مسیر بصره آکنده از تپههای خاکی و شنهای روان و خار و خاشاک بود… و به دشتهایی وسیع در نزدیکی شیراز منتهی میشد و زمینهای سرسبز و مزرعههایی وسیع و سلسله کوههایی از دور نمایان گردید که تاجی از برف را بر سر داشت.
هنگامی که خورشید به میانهی آسمان رسید، کاروان اتراق کرد و امام در حالی که خدمتگزاران و نوکران بر گردش حلقه زده بودند کنار سفرهی غذا نشست. مردی از اهل بلخ گفت: – سرورم! ای کاش سفرهی دیگری برای این نوکران میگستراندید؟! امام متأثر شد… چگونه انسان برای خود امتیازاتی بیپایه و اساس قائل شود؟ چه چیز باعث شده انسان به این طرز فکر نژاد پرستانه بیندیشد؟ امام میخواست در قلب مخاطب خویش چراغی از محبت را بیفروزد: – برادر! خداوند تبارک و تعالی یکی است و پدر و مادر ما نیز یکی است و پاداش و کیفر نیز براساس اعمال و کردار ماست. امام ایستاد تا اذان بگوید و آنگاه آوایی آرام همچون رودی که
آبهایش بر سواحل تشنه جاری میگردد، جریان یافت و آبشار نماز بیرون تراوید. رجاء که مأموریتی حساس داشت از پشت تپهای مراقب مردی علوی بود که از سلاحهای جنگی سلاحی جز دعا نداشت و یکبار شنیده بود که در هنگام وداع با یاران خویش به آنان میگفت: «به سلاح پیامبران مسلح شوید؟ اصحاب گفتند: سلاح پیامبران چیست؟ حضرت فرمود: دعا».(1)
رجاء پس از عدم توجه به محیط پیرامون خویش متوجه امام گردید. امام به سجدهای طولانی رفته بود. به نزدیک امام رفت تا بشنود امام در سجدهی طولانی خویش چه میگوید. چیزی جز جریانی از شکر و سپاه نشنید. دو واژه که عشق میان انسان و پروردگار را خلاصه میکند: شکرا لله، صد مرتبه تکرار میشود… بوستان عشقی که انسان به کردگار خویش تقدیم میکند. هنگامی که خورشید در دریاچهی غروب خویش فرورفت و آرامشی وحشت آفرین سرتاسر هستی را فراگرفت، امام در محراب سکوت غرق شد و در عالمهایی دوردست سیر میکرد و از مرزهای هستی که بیکرانه به نظر میآمد پا را فراتر مینهاد. چشمانداز او در آرامش شب و پوشیده شده به تاریکی شفاف به انسان چنین الهام میکرد که او با هستی یگانه شده است… بلکه محور و مرکز آن
وجود گردیده است. دو جوان آفریقایی با زبان خویش با هم پچ پچ میکردند… در همین حال صدای پژواک طبلهایی از دور به گوش میرسید: – او همان کسی است که در جهان شگفت انگیزش وارد شده است… سکوتی که چندین ساعت به طول میانجامد! – شنیدم که یکبار میفرمود: «عبادت به کثرت نماز و روزه نیست، بلکه عبادت فزونی تفکر در امور خداوند عزوجل است.»(2)
– من هم از او شنیدم که میفرمود: «سکوت، دروازهای از دروازههای حکمت و فرزانگی است.»(3)
– به یاد میآورم روزی در مکه همراه او بودم. یحیی بن خالد برمکی که صورت خود را با دستمالی پوشانده بود تا او را از گرد و غبار محافظت نماید، از کنار امام گذر میکرد. امام فرمود: اینها نگونبخت و بیچارهاند! آنان نمیدانند که امسال چه بر سر آنان خواهد آمد! این رخداد پس از وفات پدرش، امام موسی کاظم – رحمت الله علیه – بود… هنوز چند هفته نگذشته بود که از بغداد خبر رسید برمکیان سرنگون شدهاند. ولی سرورم چیزی را گفت که ما را مات و مبهوت ساخت. – مگر چه فرمود؟
