خانمی علویه (سیده) که از اهل زهد و تقوی بود و مواظبت باوقات نمازهای خود و سایر عبادات داشت و بواسطه تنگدستی و پریشانی دوازده تومان قرض دار شده بود و چون تمکن از ادای قرض خود نداشت در شب جمعه پنجم ربیع الثانی 1331 توسل بامام هشتم حضرت ابی الحسن الرضا (ع) جسته و الحاح بسیار کرده که مرا از قرض آسوده فرما. پس خوابش ربوده .
در خواب باو گفته شد که شب جمعه دیگر بیا تا قرضت را ادا کنیم . لذا در این شب جمعه بحرم مطهر تشرف پیدا کرده و انتظار مرحمتی آن حضرت را داشت .
تا قریب به ساعت هشت از شب ، بعد از خواندن دعای شریف کمیل چون حرم مطهر بالنسبه خلوت شده بود، آمد در پیش روی مبارک حضرت نشست در انتظار که آیا امام (ع) چگونه قرض او را می دهد.
چون خبری نشد عرض کرد مگر شما نفرمودید شب جمعه دیگر قرض تو را می دهم و امشب شب موعد است و وعده شما خلف ندارد.
ناگهان از بالای سر او قندیلهای طلا که بهم اتصال داشت بهم خورده و یکی از آنها از بالای سر آن زن فرود آمده و منحرف شده و برابر زانوی آن زن به زمین رسید و عجب این است که چون گوی بلند شده و در دامن علویه قرار گرفت .
حاضرین از این امر تعجب نموده و بر سر آن علویه هجوم آوردند به نحوی که نزدیک بود صدمه ای باو برسد، پس خبر به تولیت وقت که مرتضی قلی خان طباطبائی بود دادند، آن علویه را طلبید و وجهی بوی داد و قندیل را گرفت لکن آن علویه محترمه با ورع بیشتر از دوازده تومان برنداشت و گفت من این مبلغ را به جهت قرض خود خواسته ام و بیش از این احتیاج ندارم .
ما بدین درگه بامید گدائی آمدیم++
بنده آسا رو بدرگاه خدائی آمدیم
خسته دل بر بسته پا بشکسته دست آشفته حال++
سوی این در با همه بیدست وپائی آمدیم
هر که سر بر خاک ایندر شود حاجت رواست++
ما بامیدی پی حاجت روائی آمدیم
پادشاهان جبهه می سایند بر این خاک راه++
ماگدایان نیز بهر جَبهه سائی آمدیم
خاک درگاه همایون تو چون فرّ هما است++
از پی تحصیل این فرّ همائی آمدیم
وعده دادی بی نوایان را گَهِ درماندگی++
درگه درماندگی و بی نوائی آمدیم
از ازل بودیم بر الطاف تو امیدوار++
تا ابد با قول لا تَقْطَعْ رَجائی آمدیم