جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

گزارش اباصلت از چگونگی شهادت امام رضا

زمان مطالعه: 6 دقیقه

اباصلت چگونگی شهادت امام رضا علیه‏السلام را چنین نقل کرده است: نزد امام رضا علیه‏السلام بودم، به من فرمود: «داخل مقبره‏ی هارون شو و از چهار گوشه‏ی آن قدری خاک برایم بیاور.» دستور را اجرا کردم و خاک‏ها را خدمتشان آوردم. به آن نگاهی کرد و فرمود: «آن خاک را بده! خاک نزدیک در را خدمتشان تقدیم کردم. خاک را گرفته، بویید و سپس بر زمین ریخت و فرمود: به زودی در همین مکان قبری برای من کنده می‏شود. هنگام کندن قبر به صخره‏ای برمی‏خورند که اگر تمام کارگران خراسان بیایند و کمک دهند، نمی‏توانند آن را از جای بلند کنند.» آن گاه خاک بالای سر و پایین پای هارون را بویید و این فرمایش را تکرار کرد. سپس خاک طرف قبله را خواست و فرمود: «همین خاک از آن قبر من است. اباصلت! به زودی در این مکان قبری برایم حفر می‏کنند. به آنان بگو به اندازه‏ی هفت پله آن را گود کنند و لحد را دو ذراع و یک شبر بسازند. خدای متعال به آن وسعت می‏بخشد. چون چنین کردید، رطوبتی از طرف سر آشکار می‏شود، دعایی که اکنون به تو می‏آموزم، در آن هنگام بخوان. ناگهان آب موج می‏زند و قبر پر از آب می‏شود و ماهی‏های ریزی در آن شناورند. این نانی را که به تو می‏دهم، برای آن ماهیان خرد کن تا بخورند. در این هنگام یک ماهی بزرگ آشکار می‏گردد و ماهی‏های کوچک را می‏بلعد و خود نیز ناپدید می‏شود. هرگاه ماهی بزرگ ناپدید شد، دست خود را در آب بگذار و دعایی که اکنون می‏آموزی زمزمه کن تا آب فروکشد و قبر خشک شود. باید تمام این کارها برابر چشمان مأمون باشد. فردا صبح من نزد این ستمکار فاسق می‏روم. هنگامی که بازگردم، اگر عبا بر سر نکشیده بودم، با من سخن بگو که پاسخت را خواهم داد و اگر عبا بر سر کشیده بودم هیچ با من سخن مگو!»

بامداد روز بعد امام رضا علیه‏السلام لباس پوشید و در محراب نیایش منتظر نشست.

غلام مأمون از راه رسید و گفت: «مأمون شما را خواسته است. امام عبا بر دوش انداخت، کفش پوشید و به راه افتاد. من نیز پشت سر آنان حرکت کردم تا به مجلس مأمون رسیدیم. انواع میوه‏ها در سبدهایی چیده شده بود. خوشه‏ی انگوری در دست مأمون بود که کمی از آن را خورده بود. چون چشمش به امام افتاد، به احترامش از جای برخاست و دست در گردن امام انداخت و پیشانی حضرت را بوسه زد. امام را در کنار خود نشاند و انگوری را که در دست داشت به ایشان تعارف کرد و گفت: «ای فرزند رسول خدا! من انگوری از این بهتر ندیده‏ام.»

امام فرمود: «شاید انگور بهشت از این نیکوتر باشد.»

مأمون گفت: «از این انگور میل کنید!»

مرا از خوردن این انگور معاف دار.

– چاره‏ای نیست، باید بخوری. چه شده است؟! گمان بد بر ما می‏بری؟ آن گاه خوشه‏ی انگور را گرفته، چند دانه از آن خورد و بقیه را به امام داد و اصرار کرد که امام میل فرماید. سه دانه از آن انگور را امام خورد و بقیه را بر زمین ریخت و برخاست تا برود. مأمون گفت: «کجا تشریف می‏برید؟» امام فرمود: «به همان جا که تو مرا فرستادی!» عبا بر سر کشید و از آن جا خارج شد. من نیز به دنبال ایشان راه افتادم و هیچ نگفتم تا به منزل رسیدیم. فرمود: «در را ببند.» به بستر رفته خوابیدند.

