إن والی المسلمین مثل العمود فی وسط الفسطاط؛ من أراده، أخذه.(1)
بطور یقین حکمران مسلمانان چون عمود خیمه است؛ فاتح خیمه، نخست حملهی خود را برای فتح آن معطوف میدارد.
«امام رضا علیه السلام»
روزی مأمون نزد امام رضا علیهالسلام آمد و نوشتهای را که حاکی فتوحات و پیروزیهایش بود، خواند؛ در اینحال حضرت فرمود:
«به فتح چند روستا دلخوش کردهای؟!»
مأمون گفت:
«آیا این مسرت بخش نیست؟»
امام رضا علیهالسلام فرمود:
«امور مسلمانان را به کسانی که به حکم الهی عمل نمیکنند، و
نموده و سرزمین وحی را رها کرده و مسلمانان مهاجر و انصار در حکومت تو مورد ظلم و ستم واقع و کسی را برای دادرسی نیافته و آه مظلومیتشان به تو نمیرسد. به مدینه، مرکز مهاجر و انصار، برو. آیا نمیدانی والی مسلمانان چون عمود خیمه است؛ فاتح خیمه نخست حملهی خود را متوجه عمود آن میکند. به صلاح تست به دیار اجدادت رفته و با دقت، امور مسلمانان را رسیدگی و کارشان را به غیر خودت وامگذاری؛ خداوند متعال فردا دربارهی ایشان از تو سؤال میکند.»
به دنبال رهنمود امام رضا علیهالسلام، وقتی مأمون دستور ارسال لوازم حکومتی را صادر کرد. فضل بن سهل(2) نزد مأمون آمد و گفت:
«روا نیست اینجا را رها کنی؛ با کشتن برادرت، خلافت را به دست گرفتی؛ همه مردم عراق، اعراب و خاندانت راه عداوت را با تو پیش گرفته و از آن طرف تو ابوالحسن (امام رضا علیهالسلام) را ولیعهد خویش قرار داده و خلافت را از خاندان بنیعباس بیرون بردی؛ اکثر مردم و اندیشمندان از این کار تو خشنود نیستند؛ از اینرو بهتر همان است که در خراسان مانده و با جلب نظر مردم، کاری کنی که گذشته را فراموش کنند. در این رابطه میتوانی با کسانی که در خدمت هارونالرشید بودند و صاحب نظر در این مسائل هستند،مشورت کنی؛ اگر رفتن را صلاح دیدند همانرا انجام ده.»
مأمون از او خواست تا چند تن از آنان را نام ببرد و او علی بن عمران، ابنمونس و جلودی را نام برد که به جهت بیعت نکردن با امام رضا علیهالسلام در رابطه با ولایتعهدی، مأمون دستور حبس آنان را صادر کرده بود.
فردای آنروز مأمون در حضور امام رضا علیهالسلام آن سه نفر را طلبید؛ از اینرو نخست علی بن عمران وارد شد و به حضرت رضا علیهالسلام نگاهی کرد و به مأمون گفت:
«ترا به خدا امیرمؤمنان! این خلافت را که خداوند برای تو قرار داده، به دست دشمنانت و کسانی که پدران تو آنها را کشته و تبعیدشان میکردند، قرار مده.»
مأمون گفت:
«ای زنا زاده! هنوز تو بر این عقیدهای؟ گردن او را بزنید.»
پس از کشتن او، ابنمونس را آوردند و او نیز امام رضا علیهالسلام نگاهی کرد و به مأمون گفت:
«ای امیر مؤمنان! قسم به خدا، این شخص بتی است که عبادتش میکنند.»
مأمون چون علی بن عمران، او را خطاب کرد و دستور داد تا گردنش را بزنند و پس از کشتن ابنمونس، جلودی را آوردند. در اینحال حضرت رضا علیهالسلام به مأمون فرمود:
«این پیرمرد را به من ببخشید.»(3)
جلودی نگاهی به حضرت رضا علیهالسلام نمود و گفت:
«ای امیرمؤمنان! سوگند به خدا و خدمتم به هارون، حرف او را دربارهام مپذیر.»
مأمون گفت:
«ای اباالحسن! او خودش نخواست.»
سپس دستور داد تا گردنش را بزنند.
با کشته شدن آن سه، فضل بن سهل فهمید که مأمون در تصمیم خود استوار است.
مأمون فضل بن سهل را احضار کرد و گفت:
«برای چه خانه نشین شدهای؟»
او پاسخ داد:
«ای امیر مؤمنان! گناهم نزد مردم و خاندانتان بسی بزرگ است؛ مردم مرا به کشتن برادرتان و بیعت با رضا علیهالسلام ملامت میکنند؛ از حسودان و یاغیان ترسناکم؛ رخصت فرما تا در خراسان بمانم.»
