جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

واپسین سال‏های عمر پربرکت حاج شیخ حسنعلی

زمان مطالعه: 5 دقیقه

فرزندش در این باره می‏گوید:

حدود دو سال پیش از فوت پدرم، کسالت شدیدی مرا عارض شد و پزشکان از درمان بیماری من ناتوان ماندند و از زنده ماندم، ناامید شدند. پدرم، که ناتوانی پزشکان را دید، اندکی از تربت پاک حضرت سیدالشهداء – ارواح العالمین له الفداء – به کامم ریخت و خود از کنار بسترم دور شد. در آن حالت بیخودی و بیهوشی دیدم که به سوی آسمانها می‏روم و کسی که نوری سپید از او می‏تافت، بدرقه‏ام می‏کرد. چون مسافتی اوج گرفتم، ناگهان دیگری از سوی بالا فرود آمد و به آن نورانی سپید، که همراه من می‏آمد، گفت: «دستور است که روح این شخص را به کالبدش بازگردانی؛ زیرا که به تربت حضرت سیدالشهداء استشفا کرده‏اند.» در آن هنگام دریافتم که مرده‏ام و این روح من است که به سوی آسمان در حرکت است. به هر حال، همراه آن دو شخص نورانی به زمین بازگشتم و از بیخودی، به خود آمدم.

پس از چند روز، هنگامی که در خدمت پدرم به شهر می‏رفتیم، ماجرا را نزد او عرض کردم. فرمودند: «مقدر بود که یکی از ما دو نفر از جهان برویم و اگر تو می‏رفتی، من پانزده سال دیگر عمر می‏کردم و چون قصدم از حیات در این دنیا جز خدمت به خلق خدا نیست، ترجیح دادم که خود رخت بربندم و تو، که جوانی و به خواست خداوند مدتی درازتر در جهان خواهی زیست، زنده بمانی. اینک بدان که من مرگ را برای خود و حیات را برای تو خواسته‏ام تا آن که در طول زندگی پیوسته با قصد قربت، به مردم خدمتی کنی و هرگاه در این کار مسامحه و غفلت ورزی سال آخر عمرت خواهد بود.»

یکسال پیش از فوت پدرم، شبی در عالم رؤیا مشاهده کردم که حدود عصر است و من از شهر خارج شده‏ام و به طرف قریه‏ی نخودک می‏روم که آفتاب ناگهان غروب کرد و در من اضطراری پدید آمد. این اضطراب دو علت داشت: اول، تاریکی هوا؛ دوم، آن که نمی‏دانستم به پدرم چگونه پاسخ دهم؛ زیرا ایشان فرموده بودند که همیشه قبل از غروب آفتاب در منزل باش و قبول نخواهند کرد اگر بگویم که آفتاب ناگهان غروب کرده است. در این اضطراب و اندیشه بودم که ناگهان خورشید از مغرب طلوع کرد و به قدر یک نیزه بالا آمد. مقداری از راه آمدم متوجه شدم کارد بزرگی در دست من است و سگ بزرگی نیز مرا تعقیب می‏کند. ناگهان پیری نسبتا بلند بالا پدیدار گشت و کارد را از دست من گرفت و با یک دست سگ را نگاه داشت و با دست دیگر سر از تن او جدا کرد، بی‏آن‏که کارد به خون آلوده شود. آنگاه کارد را به من بازگرداند و فرمود: «بابا! آیا کار دیگری داری؟» عرض کردم: «خیر.» تشکر نمودم و پیر ناگهان ناپدید شد.

بامداد خواب را خدمت پدرم عرض کردم. ایشان چند دقیقه تأمل کردند و سپس پرسیدند: «آیا متوجه نشدی آن پیر که بود؟» عرض کردم: «خیر.» فرمودند: «شیخ عطار بود.» آنگاه فرمودند: «امسال سال آخر عمر ما است و

تو بعد از من زحمت و ناراحتی بسیار خواهی دید. بگو چه خواهی کرد؟» عرض کردم: «به خداوند پناه می‏برم.» پس از دو ماه، یک روز، که در خدمت ایشان به شهر می‏رفتیم، فرمودند: «امروز عصر بعد از آن که به خانه بازگشتیم، من مریض می‏شوم و همین مقدمه‏ی فوت من خواهد بود.» همانطور که فرموده بودند، عصر همان روز به محض ورود به منزل به تهوع دچار و بیمار شدند.

به دستور پزشکان معالج، پدرم به بیمارستان منتصریه مشهد انتقال یافت و در آن جا بستری گردید. به خاطر دارم روزی در راه بیمارستان، چشمم به درشکه‏ای افتاد که در آن مردی و زنی بی‏حجاب نشسته بودند. چون به خدمت پدر رفتم، فرمود: «دیگر رفتن ما نزدیک است، اما تو چرا چشم خود را حفظ نکردی؟» عرض کردم: «به عمد، خطایی مرکب نشدم.» فرمود: «می‏دانم، ولی تو که در خیابان جویای کسی نبودی، پس چرا چشم به داخل درشکه انداختی که نگاهت به نامحرمی بیفتد؟! امیرالمؤمنین علیه‏السلام فرمود:

النظرة سهم مسموم من سهام الشیطان.

