فرزندش در این باره میگوید:
حدود دو سال پیش از فوت پدرم، کسالت شدیدی مرا عارض شد و پزشکان از درمان بیماری من ناتوان ماندند و از زنده ماندم، ناامید شدند. پدرم، که ناتوانی پزشکان را دید، اندکی از تربت پاک حضرت سیدالشهداء – ارواح العالمین له الفداء – به کامم ریخت و خود از کنار بسترم دور شد. در آن حالت بیخودی و بیهوشی دیدم که به سوی آسمانها میروم و کسی که نوری سپید از او میتافت، بدرقهام میکرد. چون مسافتی اوج گرفتم، ناگهان دیگری از سوی بالا فرود آمد و به آن نورانی سپید، که همراه من میآمد، گفت: «دستور است که روح این شخص را به کالبدش بازگردانی؛ زیرا که به تربت حضرت سیدالشهداء استشفا کردهاند.» در آن هنگام دریافتم که مردهام و این روح من است که به سوی آسمان در حرکت است. به هر حال، همراه آن دو شخص نورانی به زمین بازگشتم و از بیخودی، به خود آمدم.
پس از چند روز، هنگامی که در خدمت پدرم به شهر میرفتیم، ماجرا را نزد او عرض کردم. فرمودند: «مقدر بود که یکی از ما دو نفر از جهان برویم و اگر تو میرفتی، من پانزده سال دیگر عمر میکردم و چون قصدم از حیات در این دنیا جز خدمت به خلق خدا نیست، ترجیح دادم که خود رخت بربندم و تو، که جوانی و به خواست خداوند مدتی درازتر در جهان خواهی زیست، زنده بمانی. اینک بدان که من مرگ را برای خود و حیات را برای تو خواستهام تا آن که در طول زندگی پیوسته با قصد قربت، به مردم خدمتی کنی و هرگاه در این کار مسامحه و غفلت ورزی سال آخر عمرت خواهد بود.»
یکسال پیش از فوت پدرم، شبی در عالم رؤیا مشاهده کردم که حدود عصر است و من از شهر خارج شدهام و به طرف قریهی نخودک میروم که آفتاب ناگهان غروب کرد و در من اضطراری پدید آمد. این اضطراب دو علت داشت: اول، تاریکی هوا؛ دوم، آن که نمیدانستم به پدرم چگونه پاسخ دهم؛ زیرا ایشان فرموده بودند که همیشه قبل از غروب آفتاب در منزل باش و قبول نخواهند کرد اگر بگویم که آفتاب ناگهان غروب کرده است. در این اضطراب و اندیشه بودم که ناگهان خورشید از مغرب طلوع کرد و به قدر یک نیزه بالا آمد. مقداری از راه آمدم متوجه شدم کارد بزرگی در دست من است و سگ بزرگی نیز مرا تعقیب میکند. ناگهان پیری نسبتا بلند بالا پدیدار گشت و کارد را از دست من گرفت و با یک دست سگ را نگاه داشت و با دست دیگر سر از تن او جدا کرد، بیآنکه کارد به خون آلوده شود. آنگاه کارد را به من بازگرداند و فرمود: «بابا! آیا کار دیگری داری؟» عرض کردم: «خیر.» تشکر نمودم و پیر ناگهان ناپدید شد.
بامداد خواب را خدمت پدرم عرض کردم. ایشان چند دقیقه تأمل کردند و سپس پرسیدند: «آیا متوجه نشدی آن پیر که بود؟» عرض کردم: «خیر.» فرمودند: «شیخ عطار بود.» آنگاه فرمودند: «امسال سال آخر عمر ما است و
تو بعد از من زحمت و ناراحتی بسیار خواهی دید. بگو چه خواهی کرد؟» عرض کردم: «به خداوند پناه میبرم.» پس از دو ماه، یک روز، که در خدمت ایشان به شهر میرفتیم، فرمودند: «امروز عصر بعد از آن که به خانه بازگشتیم، من مریض میشوم و همین مقدمهی فوت من خواهد بود.» همانطور که فرموده بودند، عصر همان روز به محض ورود به منزل به تهوع دچار و بیمار شدند.
به دستور پزشکان معالج، پدرم به بیمارستان منتصریه مشهد انتقال یافت و در آن جا بستری گردید. به خاطر دارم روزی در راه بیمارستان، چشمم به درشکهای افتاد که در آن مردی و زنی بیحجاب نشسته بودند. چون به خدمت پدر رفتم، فرمود: «دیگر رفتن ما نزدیک است، اما تو چرا چشم خود را حفظ نکردی؟» عرض کردم: «به عمد، خطایی مرکب نشدم.» فرمود: «میدانم، ولی تو که در خیابان جویای کسی نبودی، پس چرا چشم به داخل درشکه انداختی که نگاهت به نامحرمی بیفتد؟! امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود:
النظرة سهم مسموم من سهام الشیطان.
