جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

کاروان در غدیر خم

زمان مطالعه: 4 دقیقه

شهر در آن سپیده دم ابری همچون سایه‏هایی به نظر می‏رسید… خانه‏ها سایه‏ی خویش را از دست داده بودند و هاله‏ای از غم و اندوه کوچه‏ها را دربرگرفته بود… به ویژه آن کوچه… همانجایی که شتران بر زمین زانو زده بودند تا کسانی را بر دوش بکشند که از سر اجبار قصد سفر داشتند.

مردی پنجاه ساله به همراه فرزندش که همچون سایه او را دنبال می‏کرد، وارد مسجدالنبی شد. آسمان لبریز از ابر بود و اشک در دیدگان آن مرد مدنی حلقه زد. فرا روی قبری که واپسین پیامبران را دربرداشت، ایستاد. مردی که جامه‏ای سپید بر تن داشت، همچون ابری محزون به نظر می‏رسید. کسانی که این صحنه را مشاهده می‏کردند، اشک‏های نواده‏ی محمد (صلی الله علیه و آله) آنان را متحیر ساخته بود! گویی حزن و اندوه جویباری بود که در فصل خزان روزگار جاری است… علی بوی عنبر نبوت را استشمام می‏کرد…به دیوار تکیه کرد تا برخیزد… گاهی به عقب برداشت و بار دیگر به آن قبر طاهر نگریست. گویی ریشه‏های وجودش در آن خاک ریشه دوانده بود. همان جایی که محمد با آرامش در آن چشم از جهان فرو

بسته بود. مردی از سجستان پیش آمد و گفت: – سرورم! امری که به سوی آن رهسپارید مبارکتان باشد. – مرا واگذار… من از جوار جدم رسول خدا خارج خواهم شد و در دیار غربت از دنیا خواهم رفت.(1)

آن مرد متحیر شد و در اعماق جانش این تصمیم خطور کرد که این مرد را همراهی کند تا خود شاهد باشد که پیشگویی‏ها چگونه به تحقق می‏پیوندد. محمد دست کوچکش را بر دوش پدر نهاد و پدر ایستاد… گویی خونی جدید در اعماق وجودش جریان یافت و امیدی در وجودش جوانه زد. فاطمه تمامی این حوادث را مشاهده می‏کرد. چیزی او را به برادرش پیوند می‏داد… نه فقط احساسات برادری، بلکه از ده سال پیش بی‏پدر می‏زیست. همان روزی که پدر را دستگیر کردند و دیگر بازنگشت و مادرش نیز هنگامی که او کودکی بیش نبود، از دنیا رفت. فاطمه در حالی ایستاد که در برابرش جنایات روزگار فرومایه، مجسم می‏شد که چگونه محبوبانش را می‏ربود. گویی گذر سال‏ها و روزگار گرگ‏های سرمستی بودند که هرچه را در رؤیا می‏پروراندند، می‏ربودند، در حالی که در کمال امنیت و آرامش در دشت سبز و خرم مشغول چریدن بودند.

خشمی مقدس در قلبش به خروش درآمد، در آن بخش تپنده‏ای که تمامی جهان خلاصه می‏شود. امام با دستش مرقد مطهر را لمس کرد و برخاست و فرزندش را که خداوند در کودکی حکمت را بر او ارزانی داشته بود، در آغوش گرفت: – من به تمامی موکلان و اطرافیانم سفارش کرده‏ام که گوش به فرمان تو باشند و تو را به مورد اطمینان‏ترین یارانم شناسانده‏ام.(2)

شتران برخاستند و کاروان نظم گرفت و کشتی‏های صحرا به سوی جنوب و به طرف مسجدالحرام رهسپار شدند. هنگامیکه کاروان سرزمین «ثنیات الوداع» را درمی‏نوردید، مرد مدنی به پسرش گفت: – دوست هر کس، خرد او و دشمنش، نادانی اوست.(3)

– والاترین خردمندی، خویشتن شناسی است.(4)

– از جمله نشانه‏های فقه و ژرف اندیشی چند چیز است: بردباری، دانش و سکوت. سکوت، دروازه‏ای از دروازه‏های حکمت و فرزانگی است… سکوت محبت‏آور است… و راهنمای نیکی‏هاست.(5)

یاسر، خادم امام پیش آمد و گفت: – وحشتناک‏ترین مواضع انسان در سه جاست: هنگامی که زاده می‏شود و

