شرح حال علامه محمدتقی جعفری را از کتاب فیلسوف شرق برگرفتهایم (با تغییر و تصرف).
مرحوم حاج کریم جعفری درس نخوانده و بیسواد بود، ولی وارسته و باتقوا و کوشا. گرچه وضع مالی پدرش خوب بود، بر اثر بیماری تمام دارایی خود را از دست داد و هنگام مرگ هیچ برای فرزندانش بر جای نگذاشت، از این رو، حاج کریم مجبور به کارگری شد و کاری در نانوایی برای خود یافت.
در آغاز ازدواج، هنگامی که تبریز دچار قحطی بود، یک شب، دو نان سنگک و جعبهای شیرینی میخرد تا به منزل همسر عقد کردهاش ببرد. در میان راه، در خرابهای، متوجه میشود که دو نفر در حال خوردن استخوان لاشههای مرغ و گوسفند هستند. او به سویشان میرود و شیرینی و یکی از نانها را میانشان تقسیم میکند و با نان باقی مانده به سوی خانه میرود. آنان دست به سوی آسمان بلند کرده، دعا میکنند: «ای مرد! خدا به تو فرزند صالحی بدهد.»
از همین پدر در اول مرداد سال 1304 شمسی فرزندی به دنیا آمد که نامش را محمدتقی گذاشتند. مادر استاد محمدتقی از سادات علوی بود و برخلاف پدرش باسواد بود و نخستین بار او بود که قرآن را به فرزندش یاد داد.
محمدتقی، پیش از مدرسه، نزد مادر درس خوانده بود و برای ورود به کلاسهای بالاتر آماده بود. از این رو، او را از کلاس اول به کلاس چهارم بردند، وی که شایستگی این کار را داشت توانست در این کلاس رتبهی دوم را به دست آورد و در سال بعد در کلاس پنجم به رتبهی اول نایل شد. تحصیلات محمدتقی با مشکلات بسیاری سپری شد، چرا که وضع مالی خانواده خوب نبود و وی مجبور بود با لباسهای مندرس و کفشهای پاره به مدرسه رود، به گونهای که گاهی از ورودش به مدرسه جلوگیری میکردند. به هر روی، او در سالهای ابتدایی تحصیل، به تدریج احساس میکند که به دروس معنوی و الهی علاقهای بیشتر دارد. در همان سالها، شبی در خواب میبیند که دستی کاسهی شیری به او میدهد، بیآنکه صاحب دست را بیند. میپرسد: «این دست که بود؟» میگویند: «دست امیرمؤمنان علیهالسلام که به تو شیر علم داد.»
پس از گذشت چند سال، از تهران دستور میرسد که تمام دانشآموزان باید لباس یکدست طوسی بپوشند. پدر توانایی خرید لباس برای فرزندانش را ندارد؛ از این رو، محمدتقی و برادرش با همان لباس کهنه به مدرسه میروند. یک روز وقتی در صف قرار میگیرند، این دو برادر را از صف بیرون میکنند و به سوی خانه
میفرستند. این رویداد بسیار تلخ و ناگوار بود، آنقدر که تا واپسین سالهای عمرش تلخی آن را فراموش نکرد و میگفت: «هنوز تلخی حادثهی آن روز را فراموش نمیکنم.» به هر حال، با خیرخواهی برخی وابستگان، لباسی فراهم میآید و این دو برادر به تحصیلات خود ادامه میدهند.
در آغاز جنگ جهانی، دروس حوزوی خود را آغاز میکند در حالی که وضع مالی بسیار بدی دارد و بیشتر روزها را با نان و ماست سپری میکند. تنگدستی باز بر او فشار میآورد و مجبور میشود درس را رها کند و در پی لقمه نانی رود. شش ماهی میگذرد، شبی در خواب از روزگار شکوه میکند و شعری به عربی میخواند. پدرش که بیدار است، شعر را میشنود و چیزی نمیفهمد. صبح از پسر میپرسد که دیشب چه میگفتی؟ محمدتقی میگوید: «شعری میخواندم به این معنا که دست روزگار بریده باد که چنین حوادثی را پیش آورد و نتوانستم به مرادم در علم برسم.» پدر بسیار متأثر میشد و میگوید: «شما در پی درس بروید. خدا خودش روزیرسان است.» محمدتقی جعفری، ابنسینای زمان، دوباره درس خود را از سر میگیرد.
پایان جنگ جهانی دوم است و وضع طلبهها در سختترین شکل، استاد برای پیمودن راه دشوار دانش در سال 1319 به حوزهی تهران روی میآورد. پس از خوشهچینی از اساتید تهرانی سوی قم میرود. یک سال در قم میماند که خبر مرگ مادرش، وی را دوباره به سوی تبریز میبرد.
با اصرار برخی اساتید راهی نجف اشرف میشود و از بزرگان آن جا بهرهمند میگردد. دوران تحصیل در نجف همراه با رویدادهای تلخ و شیرین است. سختی و تنگدستی در نجف نیز گریبانگیر بزرگ مرد اندیشه میشود. راستی که تنگدستی و نداری در برابر بردباری محمدتقی جعفری تاب و توان خود را از دست میدهد. پس از پایان تحصیل، برای مدتی در مسجد هندی درس خارج مکاسب میگوید. پس از آن به تدریس فلسفه و معارف در مدرسه صدر میپردازد. از جمله شاگردان
وی، شهید سید محمدباقر صدر است. سه سال پس از ورود استاد به نجف، در بیست و چهار سالگی، از سوی آیت الله شیخ محمدکاظم شیرازی و آیت الله سید عبدالهادی شیرازی اجازهی اجتهاد میگیرد. شش سال در نجف اشرف ماندگار میشود و سرانجام به ایران بازمیگردد. در این سفر ضمن زیارت امام رضا علیهالسلام و دیدار با بستگان ملاقاتی با امام خمینی دارد و پس از چندی به نجف بازمیگردد. چنان اشتیاق نجف در دل و جانش نقش میبندد که هرگز دلش نمیخواهد از آن جا جدا گردد. اما با اساتید خود مشورت و سرانجام استخاره میکند و پس از یازده سال با هزاران اندوه و آه و حسرت نجف را برای همیشه ترک میکند و به ایران بازمیگردد، شهری که تا پایان عمرش همواره از آن یاد میکند و میگوید: «نجف، چه نجفی!»