جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

استاد محمدتقی جعفری

زمان مطالعه: 3 دقیقه

شرح حال علامه محمدتقی جعفری را از کتاب فیلسوف شرق برگرفته‏ایم (با تغییر و تصرف).

مرحوم حاج کریم جعفری درس نخوانده و بی‏سواد بود، ولی وارسته و باتقوا و کوشا. گرچه وضع مالی پدرش خوب بود، بر اثر بیماری تمام دارایی خود را از دست داد و هنگام مرگ هیچ برای فرزندانش بر جای نگذاشت، از این رو، حاج کریم مجبور به کارگری شد و کاری در نانوایی برای خود یافت.

در آغاز ازدواج، هنگامی که تبریز دچار قحطی بود، یک شب، دو نان سنگک و جعبه‏ای شیرینی می‏خرد تا به منزل همسر عقد کرده‏اش ببرد. در میان راه، در خرابه‏ای، متوجه می‏شود که دو نفر در حال خوردن استخوان لاشه‏های مرغ و گوسفند هستند. او به سویشان می‏رود و شیرینی و یکی از نان‏ها را میانشان تقسیم می‏کند و با نان باقی مانده به سوی خانه می‏رود. آنان دست به سوی آسمان بلند کرده، دعا می‏کنند: «ای مرد! خدا به تو فرزند صالحی بدهد.»

از همین پدر در اول مرداد سال 1304 شمسی فرزندی به دنیا آمد که نامش را محمدتقی گذاشتند. مادر استاد محمدتقی از سادات علوی بود و برخلاف پدرش باسواد بود و نخستین بار او بود که قرآن را به فرزندش یاد داد.

محمدتقی، پیش از مدرسه، نزد مادر درس خوانده بود و برای ورود به کلاس‏های بالاتر آماده بود. از این رو، او را از کلاس اول به کلاس چهارم بردند، وی که شایستگی این کار را داشت توانست در این کلاس رتبه‏ی دوم را به دست آورد و در سال بعد در کلاس پنجم به رتبه‏ی اول نایل شد. تحصیلات محمدتقی با مشکلات بسیاری سپری شد، چرا که وضع مالی خانواده خوب نبود و وی مجبور بود با لباس‏های مندرس و کفش‏های پاره به مدرسه رود، به گونه‏ای که گاهی از ورودش به مدرسه جلوگیری می‏کردند. به هر روی، او در سال‏های ابتدایی تحصیل، به تدریج احساس می‏کند که به دروس معنوی و الهی علاقه‏ای بیشتر دارد. در همان سال‏ها، شبی در خواب می‏بیند که دستی کاسه‏ی شیری به او می‏دهد، بی‏آنکه صاحب دست را بیند. می‏پرسد: «این دست که بود؟» می‏گویند: «دست امیرمؤمنان علیه‏السلام که به تو شیر علم داد.»

پس از گذشت چند سال، از تهران دستور می‏رسد که تمام دانش‏آموزان باید لباس یکدست طوسی بپوشند. پدر توانایی خرید لباس برای فرزندانش را ندارد؛ از این رو، محمدتقی و برادرش با همان لباس کهنه به مدرسه می‏روند. یک روز وقتی در صف قرار می‏گیرند، این دو برادر را از صف بیرون می‏کنند و به سوی خانه

می‏فرستند. این رویداد بسیار تلخ و ناگوار بود، آنقدر که تا واپسین سال‏های عمرش تلخی آن را فراموش نکرد و می‏گفت: «هنوز تلخی حادثه‏ی آن روز را فراموش نمی‏کنم.» به هر حال، با خیرخواهی برخی وابستگان، لباسی فراهم می‏آید و این دو برادر به تحصیلات خود ادامه می‏دهند.

در آغاز جنگ جهانی، دروس حوزوی خود را آغاز می‏کند در حالی که وضع مالی بسیار بدی دارد و بیشتر روزها را با نان و ماست سپری می‏کند. تنگدستی باز بر او فشار می‏آورد و مجبور می‏شود درس را رها کند و در پی لقمه نانی رود. شش ماهی می‏گذرد، شبی در خواب از روزگار شکوه می‏کند و شعری به عربی می‏خواند. پدرش که بیدار است، شعر را می‏شنود و چیزی نمی‏فهمد. صبح از پسر می‏پرسد که دیشب چه می‏گفتی؟ محمدتقی می‏گوید: «شعری می‏خواندم به این معنا که دست روزگار بریده باد که چنین حوادثی را پیش آورد و نتوانستم به مرادم در علم برسم.» پدر بسیار متأثر می‏شد و می‏گوید: «شما در پی درس بروید. خدا خودش روزی‏رسان است.» محمدتقی جعفری، ابن‏سینای زمان، دوباره درس خود را از سر می‏گیرد.

پایان جنگ جهانی دوم است و وضع طلبه‏ها در سخت‏ترین شکل، استاد برای پیمودن راه دشوار دانش در سال 1319 به حوزه‏ی تهران روی می‏آورد. پس از خوشه‏چینی از اساتید تهرانی سوی قم می‏رود. یک سال در قم می‏ماند که خبر مرگ مادرش، وی را دوباره به سوی تبریز می‏برد.

با اصرار برخی اساتید راهی نجف اشرف می‏شود و از بزرگان آن جا بهره‏مند می‏گردد. دوران تحصیل در نجف همراه با رویدادهای تلخ و شیرین است. سختی و تنگدستی در نجف نیز گریبانگیر بزرگ مرد اندیشه می‏شود. راستی که تنگدستی و نداری در برابر بردباری محمدتقی جعفری تاب و توان خود را از دست می‏دهد. پس از پایان تحصیل، برای مدتی در مسجد هندی درس خارج مکاسب می‏گوید. پس از آن به تدریس فلسفه و معارف در مدرسه صدر می‏پردازد. از جمله شاگردان

وی، شهید سید محمدباقر صدر است. سه سال پس از ورود استاد به نجف، در بیست و چهار سالگی، از سوی آیت الله شیخ محمدکاظم شیرازی و آیت الله سید عبدالهادی شیرازی اجازه‏ی اجتهاد می‏گیرد. شش سال در نجف اشرف ماندگار می‏شود و سرانجام به ایران بازمی‏گردد. در این سفر ضمن زیارت امام رضا علیه‏السلام و دیدار با بستگان ملاقاتی با امام خمینی دارد و پس از چندی به نجف بازمی‏گردد. چنان اشتیاق نجف در دل و جانش نقش می‏بندد که هرگز دلش نمی‏خواهد از آن جا جدا گردد. اما با اساتید خود مشورت و سرانجام استخاره می‏کند و پس از یازده سال با هزاران اندوه و آه و حسرت نجف را برای همیشه ترک می‏کند و به ایران بازمی‏گردد، شهری که تا پایان عمرش همواره از آن یاد می‏کند و می‏گوید: «نجف، چه نجفی!»