نوزاد از شکم مادر خارج می‏شود و چشم به جهان می‏گشاید و هنگامی که از دنیا می‏رود و با چشمان خود آخرت و اهل آن را مشاهده می‏کند و آن روزی که برانگیخته می‏شود و چیزهایی را می‏بیند که در دنیا مشاهده نکرده است. خداوند بر یحیی (علیه‏السلام) در چنین جایگاه‏هایی سلام و درود فرستاده و هراس و وحشت او را تسکین داده است، «و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا»(6) [سلام خداوند بر او باد آن روزی که زاده شد و روزی که از دنیا رخت برمی‏بندد و روزی که برانگیخته خواهد شد.] نسیم‏های شمالی که صدای ناله‏ی شبانی را که از روزگار گلایه‏مند است دربرداشت، وزیدن گرفت. کاروان وارد گستره‏ی بیابان‏ها گردید. تا اینکه به غدیر خم رسید. مسافران بار خویش را در نزدیکی چشمه‏ساری قرار دادند که آب آن، از زیر صخره‏ای بیرون می‏جوشید و در بیابانی وسیع جاری می‏شد و درختان نخل در اثر توقف مسافران و خوردن خرما در آن بیابان روییده بود.(7)

قرص کامل ماه از فراز تپه‏های دوردست نورافشانی می‏کرد. مردی که نزدیک پنجاه سال داشت، با انگشت گندمگونش اشاره کرد: – اینجا جای پای رسول خداست. همانجا که فرمود: «من کنت مولاه،

فعلی مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه…(8)» خاطرات گذشته زنده شد… و مسافران در حالتی از خشوع فرورفتند. گویی آنان به فریادهای رسول آسمان در این مکان گوش فرامی‏دادند… همچنان آن سخنان مقدس در فضا می‏پیچید. همچنان جبرئیل این کلام خداوند را تلاوت می‏کرد که: «الیوم أکملت لکم دینکم و أتممت علیکم نعمتی، و رضیت لکم الاسلام دینا(9) «[امروز دینتان را کامل و نعمت خویش را بر شما تمام نمودم و پسندیدم که اسلام یگانه دینتان باشد] . علی به خواهر خویش که به ماه خیره شده بود – ماهی که فراسوی تپه‏های دوردست، جای گرفته بود – رو کرد و گفت: «از پدرم و او به نقل از جدم امام صادق (علیه‏السلام) شنیدم که خداوند حرمی دارد و آن مکه است و رسول خدا حرمی دارد که مدینه است و امیرالمؤمنین حرمی دارد که همان کوفه است و ما نیز حرمی داریم که همان شهر قم است. زنی از فرزندان من، به نام فاطمه در آن مدفون خواهد شد. هرکس آن را زیارت کند، بهشت بر او واجب می‏شود.» کودک به عمه‏ی خویش رو کرد که همچنان به ماه خیره شده بود و در اندیشه و در حالتی همچون نماز غوطه‏ور شده بود و در جای خویش خشکش زده بود… در حالی که نسیم شبانگاهی با کناره‏های جامه‏اش که

گندمگونی صحرا را لمس کرده بود، بازی می‏کرد. در آن سرزمین پر برکت از جهان خداوند… آبشاری از نماز جاری شد و کلمات حمد و ستایش آفریدگار آسمان و زمین در تاریکی غروب به خواب رفته می‏درخشید و اندک اندک ستارگان در آسمان نمایان شدند. برخی به پیدا کردن هیزم پرداختند و به همراه شکسته شدن شاخه‏های خشکیده، سکوت شب نیز شکسته می‏شد. دیری نپایید که در دل تاریکی‏ها دو آتش برافروخته شد، یکی برای پختن غذا و دیگری برای نوربخشی و گرما. و دختر بچه به سوی انباشته‏های شنی رفت که بادها آن را به وجود آورده بود تا آن را صحنه‏ای برای بازی کودکانه‏ی خویش قرار دهد.


1) اعیان الشیعة، ج 2، ص 122.

2) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 287.

3) الکافی، ج 1، ص 11، وسائل الشیعة، ج 11، ص 161.

4) اعیان الشیعة، ج 2، ص 196.

5) الکافی، ج 2، ص 24.

6) نورالابصار، شبلنجی، ص 140، مریم (19):118.

7) الطریق الی غدیر خم، کمال السید، ص 9.

8) همان.

9) مائده (5):3.