همیشه می‏گفت: «اگر گناهان بوی خود را برملا می‏ساختند، هیچ کس در کنار دیگری نمی‏نشست.»

– ربیع به سن بلوغ رسید و چون مادرش گریه‏ها و سحرخیزی‏های طولانی‏اش را دید، به وی گفت: «پسرم! شاید کسی را کشته‏ای که چنین نگران و گریانی؟» ربیع پاسخ داد: «آری مادر! من قاتلم.» مادر هراسان پرسید: «پسرم! چه کسی را کشته‏ای تا از خاندانش حلالیت بخواهم! به خدا قسم! هر کس حال و روز تو را دریابد، بر تو رحم می‏کنم و تو را می‏بخشد.» ربیع گفت: «مادر! من قاتل نفس خویشتنم. من روح و جانم را کشته‏ام و بر این ستم در سوگ نشسته‏ام.»

– ابی‏وائل گوید: با عبدالله بن مسعود از خانه خارج شدیم. ربیع بن خثیم نیز همراه ما بود. از کنار مغازه‏ی آهنگری گذشتیم. عبدالله بن مسعود ایستاد و به آهن‏های تفتیده‏ی در آتش نگریست. ربیع نیز به آهن‏های گداخته می‏نگریست، نزدیک بود بر زمین افتد. حرکت کردیم تا به گلخن حمامی در ساحل فرات رسیدیم. هنگامی که چشم عبدالله به آتش گلخن حمام افتاد، این آیه را تلاوت کرد: (اذا رأتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظا و زفیرا)(1) ناگهان ربیع فریادی زد و بیهوش شد. او را بر دوش تا خانه‏اش بردیم. عبدالله تا مغرب از او مواظبت کرد، ولی به هوش نیامد. پس از مغرب، هنگامی که ربیع به هوش آمد، عبدالله بن مسعود به خانه‏ی خود بازگشت.

– اعمش گوید: روزی ربیع بن خثیم از بازار آهنگران می‏گذشت، نگاهش به یکی از کوره‏های آتش افتاد. ناله‏ای سر داد و بر زمین افتاد. من نیز خواستم چون او کنم. چون به بازار آهنگران رسیدم، هر چه به کوره‏ها نگریستم، خیری در خود نیافتم.

– ربیع بن خثیم فلج شد و درد و رنجش به درازا کشید. در این میان هوس خوردن گوشت مرغ کرد، اما چهل روز با خواهش دل مبارزه کرد و چیزی نگفت. پس از چهل روز به زنش گفت: «از چهل روز پیش تاکنون دلم گوشت مرغ می‏خواست، لکن نفس خود را از این خواهش بازداشتم به امید آن که این پرهیز، مرا از آتش دوزخ بازدارد.»

زن با نگرانی به او گفت: «سبحان الله! مگر گوشت مرغ چیست که خود را از آن محروم کنی؟! خدا که بر تو حلال کرده است.»

همسر ربیع کسی را به بازار فرستاد و مرغی خرید. آن را سر برید و کباب کرد. نانی نیز پخت و سفره را در برابر ربیع گستراند. چون ربیع دست به سوی غذا دراز کرد، فقیری در زد و گفت: «به من کمک کنید، خداوند به شما برکت دهد!»

ربیع بن خثیم دست از غذا برگرفت و به همسرش گفت: «این غذا را بردار و در چیزی بپیچ و به فقیر بده!»

زن گفت: «سبحان الله!»

ربیع گفت: «آنچه را گفتم انجام ده.»

همسر ربیع گفت: «من کاری می‏کنم که هم برای فقیر بهتر است و هم آن که از این غذا بیشتر دوست خواهد داشت.»

ربیع بن خثیم پرسید: «آن چه کاری است؟»

زن پاسخ داد: «قیمت غذا را به فقیر می‏دهیم تا هر چه خواست با آن بخرد و با میل خود غذایش را فرهم کند و تو نیز آن چه دلت می‏خواهد بخور.»

ربیع گفت: «آفرین بر تو! چه پیشنهاد خوبی! پول را بیاور.»

چون همسرش پول غذا را آورد، ربیع گفت: «پول را کنار این غذا بگذار و همه را یکجا به فقیر بده!»

– ربیع بن خثیم در خانه‏ی خود قبری کنده بود و هرگاه در دلش سیاهی می‏یافت، به قبر می‏رفت و دراز می‏کشید و گریه و زاری می‏کرد. پس از درنگی می‏گفت: (رب ارجعون لعلی أعمل صالحا فیما ترکت)،(2) ، و این جمله را بسیار تکرار می‏کرد.

سپس از قبر بیرون آمده، نفس خویش را سرزنش می‏کرد و می‏گفت: «ای ربیع! تو را به دنیا بازگرداندیم. پس اکنون کار نیک انجام ده! پیش از آن که خدا را ندا دهی تا تو را بازگرداند، ولی هیچ کس سخنت را پاسخ نگوید!»


1) فرقان / 12 چون آتش دوزخ، کافران را از دو ببیند، چنان به خروش آید و خشمناک گردد که این صدای وحشتناک و خشم‏آلود از دور به گوش کافران برسد و چون آنان را در زنجیر بسته، به مکانی تنگ از دوزخ درافکنند، همه فریاد واویلا از دل برکشند.

2) سوره‏ی مؤمنون، آیات 99 و 100 یعنی آنگاه که مرگ هر یک از آنان فرارسد گوید: (خداوندا! مرا به دنیا بازگردان تا به کارهای نیکی که انجام نداده‏ام، بپردازم.).