سالها پیش از انقلاب، استاد به دعوت پدر داماد خویش، که از نیکوکاران مراغه بوده، به مراغه میرود. استاد عاشق طبیعت بود، از این رو، شخصی برای گردش استاد در دامنهی کوه سهند همراه ایشان میشود. پس از گردش، هنگام بازگشت، کشاورزی آنان را به صرف چای دعوت میکند.اجابت این دعوت برای استاد چقدر شیرین و لذتبخش بود. آنان مشغول صرف چای شدند که کشاورزی دیگر از آن سو میگذرد. میزبان رو به وی میکند و میگوید: «مشهدی نوروز! بیا با ما چای بخور!»
مشهدی نوروز میآید و مشغول خوردن چای میشود. میزبان میپرسد: «گاوت که مریض بود چه طور شد؟» مشهدی نوروز میگوید: «آن جاست، مرده است.» و آن گاه با دست جایی از مزرعه را نشان میدهد که گاو در آن جا مرده است.
استا میگوید: «آن گاه که جواب میداد، به چهرهاش نگاه کردم. دیدم طوری نومیدانه و با حسرت شدید سخن میگوید که گویی همهی زندگیاش همین یک گاو است، آن هم از دستش رفته است. حالت گرفتهی وی، چنان درون مرا شوراند و آن چنان تپشی در دلم احساس کردم که واقعا هیچ عبارتی از عهدهی وصفش برنمیآید. در این حالت دستهایم را، که روی زانوهایم بود، اندکی به سوی آسمان بلند کردم به طوری که آن سه نفر متوجه نشدند و همین قدر به یاد دارم که گفتم: ای خدا! در این لحظه دیدیم آن پیرمرد (صاحب گاو) گفت: زنده شد! و با دست خود به سوی گاو اشاره کرد. ما نیز نگاه کردیم و دیدیم گاوی که نقش زمین شده بود، اول سرش، سپس تنهاش آهسته تکان خورد و پس از چند لحظه برپا ایستاد.»(1)
1) فیلسوف شرق، ص 159.