تیر زهرآلود و قلب آدمی‏++

کاش مادر مر مرا نازادمی‏

پس از آن فرمود: «دیشب در عالم رؤیا مرحوم شیخ عباس محدث قمی را دیدم که می‏گفت: «بیا که ما در انتظار توایم.» روز دیگر به رئیس بیمارستان فرمود: «مرگ من نزدیک است و اگر فوت من در این بیمارستان اتفاق افتد، ازدحام مردم نظم اینجا را در هم خواهد ریخت؛ لذا مصمم شده‏ام که از بیمارسان به خانه بروم». اصرار رئیس در نگه داشتن ایشان سودی نبخشید و سرانجام به منزل یکی از ارادتمندان خود، آقای حاج عبدالحمید مولوی منتقل و بستری شدند و یک ماه آخر عمر را در منزل ایشان بستری بودند تا آن که دعوت حق را لبیک گفتند.

ناگهان روز چهارشنبه حال ایشان خیلی بد شد و دستهایشان متورم گشت و

پزشکان از این تغییر حالت ناگهانی دچار تعجب شدند. دیگر کسی جز سادات اجازه‏ی عیادت پدرم را نداشت. در آن هنگام اظهار داشتند: «من صبح یکشنبه خواهم مرد و پس از آن وصایای خویش را به شرح زیر به من فرمودند: (و لقد وصینا الذین اوتوا الکتاب من قبلکم و ایاکم ان اتقوا الله…»(1)

نیست جز تقوی در این ره توشه‏ای‏++

نان و حلوا را بنه در گوشه‏ای‏

بالتقوی بلغنا ما بلغنا، اگر در این راه، تقوی نباشد، ریاضت و مجاهدت را هرگز اثری نیست و جز از خسران، ثمری ندارد و نتیجه‏ای جز دوری از درگاه حق تعالی نخواهد داشت. حضرت علی بن الحسین علیهماالسلام می‏فرمایند: ان العلم اذا لم یعمل به لم یزدد صاحبه الا کفرا و لم یزدد من الله الا بعدا. اگر آدمی چهل روز به ریاضت پردازد، اما یک نماز صبح از او قضا شود، نتیجه آن چهل روز تماما تباه می‏شود.

بدان که در تمام عمر خود، تنها یک روز نماز صبحم قضا شد. پسر بچه‏ای داشتم، شب آن روز، از دست رفت. سحرگاه، مرا گفتند که این رنج فقدان را به علت فوت نماز صبح، مستحق شده‏ای. اینک اگر شبی تهجدم ترک گردد، صبح آن شب، انتظار بلایی می‏کشم. بدان که انجام امور مکروه موجب تنزل مقام بنده‏ی خدا می‏شود و برعکس، به جا آوردن مستحبات، مرتبه او را ترقی می‏بخشد. بدان که در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیده‏ام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است، ولی اصل و روح همه‏ی این اعمال خدمت به ذراری ارجمند رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است. اکنون پسرم تو را به این امور وصیت می‏کنم:

اول: نمازهای یومیه‏ی خویش را در اول وقت آنها به جا آوری.

دوم: در انجام نیازهای مردم هر قدر که می‏توانی بکوش و هرگز میندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست؛ زیرا اگر بنده‏ی خدا در راه حق گام بردارد،

خداوند نیز او را یاری خواهد فرمود.

سوم: سادات را بسیار گرامی و محترم شمار و هر چه داری در راه ایشان خرج کن و از فقر و درویشی در این کار پروا منمایی که اگر تهیدست گشتی، دیگر تو را وظیفه‏ای نیست.

چهارم: از تهجد و نماز شب غفلت مکن و تقوی و پرهیز پیشه‏ی خود ساز.

پنجم: به آن مقدار تحصیل که از قید تقلید وارهی.»

در این هنگام از خاطرم گذشت که بنابراین لازم است که از مردم کناره گیرم و در گوشه‏ی انزوا نشینم که مصاحبت و معاشرت، آدمی را از ریاضت و عبادت و تحصیل علوم ظاهر و باطن بازمی‏دارد، اما ناگهان پدرم چشم خود بگشودند و فرمودند: «تصور بیهوده مکن؛ تکلیف و ریاضت تو تنها خدمت به خلق خدا است.» بعد از آن فرمودند: «چون صبحگاه روز یکشنبه کار من پایان یافت، اگر حالت مساعد بود، خودت مرا غسل بده و مرا کفن نما.»

از ظهر واپسین پنجشنبه‏ی زندگیشان تا روز یکشنبه، که فوت خود را در آن روز پیش‏بینی فرموده بودند، دیگر با کسی سخن نگفتند و پیوسته در حال مراقبه بودند. شب جمعه بود که ناگهان سر از بالین برداشتند و دیده بر در گشودند و فرمودند: «ای شیطان! بر من که سراپا از محبت علی پر شده‏ام، دست نخواهی یافت.»

روز شنبه فرارسید. زیر لب فرمودند: «کار رفتن را بر من دشوار گرفته‏اند و عتاب دارند: تو که حضور محضر امام رضا علیه‏السلام را در این جهان آرزو داشتی، از چه رو گاه و بیگاه لب به خنده می‏گشودی؟»

سرانجام روز یکشنبه و ساعت پایان عمر ایشان فرارسید. یکی دو ساعت از طلوع آفتاب روز هفدهم شعبان سال 1361 ه. ق گذشته بود که خورشید روحش در افق مغرب زندگانی فرو شد و روح پاکش به عالم قدس و بقا پر کشید.


1) سوره نساء / آیه‏ی 131.