جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

زنده شدن گاو

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

سال‏ها پیش از انقلاب، استاد به دعوت پدر داماد خویش، که از نیکوکاران مراغه بوده، به مراغه می‏رود. استاد عاشق طبیعت بود، از این رو، شخصی برای گردش استاد در دامنه‏ی کوه سهند همراه ایشان می‏شود. پس از گردش، هنگام بازگشت، کشاورزی آنان را به صرف چای دعوت می‏کند.اجابت این دعوت برای استاد چقدر شیرین و لذت‏بخش بود. آنان مشغول صرف چای شدند که کشاورزی دیگر از آن سو می‏گذرد. میزبان رو به وی می‏کند و می‏گوید: «مشهدی نوروز! بیا با ما چای بخور!»

مشهدی نوروز می‏آید و مشغول خوردن چای می‏شود. میزبان می‏پرسد: «گاوت که مریض بود چه طور شد؟» مشهدی نوروز می‏گوید: «آن جاست، مرده است.» و آن گاه با دست جایی از مزرعه را نشان می‏دهد که گاو در آن جا مرده است.

استا می‏گوید: «آن گاه که جواب می‏داد، به چهره‏اش نگاه کردم. دیدم طوری نومیدانه و با حسرت شدید سخن می‏گوید که گویی همه‏ی زندگی‏اش همین یک گاو است، آن هم از دستش رفته است. حالت گرفته‏ی وی، چنان درون مرا شوراند و آن چنان تپشی در دلم احساس کردم که واقعا هیچ عبارتی از عهده‏ی وصفش برنمی‏آید. در این حالت دست‏هایم را، که روی زانوهایم بود، اندکی به سوی آسمان بلند کردم به طوری که آن سه نفر متوجه نشدند و همین قدر به یاد دارم که گفتم: ای خدا! در این لحظه دیدیم آن پیرمرد (صاحب گاو) گفت: زنده شد! و با دست خود به سوی گاو اشاره کرد. ما نیز نگاه کردیم و دیدیم گاوی که نقش زمین شده بود، اول سرش، سپس تنه‏اش آهسته تکان خورد و پس از چند لحظه برپا ایستاد.»(1)


1) فیلسوف شرق، ص 159.