مأمون گفت:
«ما بینیاز از تو نیستیم؛ نزد ما تو شخص دلسوز و قابل اطمینانی هستی. آنگونه که دوست داری، جهت آرامش دلت، امان نامهای بنویس.»
فضل متنی را نوشت و عالمان دربار را بر آن گواه گرفت و نزد مأمون آورد و مأمون بعد از خواندن، آنچه را او خواست به وی عطا نمود.
فضل بن سهل گفت:
«ای امیرمؤمنان! از آنجا که ابوالحسن ولیعهد شماست، او نیز باید آنرا امضاء کند.»
مأمون اظهار داشت:
«میدانی که اباالحسن با ما شرط کرده است که در امور حکومتی دخالت نکند؛ از اینرو چیزی که وی را ناراحت کند از او درخواست نمیکنیم. اگر میخواهی، خودت خواستهات را به وی بگو.»
فضل بن سهل نزد امام رضا علیهالسلام آمد و گفت:
«این متن را مأمون برای من نوشت؛ از آنجا که شما ولیعهد مسلمانان هستی، به بخششی چون عطای مأمون سزاوارترید.»
وقتی فضل متن را خواند، امام رضا علیهالسلام فرمود:
«آنچه خواندی به نفع تو و ضرر ماست؛ تقوای الهی را مراعات نکردی.»
فضل از نزد امام علیهالسلام بیرون رفت و پس از چند روز بر اثر محاسبات نجومی برادرش، حسن، برای رفع نحسی خواست به حمام رفته و حجامت کند؛ از اینرو طی نامهای از مأمون خواست که فردا با امام رضا علیهالسلام به حمام رود.
وقتی مأمون آنرا به اطلاع حضرت رساند، امام علیهالسلام در جواب نوشت:
«فردا من به حمام نمیروم؛ برای شما و فضل نیز روا نمیدانم.»
با دیدن این جواب، مأمون دوباره خواستهی خود را تکرار کرد و حضرت رضا علیهالسلام طی نامهای اظهار داشت:
«دیشب رسول خدا صلی الله علیه و آله را خواب دیدم که مرا از حمام رفتن باز داشت. برای شما و فضل نیز روا نمیدانم.»
با دیدن این نامه، مأمون از رفتن به حمام منصرف شد و گفت:
«فضل خود بهتر میداند چه انجام دهد.»
از شب تا بعد نماز صبح، امام رضا علیهالسلام از افراد منزل خواست تا این ذکر را بگویند:
نعوذ بالله من شر ما ینزل فی هذه اللیلة
از شر آنچه امشب اتفاق میافتد، به خداوند پناه میبریم.
و نزدیک طلوع فجر از خدمتکارش، یاسر، خواست تا پشت بام
برود؛ یاسر از پشت بام صدای شیون و زاری شنید و ناگهان مأمون نزد امام رضا علیهالسلام آمد و گفت:
«ای ابالحسن! گروهی با شمشیر وارد حمام شده و فضل را کشتند.»
از آنجا که فضل علاوه بر منصب وزارت، فرماندهی لشکر را نیز به عهده داشت، قوای نظامی از ردههای مختلف برای خونخواهی، اطراف دارالامارهی مامون جمع شدند؛ از اینرو مأمون را ترس فرا گرفت و عاجزانه از حضرت خواست تا آنها را پراکنده کند؛ امام رضا علیهالسلام بیرون آمد و نظامیان که جهت سوزاندن در، آتش به دست بودند، به محض دیدن امام علیهالسلام آرام گرفته و با شنیدن فرمایش حضرت، بیدرنگ پراکنده شدند.(4)
1) بحار الأنوار ج 49 ص 165.
2) فضل بن سهل را به جهت اینکه علاوه بر وزارت، ریاست قوای نظامی را نیز به عهده داشت، ذوالریاستین میگفتند.
3) جلودی در زمان هارون مأمور به غارت خاندان ابیطالب شد. وقتی به خانهی امام موسی کاظم علیهالسلام هجوم آورد، امام رضا علیهالسلام به او نگاه کرد و بعد از ورود زنان به خانه، حضرت رضا علیهالسلام بر در خانه ایستاد و جلودی گفت: «بنا بر دستور امیرالمؤمنین، هارون، باید داخل خانه شوم و همهی دارایی زنان و آنچه را در خانه است، بردارم.» امام رضا علیهالسلام فرمود: «قسم میخورم که آنچه در خانه و تمام زیور آلات زنان را تحویل دهم.» از اینرو جلودی پذیرفت و حضرت رضا علیهالسلام وارد خانه شد و تمام دارایی منزل و زیور آلات زنان را به او تحویل داد. بحار الأنوار ج 49 ص 166.
4) بحار الأنوار ج 49 ص 156 – 170 – عیون اخبار الرضا ج 2 ص 160 – 165.