جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

یکی از شب‏های طول مسیر

زمان مطالعه: 4 دقیقه

مسیر بصره آکنده از تپه‏های خاکی و شن‏های روان و خار و خاشاک بود… و به دشت‏هایی وسیع در نزدیکی شیراز منتهی می‏شد و زمین‏های سرسبز و مزرعه‏هایی وسیع و سلسله کوه‏هایی از دور نمایان گردید که تاجی از برف را بر سر داشت.

هنگامی که خورشید به میانه‏ی آسمان رسید، کاروان اتراق کرد و امام در حالی که خدمتگزاران و نوکران بر گردش حلقه زده بودند کنار سفره‏ی غذا نشست. مردی از اهل بلخ گفت: – سرورم! ای کاش سفره‏ی دیگری برای این نوکران می‏گستراندید؟! امام متأثر شد… چگونه انسان برای خود امتیازاتی بی‏پایه و اساس قائل شود؟ چه چیز باعث شده انسان به این طرز فکر نژاد پرستانه بیندیشد؟ امام می‏خواست در قلب مخاطب خویش چراغی از محبت را بیفروزد: – برادر! خداوند تبارک و تعالی یکی است و پدر و مادر ما نیز یکی است و پاداش و کیفر نیز براساس اعمال و کردار ماست. امام ایستاد تا اذان بگوید و آنگاه آوایی آرام همچون رودی که

آب‏هایش بر سواحل تشنه جاری می‏گردد، جریان یافت و آبشار نماز بیرون تراوید. رجاء که مأموریتی حساس داشت از پشت تپه‏ای مراقب مردی علوی بود که از سلاح‏های جنگی سلاحی جز دعا نداشت و یکبار شنیده بود که در هنگام وداع با یاران خویش به آنان می‏گفت: «به سلاح پیامبران مسلح شوید؟ اصحاب گفتند: سلاح پیامبران چیست؟ حضرت فرمود: دعا».(1)

رجاء پس از عدم توجه به محیط پیرامون خویش متوجه امام گردید. امام به سجده‏ای طولانی رفته بود. به نزدیک امام رفت تا بشنود امام در سجده‏ی طولانی خویش چه می‏گوید. چیزی جز جریانی از شکر و سپاه نشنید. دو واژه که عشق میان انسان و پروردگار را خلاصه می‏کند: شکرا لله، صد مرتبه تکرار می‏شود… بوستان عشقی که انسان به کردگار خویش تقدیم می‏کند. هنگامی که خورشید در دریاچه‏ی غروب خویش فرورفت و آرامشی وحشت آفرین سرتاسر هستی را فراگرفت، امام در محراب سکوت غرق شد و در عالم‏هایی دوردست سیر می‏کرد و از مرزهای هستی که بی‏کرانه به نظر می‏آمد پا را فراتر می‏نهاد. چشم‏انداز او در آرامش شب و پوشیده شده به تاریکی شفاف به انسان چنین الهام می‏کرد که او با هستی یگانه شده است… بلکه محور و مرکز آن

وجود گردیده است. دو جوان آفریقایی با زبان خویش با هم پچ پچ می‏کردند… در همین حال صدای پژواک طبل‏هایی از دور به گوش می‏رسید: – او همان کسی است که در جهان شگفت انگیزش وارد شده است… سکوتی که چندین ساعت به طول می‏انجامد! – شنیدم که یکبار می‏فرمود: «عبادت به کثرت نماز و روزه نیست، بلکه عبادت فزونی تفکر در امور خداوند عزوجل است.»(2)

– من هم از او شنیدم که می‏فرمود: «سکوت، دروازه‏ای از دروازه‏های حکمت و فرزانگی است.»(3)

– به یاد می‏آورم روزی در مکه همراه او بودم. یحیی بن خالد برمکی که صورت خود را با دستمالی پوشانده بود تا او را از گرد و غبار محافظت نماید، از کنار امام گذر می‏کرد. امام فرمود: این‏ها نگونبخت و بیچاره‏اند! آنان نمی‏دانند که امسال چه بر سر آنان خواهد آمد! این رخداد پس از وفات پدرش، امام موسی کاظم – رحمت الله علیه – بود… هنوز چند هفته نگذشته بود که از بغداد خبر رسید برمکیان سرنگون شده‏اند. ولی سرورم چیزی را گفت که ما را مات و مبهوت ساخت. – مگر چه فرمود؟