تیر زهرآلود و قلب آدمی++
کاش مادر مر مرا نازادمی
پس از آن فرمود: «دیشب در عالم رؤیا مرحوم شیخ عباس محدث قمی را دیدم که میگفت: «بیا که ما در انتظار توایم.» روز دیگر به رئیس بیمارستان فرمود: «مرگ من نزدیک است و اگر فوت من در این بیمارستان اتفاق افتد، ازدحام مردم نظم اینجا را در هم خواهد ریخت؛ لذا مصمم شدهام که از بیمارسان به خانه بروم». اصرار رئیس در نگه داشتن ایشان سودی نبخشید و سرانجام به منزل یکی از ارادتمندان خود، آقای حاج عبدالحمید مولوی منتقل و بستری شدند و یک ماه آخر عمر را در منزل ایشان بستری بودند تا آن که دعوت حق را لبیک گفتند.
ناگهان روز چهارشنبه حال ایشان خیلی بد شد و دستهایشان متورم گشت و
پزشکان از این تغییر حالت ناگهانی دچار تعجب شدند. دیگر کسی جز سادات اجازهی عیادت پدرم را نداشت. در آن هنگام اظهار داشتند: «من صبح یکشنبه خواهم مرد و پس از آن وصایای خویش را به شرح زیر به من فرمودند: (و لقد وصینا الذین اوتوا الکتاب من قبلکم و ایاکم ان اتقوا الله…»(1)
نیست جز تقوی در این ره توشهای++
نان و حلوا را بنه در گوشهای
بالتقوی بلغنا ما بلغنا، اگر در این راه، تقوی نباشد، ریاضت و مجاهدت را هرگز اثری نیست و جز از خسران، ثمری ندارد و نتیجهای جز دوری از درگاه حق تعالی نخواهد داشت. حضرت علی بن الحسین علیهماالسلام میفرمایند: ان العلم اذا لم یعمل به لم یزدد صاحبه الا کفرا و لم یزدد من الله الا بعدا. اگر آدمی چهل روز به ریاضت پردازد، اما یک نماز صبح از او قضا شود، نتیجه آن چهل روز تماما تباه میشود.
بدان که در تمام عمر خود، تنها یک روز نماز صبحم قضا شد. پسر بچهای داشتم، شب آن روز، از دست رفت. سحرگاه، مرا گفتند که این رنج فقدان را به علت فوت نماز صبح، مستحق شدهای. اینک اگر شبی تهجدم ترک گردد، صبح آن شب، انتظار بلایی میکشم. بدان که انجام امور مکروه موجب تنزل مقام بندهی خدا میشود و برعکس، به جا آوردن مستحبات، مرتبه او را ترقی میبخشد. بدان که در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیدهام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است، ولی اصل و روح همهی این اعمال خدمت به ذراری ارجمند رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است. اکنون پسرم تو را به این امور وصیت میکنم:
اول: نمازهای یومیهی خویش را در اول وقت آنها به جا آوری.
دوم: در انجام نیازهای مردم هر قدر که میتوانی بکوش و هرگز میندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست؛ زیرا اگر بندهی خدا در راه حق گام بردارد،
خداوند نیز او را یاری خواهد فرمود.
سوم: سادات را بسیار گرامی و محترم شمار و هر چه داری در راه ایشان خرج کن و از فقر و درویشی در این کار پروا منمایی که اگر تهیدست گشتی، دیگر تو را وظیفهای نیست.
چهارم: از تهجد و نماز شب غفلت مکن و تقوی و پرهیز پیشهی خود ساز.
پنجم: به آن مقدار تحصیل که از قید تقلید وارهی.»
در این هنگام از خاطرم گذشت که بنابراین لازم است که از مردم کناره گیرم و در گوشهی انزوا نشینم که مصاحبت و معاشرت، آدمی را از ریاضت و عبادت و تحصیل علوم ظاهر و باطن بازمیدارد، اما ناگهان پدرم چشم خود بگشودند و فرمودند: «تصور بیهوده مکن؛ تکلیف و ریاضت تو تنها خدمت به خلق خدا است.» بعد از آن فرمودند: «چون صبحگاه روز یکشنبه کار من پایان یافت، اگر حالت مساعد بود، خودت مرا غسل بده و مرا کفن نما.»
از ظهر واپسین پنجشنبهی زندگیشان تا روز یکشنبه، که فوت خود را در آن روز پیشبینی فرموده بودند، دیگر با کسی سخن نگفتند و پیوسته در حال مراقبه بودند. شب جمعه بود که ناگهان سر از بالین برداشتند و دیده بر در گشودند و فرمودند: «ای شیطان! بر من که سراپا از محبت علی پر شدهام، دست نخواهی یافت.»
روز شنبه فرارسید. زیر لب فرمودند: «کار رفتن را بر من دشوار گرفتهاند و عتاب دارند: تو که حضور محضر امام رضا علیهالسلام را در این جهان آرزو داشتی، از چه رو گاه و بیگاه لب به خنده میگشودی؟»
سرانجام روز یکشنبه و ساعت پایان عمر ایشان فرارسید. یکی دو ساعت از طلوع آفتاب روز هفدهم شعبان سال 1361 ه. ق گذشته بود که خورشید روحش در افق مغرب زندگانی فرو شد و روح پاکش به عالم قدس و بقا پر کشید.
1) سوره نساء / آیهی 131.