در حالی که انگشت سبابه و میانی خویش را به هم چسبانده بود فرمود: – شگفتانگیزتر از آن، من و هارون هستیم… همچون این دو انگشت. -؟! دو ثلث شب سپری شده و درخشش ستارگان شدت یافته بود و سکوتی وحشت آفرین حکمفرما بود و تنها صدای آهستهی آتش که در آستانهی خاموش شدن بود و صدای حشرات شب که از مزرعههای نزدیک میآمدند، به گوش میرسید. در دل شب آن مرد مدنی که به سوی پنجاه سالگی گام برمیداشت برخاست و با تمام وجودش… با تمام سلولهای بدنش… و تمامی ذرات وجودش رو به سوی آسمان زیور یافته به ستارگان کرد و با فروتنی، آهسته فرمود: «یا من دلنی علی نفسه و ذلل قلبی بتصدیقه، أسألک الامن و الایمان فی الدنیا و الاخره»(4)
[ای آنکه مرا به سوی خویش رهنمون ساختی و به تصدیق خویش قلبم را رام ساختی، از تو ایمنی و ایمان را در دنیا و آخرت خواستارم.] از دستمال سپید به رنگ پنبهی خویش مسواکی را بیرون آورد و به آرامی مشغول مسواک زدن شد… و دیری نپایید که با آبریزی سفالین در دست مشغول وضو گرفتن گردید. همه چیز در خواب عمیقی فرورفته بود… تاریکی همه جا را فراگرفته
بود، تا اینکه آتش خاموش شد و چیزی جز گدازههایی برافروخته در زیر خاکستر از آن باقی نماند و انسانی که به هنگام شدت یافتن درخشش ستارگان بیدار شده بود، تک و تنها بود. علی به سوی خانهای ایستاد که ابراهیم بنا نهاده بود و در حالی که همهی موجودات در خواب عمیقی فرورفته بودند، به نماز ایستاد. آبشاری از سورههای مکی و مدنی جریان یافت… سورهی حمد، ملک، دهر، توحید، فلق و ناس. هنگامی که دستانش را به سمت آسمانها دراز کرد و در حالی که ستارگان فرومیافتادند – کلمات دعا همچون جویباری که به آرامی پیش میرود جاری گردید: «اللهم صل علی محمد و آل محمد… اللهم اهدنا فیمن هدیت و عافنا فیمن عافیت و تولنا فیمن تولیت و بارک لنا فیما أعطیت و قنا شر ما قضیت، فانک تقضی و لا یقضی علیک انه لا یذل من والیت و لا یضر من عادیت، تبارکت و تعالیت»(5)
پروردگارا، ما را به سوی کسانی رهنمون باش که هدایتشان کردهای… و به ما عافیت کسانی را ببخش که عافیتشان بخشیدهای… و از هر که از او رخ برتابیدهای ما را رویگردان ساز و از آنچه بر همگان ارزانی داشتهای بر ما نیز ببخش و ما را از بدترین قضا و قدر خویش، محفوظ بدار… چرا که تو حکم میکنی و کسی بر تو حکم نمیراند… کسی که دوستی تو را برگزیده خوار
نمیگردد و کسی که با تو به دشمنی برخاسته به تو زیانی نمیرساند… و تو بلند مرتبه و والایی. صدایش حزین، بریده بریده و لرزان بود… او طلب فروباریدن باران رحمت الهی را برای گناهکارانی میکرد که در دریای بیکران زندگی خود را فراموش کردهاند و راه خویش را گم نمودهاند و نمیدانند که از کجا آمدهاند و به کجا رهسپارند؟
1) الکافی، ج 2، ص 368.
2) تفسیرالمیزان، ج 8، ص 389.
3) الکافی، ج 2، ص 124.
4) الکافی، ج 2، ص 579.
5) بحارالانوار، ج 12، ص 27.