در حالی که انگشت سبابه و میانی خویش را به هم چسبانده بود فرمود: – شگفت‏انگیزتر از آن، من و هارون هستیم… همچون این دو انگشت. -؟! دو ثلث شب سپری شده و درخشش ستارگان شدت یافته بود و سکوتی وحشت آفرین حکمفرما بود و تنها صدای آهسته‏ی آتش که در آستانه‏ی خاموش شدن بود و صدای حشرات شب که از مزرعه‏های نزدیک می‏آمدند، به گوش می‏رسید. در دل شب آن مرد مدنی که به سوی پنجاه سالگی گام برمی‏داشت برخاست و با تمام وجودش… با تمام سلول‏های بدنش… و تمامی ذرات وجودش رو به سوی آسمان زیور یافته به ستارگان کرد و با فروتنی، آهسته فرمود: «یا من دلنی علی نفسه و ذلل قلبی بتصدیقه، أسألک الامن و الایمان فی الدنیا و الاخره»(4)

[ای آنکه مرا به سوی خویش رهنمون ساختی و به تصدیق خویش قلبم را رام ساختی، از تو ایمنی و ایمان را در دنیا و آخرت خواستارم.] از دستمال سپید به رنگ پنبه‏ی خویش مسواکی را بیرون آورد و به آرامی مشغول مسواک زدن شد… و دیری نپایید که با آبریزی سفالین در دست مشغول وضو گرفتن گردید. همه چیز در خواب عمیقی فرورفته بود… تاریکی همه جا را فراگرفته

بود، تا اینکه آتش خاموش شد و چیزی جز گدازه‏هایی برافروخته در زیر خاکستر از آن باقی نماند و انسانی که به هنگام شدت یافتن درخشش ستارگان بیدار شده بود، تک و تنها بود. علی به سوی خانه‏ای ایستاد که ابراهیم بنا نهاده بود و در حالی که همه‏ی موجودات در خواب عمیقی فرورفته بودند، به نماز ایستاد. آبشاری از سوره‏های مکی و مدنی جریان یافت… سوره‏ی حمد، ملک، دهر، توحید، فلق و ناس. هنگامی که دستانش را به سمت آسمان‏ها دراز کرد و در حالی که ستارگان فرومی‏افتادند – کلمات دعا همچون جویباری که به آرامی پیش می‏رود جاری گردید: «اللهم صل علی محمد و آل محمد… اللهم اهدنا فیمن هدیت و عافنا فیمن عافیت و تولنا فیمن تولیت و بارک لنا فیما أعطیت و قنا شر ما قضیت، فانک تقضی و لا یقضی علیک انه لا یذل من والیت و لا یضر من عادیت، تبارکت و تعالیت»(5)

پروردگارا، ما را به سوی کسانی رهنمون باش که هدایتشان کرده‏ای… و به ما عافیت کسانی را ببخش که عافیتشان بخشیده‏ای… و از هر که از او رخ برتابیده‏ای ما را رویگردان ساز و از آنچه بر همگان ارزانی داشته‏ای بر ما نیز ببخش و ما را از بدترین قضا و قدر خویش، محفوظ بدار… چرا که تو حکم می‏کنی و کسی بر تو حکم نمی‏راند… کسی که دوستی تو را برگزیده خوار

نمی‏گردد و کسی که با تو به دشمنی برخاسته به تو زیانی نمی‏رساند… و تو بلند مرتبه و والایی. صدایش حزین، بریده بریده و لرزان بود… او طلب فروباریدن باران رحمت الهی را برای گناهکارانی می‏کرد که در دریای بی‏کران زندگی خود را فراموش کرده‏اند و راه خویش را گم نموده‏اند و نمی‏دانند که از کجا آمده‏اند و به کجا رهسپارند؟


1) الکافی، ج 2، ص 368.

2) تفسیرالمیزان، ج 8، ص 389.

3) الکافی، ج 2، ص 124.

4) الکافی، ج 2، ص 579.

5) بحارالانوار، ج 12، ص 27.