جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دیوار مسجد

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

در سال 1352 شمسی، استاد برای سخنرانی در دانشگاه تبریز به این شهر می‏رود. پس از پایان سخنرانی هنگام برگشت به منزل پدر همسرش، شماری از جوانان نزد استاد می‏آیند.

– آقای جعفری شما چرا تنها برای دانشگاهیان و طلبه‏ها صحبت می‏کنید؟ یک بار هم به مسجد ما بیایید و برای ما صحبت کنید.

– مسجد شما کجاست؟

– مسجد دینی در محله‏ی عمو زین‏الدین.

– بروید مسجدتان را آماده کنید، من می‏آیم.

استاد برای سخنرانی به مسجد می‏رود. هنگام سخنرانی، متوجه می‏شود در گوشه‏ای از مسجد، شماری از مردم همهمه می‏کنند. شخصی برای آرام کردنشان می‏رود، اما سودی نمی‏بخشد. یکی از مسئولین مسجد به سوی آنان می‏رود تا ماجرا را جویا شود. شخصی آهسته چیزی به او می‏گوید. آن فرد به شدت دگرگون می‏شود، ولی به جایش بازمی‏گردد و می‏نشیند.

استاد می‏پرسد که ماجرا از چه قرار است. می‏گوید: «دیوار مسجد در آن قسمت شکاف برداشته و نزدیک است خراب شود، ولی مردم برای احترام شما و محبتی که به شما دارند، از مسجد بیرون نمی‏روند و اگر دیوار فرو ریزد سقف مسجد نیز فرو می‏ریزد.»

استا گفتار خود را قطع می‏کند و از مردم می‏خواهد که به سرعت از مسجد خارج شوند. مردم منتظر فرو ریختن مسجد می‏شوند، آخرین نفر، که دختر بچه‏ی 8 یا 9 ساله‏ای است، نیز از مسجد خارج می‏شود، به محض خروج او از مسجد، دیوار فرو می‏ریزد و سقف مسجد پایین می‏آید، بی‏آن‏که کسی آسیبی ببیند.(1)


1) فیلسوف شرق، ص 163.