مقبرهی شیخ مؤمن مورد توجه و علاقهی مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی بوده و برای فاتحه بسیار به آن جا میرفته و دراویش آن محل را دلگرمی میداده است. رضاخان، دستور خیابان کشیهای مشهد را صادر کرد و یکی هم خیابان خاکی بود که همهی ساختمان این مقبره را خراب میکرد؛ زیرا بنای گنبد سبز درست در وسط خیابان قرار میگرفت. خیابان کشی به دیوار باغی رسید که ساختمان کنونی گنبد سبز درون آن باغ بود. مرحوم حاج شیخ (که تمام رؤسای آن روز مشهد به ایشان ارادت داشتند) فرمودند: «اگر ممکن است این ساختمان را خراب نکنند.» این کار نشدنی بود، ولی برای احترام حاج شیخ از ادامهی کار خیابان دست کشیدند و کار آن جا را متوقف ساختند. چند سالی خیابان خاکی نیمه تمام ماند تا ماجری مسجد گوهرشاد پیش آمد و آن فاجعهی بزرگ – که لکهی ننگی بر دامن رضاخان است – پدید آمد. پس از ماجرای مسجد، دستور اکید و شدید برای ادامهی خیابان کشیهای مشهد صادر شد. اشخاصی که از درون دستگاه حکومتی با حاج شیخ مرتبط بودند، به او گفتند که کاری از ما ساخته نیست و باید خیابان ادامه یابد و بنای گنبد سبز خراب شود.
استانداری و نیابت تولیت با پاکروان بود. پاکروان چنان که معروف بود، میگفت: «من دو عیب دارم: یکی این که به مکه رفتهام و دیگر اینکه سید هستم.»(1) نیز معروف بود که در سال، دو مرتبه، شب عاشورا و شب وفات امام رضا علیهالسلام الزاما در خطبهی آستانه شرکت میکرده است. هنگام تشرف به حرم، دستش را روی ضریح میگذاشته و میبوسیده و سپس دستها را با الکل ضدعفونی میکرده است. معتقد بوده که ضریح آلوده به میکرب است؛ زیرا بیشتر مردم ضریح را میبوسند و دست میکشند. همسر پاکروان زنی خارجی بود و چون آن زمان آب لولهکشی نبود، از چشمههای بیرون شهر آب میآوردند و آن را میجوشاند و استفاده میکرد.
همین پاکروان (زمانی که قرار بود مقبرهی گنبد سبز را خراب کنند) یک شب بیعلت تا صبح نخوابیده بود. شب دوم مانند شب اول خواب به چشمانش نیامده بود. روز بعد، پزشکان او را به باغ ملکآباد آوردند و دوا و درمان کردند. شب سوم نیز از خواب خبری نبود. کارکنان ملکآباد میگفتند، به ناچار قالیچهای را به صورت گهواره میان دو رخت نصب کردند و او را در گهواره گذاشته، حرکت میدادند، شاید بخوابد، ولی اثری از خواب در او پیدا نشد. به شاه تلگراف کرد و درخواست مرخصی نمود تا برای معالجه به تهران برود. پاسخ تلگراف رضاخان خیلی تند و تهدیدآمیز آمد که «مگر در مشهد طبیب و دوا نیست که تقاضای آمدن به تهران میکنی؟!»
یکی از رؤسای آستان قدس به او گفته بود که شخصی به نام حاج شیخ حسنعلی در قلعهی سمرقند زندگی میکند از معالجات طب قدیم سررشته دارد. اگر صلاح بدانید از ایشان دعوت کنیم. سپس کسانی را به خدمت حاج شیخ فرستاد. فرزند آن بزرگوار به فرستادگان او میگوید: «آقای حاج شیخ نزد کسی نمیروند. هر کس کاری دارد، او باید مراجعه کند.» وقتی نتیجه را به او گفتند، تعجب میکند که چه کسانی پیدا میشوند که قدرت چنین کاری دارند. قرار بر این میشود که او را به ملاقات حاج شیخ بیاورند.
روزها مرحوم حاج شیخ (وقتی به شهر میآمد)، گاهی به منزل شخصی به نام شیخ محمد – که از شاگردانش بود – میرفت. او مردی فقیر بود و خانهای کوچک داشت. پاکروان همراه چند نفر از محترمین آن روز، به خانهی شیخ محمد میرود و از نزدیک میبیند که مردم در چه خانههایی زندگی میکنند. نیازمندان از زن و مرد، شهری و روستایی، گرد حاج شیخ نشسته بودند. پاکروان نیز مانند یکی از مردم در آن جا مینشیند. او را معرفی میکنند و بیماری بیخوابی را خود به عرض میرساند. حاح شیخ دانهای خرما و انجیری – که غالبا خشکیده و مانده بود – به او میدهد و میفرماید: «یکی بعد از نماز مغرب و یکی پس از نماز عشاء بخورید و صلوات
فرستاده، قل هو الله بخوانید.» حالا کسی که با آن وصف دستش را روی ضریح میگذاشته، باید این خرما و انجیر را – که حاج شیخ نزدیک لبها برده و بر آن میدمیده است – به حکم احتیاج بخورد.