در میان خانه، غمناک و اندوهگین ایستاده بودم. ناگهان جوانی خوش‏روی و مشکین موی و شبیه‏ترین مردم به امام رضا علیه‏السلام در میان خانه آشکار شد. پیش رفتم و گفتم: «آقا! با این که در منزل بسته بود، چگونه وارد خانه شدید؟!» فرمود: «همان کس که در یک لحظه مرا از مدینه به این جا آورد، از در بسته نیز مرا عبور داد.»

پرسیدم: «شما کیستید؟» فرمود: «من حجت خداوند بر تو هستم؛ محمد، فرزند علی بن موسی الرضا علیه‏السلام. سپس به سوی اطاق پدرش روان شد و به من فرمود: «تو هم بیا!» چون چشم امام رضا علیه‏السلام به فرزندش افتاد، از جای برخاست. نور دیده‏اش را در آغوش کشید و به سینه گرفت. پیشانی‏اش را بوسه زد. سپس فرزندش را اندرون بستر

برد.

امام جواد علیه‏السلام خود را بر پیکر پدر افکند و پدر را بوسید و راز دل خویش را – با زبانی که من نمی‏فهمیدم – با او در میان گذاشت و من تنها تماشا می‏کردم… و در این بین روح ملکوتی امام هشتم به سوی اجداد پاکش پر کشید. امام جواد به من فرمود: «اباصلت! آب و چوبی بیاور تا پدرم را غسل دهم.» عرض کردم: «چوبی در خانه نیست. آب هم به اندازه‏ی کافی نداریم.» فرمود: «آنچه گفتم زود انجام بده.» به ناچار به اندرون خانه رفتم. یک تخته و مقداری آب در منزل یافتم. آن‏ها را محضر امام نهم آوردم. آستین بالا زدم تا ایشان را کمک کنم. فرمود: «کناری بایست! در غسل پدرم کسانی دیگر مرا مدد می‏رسانند.» غسل امام پایان یافت. به من فرمود: «از اندرونی، سبدی را که حنوط و کفن در آن است بیاور!» به اطاق رفتم و سبدی را که هرگز در آن جا ندیده بودم، مشاهده کردم و برای حضرت جواد علیه‏السلام آوردم. پس از حنوط و کفن، بر پیکر امام رضا علیه‏السلام نماز گزارد و سپس فرمود: «برو تابوت بیاور!»

عرض کردم: «نزد نجار بروم تا تابوت آماده سازد؟» فرمود: «برو، در انبار تابوت هست.» چون درست آن جا را جست و جو کردم، تابوتی که هرگز ندیده بودم، مشاهده کردم. تابوت را خدمت امام آوردم. بدن مطهر را در تابوت نهاد و دو رکعت نماز بر او خواند. هنوز نمازشان تمام نشده بود که تابوت از زمین بلند شد. سقف اطاق شکافته شد و تابوت به سوی آسمان بالا رفت تا ناپدید شد.

خدمت امام جواد علیه‏السلام عرض کردم: «اکنون مأمون می‏آید و پیکر امام را از من می‏خواهد. چه پاسخ دهم؟ فرمود: «هیچ مگوی که اینک آن پیکر پاک بازمی‏گردد. اباصلت! اگر پیامبری در مشرق زمین از دنیا رود و جانشین او در مغرب زمین جان دهد، خداوند ارواح نورانی و بدن‏های پاک آنان را با یکدیگر جمع می‏کند.» حضرت همین مطلب را بیان می‏کرد که سقف شکافته شد و تابوت فرود آمد.

