هنگامی که استاد برای مداوا به نروژ میرود، شبی یکی از دوستان فرزند استاد – یعنی دکتر غلامرضا جعفری – آنان را برای شام، به منزل خود دعوت میکند. سر ساعت استاد و فرزندش به منزل او میروند. هنگام شام استاد ناراحت میشود و میگوید: «بوی تعفن میآید.»
دکتر غلامرضا جعفری گمان میکند تومور موجود در مغز استاد، فعالیت مراکز بویایی در مغز را دچار اختلال کرده است. به استاد توضیح میدهد که تعفنی در کار نیست، اما استاد از بوی تعفن ابراز ناراحتی کرده و از جا برمیخیزد و میرود. به ناچار دکتر غلامرضا جعفری همراه پدر از منزل دوستش خارج میشوند. صبح روز بعد دکتر غلامرضا جعفری با دوستش تماس میگیرد، تا از اتفاق شب گذشته، عذر بخواهد. اما با کمال شگفتی، دوستش میگوید که برای شام شب گذشته نتوانسته بود مرغ ذبح اسلامی بخرد و ناچار شده بود از مرغهای معمولی استفاده کند. آن دوست میگفت: «از این که داشتم مرغ غیر ذبح اسلامی به استاد میدادم، بسیار ناراحت بودم. خیلی خوشحال هستم که ایشان شام نخوردند.»(1)
1) فیلسوف شرق، ص 208.