آشنایان پاکروان نقل کردهاند که: وقتی به باغ ملکآباد آمد، گفت: «من نماز یاد دارم؛ ولی شست و شوی سر و صورت (یعنی وضو) را فراموش کردهام. به او تعلیم دادند. نماز خواند و خرما و انجیر را خورد و آن شب یکی دو ساعت خوابید. حاج شیخ فرموده بود که یک کاسهی چینی هم بیاورند تا در آن دعا بنویسند.»
آقای حسن مکرم، سرپرست املاک اختصاصی شاه در فریمان، ادامهی ماجرا را چنین نقل میکند که: روز بعد پاکروان و همسرش و یکی دو نفر از کسانش به فریمان آمدند و کاسهی دعا نوشته را به فریمان آوردند و گفتند: «حاج شیخ حسنعلی دستور دادهاند که یک نفر وضو بگیرد و آب پاک در این کاسه بریزد و نوشتهها را به وسیلهی دست با آن آب بشوید و مریض بخورد.» آقای مکرم میگوید: «من مأمور این کار شدم. همسر پاکروان وقتی دید من با دستم آب داخل کاسه را به دیوارهی کاسه میکشم، نتوانست تحمل کند و از اتاق بیرون رفت. کوتاه سخن آن که آب دعا را سر کشید و بیدرنگ گفت: «محل استراحت!» مکرم او را به اطاقی، که آماده بود، راهنمایی کرد. آقای مکرم میگوید: «به خدا قسم پنج دقیقه طول نکشید که صدای خرناس او فضای سالن را پر کرد و ده ساعت تمام خوابید.»
پاکروان وقتی بیدار شد و حالش خوب شد، مات و متحیر بود که این چه کسی است و این چگونه اثری است که در خرما و انجیر و این آب بود. تقاضای ملاقات دوباره با حاج شیخ را داشت. حاج شیخ فرمود: «ضرورتی ندارد. مقصود خوب شدن بود که حاصل است.» پاکروان پیغام داد و فراوان اصرار کرد که از من چیزی بخواهند، اگر امری داشته باشند، دستورشان را اطاعت میکنم. حاج شیخ فرمود: «اگر ممکن است این گنبد سبز را خراب نکنند.» او بیدرنگ رئیس فرهنگ را احضار کرد و فرمان داد تحقیق کنند و ببینند گنبد سبز از آثار باستانی است یا نه.
مرحوم فیوضات، که رئیس فرهنگ بود و مرحوم عبدالحمید مولوی و آقای علمی – که آن زمان رئیس ادارهی باستان شناسی بود – پروندهای برای ساختمان درست کردند که این بنا باستانی است. پنج هزار تومان ادارهی اوقاف و پنج هزار تومان شخص پاکروان پرداختند و قسمتهای خراب آن را بازسازی کردند.
بعضی از اصحاب سر حاج شیخ گفتهاند: که حاج شیخ فرموده است: «من پاکروان را بیخواب کردم و خودم هم دست از سر او برداشتم.»
اکنون که سخن از گنبد سبز است، مناسب است ماجرای دیگری را نیز در این باره باز گوییم. برای مشهد استانداری به نام فرخ منصوب شد. او دربارهی گنبد سبز گفته بود: «این چه وضعی است! این بنا به کلی خیابان را ناقص کرده، باید خراب شود.» هر چه به او گفتند که مردم به این بنا حساسیت دارند، به خرجش نرفت. محمود علمی و حاج عبدالحمید مولوی، عضو هیئت باستان شناسی، نزد او رفتند. گفت: «چارهای نیست. باید خراب شود.» عدهای سرباز در محل حاضر کرد که اگر شورشی شود، مانع شوند. خود نیز کنار خیابان ایستاد و کارگران را به پشتبام ساختمان فرستاد. همان جا ایستاده بود که تلگراف عزلش را به دستش دادند و دستور رسید که بیدرنگ حرکت کند. کارگران پایین آمدند و سربازان رفتند و گفتند سبز همچنان باقی ماند.(2)
1) مرحوم اشرف الواعظین یزدی به او گفته بود: «ناراحت نباشید؛ زیرا معلوم نیست حج شما مقبول باشد و مسلم نیست که شما سید باشید.».
2) شمهای از کرامات حاج شیخ حسنعلی اصفهانی، با کمی تصرف، ص 44 تا ص 48.