شخصیت مأمون پیچیدگی خاصی دارد. او از یک سو عالمترین خلیفه و شاید عالمترین سلطان جهان بوده است. در میان سلاطین جهان شاید دانشمندتر و دانش دوستتر(1) از مأمون نتوان یافت. از سوی دیگر، مأمون تمایل روحی و فکری به تشیع داشت. مأمون نه تنها در جلساتی که امام رضا علیهالسلام و شیعیان حضور داشتند، دم از تشیع میزد، بلکه در جلساتی که تنها اهل سنت بودند نیز از تشیع دفاع میکرد. ابن عبدالبر، که یکی از دانشمندان معروف اهل تسنن است، نقل کرده روزی مأمون چهل نفر از دانشمندان بزرگ سنی مقیم بغداد را احضار کرد و از آنان خواست، صبح زود نزدش بیایند. صبح زود دانشمندان تسنن نزد مأمون رفتند و مأمون از آنان پذیرایی کرد و گفت: «میخواهم با شما دربارهی خلافت بحث کنم.» مأمون در برهان و استدلال برای خلافت بسیار متبحر بود. کمتر دانشمندی از علمای دین به خوبی مأمون دربارهی خلافت استدلال کرده است. با همهی آن دانشمندان دربارهی خلافت امیرمؤمنان بحث کرد و همه را مغلوب ساخت. پس در این که مأمون به شیعه تمایل داشته، شکی نیست ولی او را «شیعهی امام کش» خواندهاند. مگر مردم کوفه تمایل شیعی نداشتند و امام حسین علیهالسلام را کشتند؟
پیچیدگی دیگر مأمون این است که او وارث خلافت عباسیان است. عباسیان از همان روز نخست که روی کار آمدند، برنامهشان مبارزهی با علویان و کشتن آنان بود. جنایتی که عباسیان به خاطر خلافت بر علویان کردند، از جنایتهای امویان کمتر نبود، بلکه از یک نظر بیشتر بود. امویان چون فاجعهی کربلا را پدید آورده و شخصیتی همچون امام حسین علیهالسلام را به آن وضع به شهادت رساندند دشمنیشان اوج گرفت، و گرنه جدای از شهادت امام حسین علیهالسلام، جنایاتی که عباسیان بر علویان راندند، از فاجعهی کربلا کمتر نبود، بلکه بیشتر نیز بود. منصور، دومین خلیفهی عباسی با علویان و اولاد امام حسن علیهالسلام چه که نکرد. بسیاری از آنان را کشت و در زندانهای سخت، اسیر ساخت. بسیاری از این سادات را مدتی در یک زندان برد، به آنان آب نداد، نان نداد، حتی به آنان اجازهی بیرون رفتن و قضای حاجت هم ندادند. بدین سان، آنان را زجرکش میکردند. وقتی منصور میخواست آنان را بکشد، میگفت: «بروید سقف اطاقی را که در آن هستند، بر رویشان خراب کنید.» دشمنی تا کجا؟!
پس از منصور نیز هر کس آمد، به همین شکل رفتار کرد. در زمان هارون و مأمون نیز چند نفر از سادات علوی قیام کردند و کینهی علویان همواره در قلب عباسیان بود. پس کینه و عداوت میان عباسیان و علویان موضوعی ناچیز نبوده است. عباسیان برای رسیدن به خلافت به هیچ کس رحم نمیکردند حتی به خود عباسیان. «ابومسلم» آن همه به عباسیان خدمت کرد، ولی هنگامی که اندکی از او احساس خطر کردند، کلکش را کندند. «برامکه» این همه به هارون خدمت گزاردند. صمیمیت هارون و برامکه ضرب المثل تاریخ است، ولی هارون برای یک رویداد کوچک سیاسی، خانوادهی برامکه را بر باد داد. خود مأمون با برادرش امین در افتاد. این دو برادر با هم جنگیدند، سرانجام مأمون پیروز شد و برادرش را با وضع بدی کشت.
حال چه شده که مأمون با این همه دشمنی نسبت به علویان، امام رضا علیهالسلام را از مرو میطلبد و ولایت عهدی را به او میسپارد؟! این از شگفتیهای تاریخ است. جرجی زیدان نویسندهی مسیحی در جلد چهارم تاریخ تمدن همین ماجرا را بحث
میکند و مینویسد عباسیان سیاستشان را حتی از نزدیکترین افراد خود پوشیده نگاه میداشتند. از این رو، راز و رمز سیاست آنان پنهان مانده است؛ مثلا هنوز روشن نیست که ماجرای ولایت عهدی امام رضا علیهالسلام برای چه بوده است و از نظر دستگاه خلافت، موضوع ولایت عهدی فوقالعاده مهم بود و با شدت و دقت از دید بیگانگان مخفی بود.
دربارهی انگیزهی مأمون برای ولایت عهدی امام رضا علیهالسلام نظریههایی گوناگون مطرح شده است که در زیر به برخی از آنها اشاره میکنیم.
1) مأمون مشوق دانشمندان روزگارش نبود. بلکه خود اهل دانش بود و فراگیری دانش را دنبال میکرد.