آن گاه امام جواد پیکر پدر را از تابوت بیرون آورد و در بستر خوابانید. گویا

او را غسل نداده و کفن نکرده‏اند. سپس به من فرمود: «اباصلت! در منزل را باز کن که مأمون پشت در ایستاده است.» در را باز کردم. مأمون، که با غلامانش بر در خانه ایستاده بود، گریان و بی‏قرار وارد خانه شد. مأمون گریبان پاره کرده بود و به سر و صورت می‏زد. فریاد می‏زد: «سرور من! در مصیبت خود دل مرا آزردی و مرا به زاری و شیون افکندی. آن گاه خود را شتابان به پیکر امام رساند و نزدیک سر مبارک امام رضا علیه‏السلام نشست. سپس دستور داد که پیکر را تشییع کنند و قبر حفر کنند.

درست مانند پیش‏گویی امام، هیچ کس نتوانست جایی را برای قبر امام حفر کند. یکی به مأمون گفت: «آیا باور نمی‏کنی او امام بود؟» مأمون گفت: «آری! امام کسی است که پیشاپیش مردم در حرکت است. قبر او را رو به قبله (یعنی جلوی قبر هارون) حفر کنید.» جلو رفتم و گفتم: «امام رضا علیه‏السلام فرموده‏اند که به اندازه‏ی هفت پله گودی قبر باشد و ضریحی بر آن بسازید.» مأمون گفت: «هر چه اباصلت می‏گوید، همان گونه رفتار کنید، فقط ضریح را نمی‏خواهد درست کنید.» مأمون وقتی رطوبت و ماجرای ماهی‏ها را (که امام پیش‏گویی کرده بود) مشاهده کرد، گفت: «علی بن موسی الرضا علیه‏السلام هنگام زنده بودنش امور شگفتی به ما نشان داده بود، پس از رحلتش نیز این امور شگفت را به ما نشان می‏دهد.»

وزیری که همراه مأمون بود، گفت: «آیا سخنانی را که امام رضا علیه‏السلام برایتان می‏فرمود، به یاد دارید؟» گفت: «نه!» وزیر گفت: «به شما فرمود، حکومت بنی‏عباس با زیادی حکمرانانش و طولانی بودن زمانش مانند این ماهی‏هاست. هنگامی که زمانش سر آید، هیچ اثری از شما باقی نمی‏ماند و حکومت شما از بین خواهد رفت. خداوند شخصیتی بزرگ از خاندان ما را بر شما مسلط می‏گرداند که یک نفر از شما را باقی نگذارد.»

مأمون گفت: «راست می‏گویی. چنین فرمود!» سپس نگاهی به من کرد و گفت: «اباصلت! آن سخنی را که گفتی و این ماجرا رخ داد، به من بیاموز!» گفتم: «همان لحظه، آن را فراموش کردم.» و این سخن را به حقیقت گفتم. مأمون دستور داد مرا

به زندان برند و امام رضا را نیز دفن کنند. یک سال در زندان ماندم. در زندان بر من بسیار سخت گذشت. سحرگاهی با خداوند راز و نیاز کردم و خدا را به اهل بیت علیهم‏السلام قسم دادم که در امر من گشایشی پدید آورد. دعایم به پایان نرسیده بود که امام جواد علیه‏السلام تشریف آورد و به من فرمود: «اباصلت! سینه‏ات به تنگ آمده است؟» گفتم: «آری به خدا!» فرمود: «برخیز تا برویم.» دست مبارکش را به زنجیرهای پایم زد. همه بر زمین ریخت. دستم را گرفت و از زندان بیرون برد. غلامان و نگهبانان ما را می‏دیدند، ولی نمی‏توانستند با ما سخن بگویند. از زندان که خارج شدیم، به فرمود: «برو در پناه خداوند! نه تو دیگر آنان را ببینی و نه دست آنان دیگر به تو برسد.» اباصلت در پایان گفت: «از آن روز تاکنون هرگز مأمون را ندیده‏ام.»(1)


1) عیون اخبار الرضا علیه‏السلام، ج 1، ص 274.