در سال 1352 شمسی، استاد برای سخنرانی در دانشگاه تبریز به این شهر میرود. پس از پایان سخنرانی هنگام برگشت به منزل پدر همسرش، شماری از جوانان نزد استاد میآیند.
– آقای جعفری شما چرا تنها برای دانشگاهیان و طلبهها صحبت میکنید؟ یک بار هم به مسجد ما بیایید و برای ما صحبت کنید.
– مسجد شما کجاست؟
– مسجد دینی در محلهی عمو زینالدین.
– بروید مسجدتان را آماده کنید، من میآیم.
استاد برای سخنرانی به مسجد میرود. هنگام سخنرانی، متوجه میشود در گوشهای از مسجد، شماری از مردم همهمه میکنند. شخصی برای آرام کردنشان میرود، اما سودی نمیبخشد. یکی از مسئولین مسجد به سوی آنان میرود تا ماجرا را جویا شود. شخصی آهسته چیزی به او میگوید. آن فرد به شدت دگرگون میشود، ولی به جایش بازمیگردد و مینشیند.
استاد میپرسد که ماجرا از چه قرار است. میگوید: «دیوار مسجد در آن قسمت شکاف برداشته و نزدیک است خراب شود، ولی مردم برای احترام شما و محبتی که به شما دارند، از مسجد بیرون نمیروند و اگر دیوار فرو ریزد سقف مسجد نیز فرو میریزد.»
استا گفتار خود را قطع میکند و از مردم میخواهد که به سرعت از مسجد خارج شوند. مردم منتظر فرو ریختن مسجد میشوند، آخرین نفر، که دختر بچهی 8 یا 9 سالهای است، نیز از مسجد خارج میشود، به محض خروج او از مسجد، دیوار فرو میریزد و سقف مسجد پایین میآید، بیآنکه کسی آسیبی ببیند.(1)
1) فیلسوف شرق، ص 163.