شهر در آن سپیده دم ابری همچون سایههایی به نظر میرسید… خانهها سایهی خویش را از دست داده بودند و هالهای از غم و اندوه کوچهها را دربرگرفته بود… به ویژه آن کوچه… همانجایی که شتران بر زمین زانو زده بودند تا کسانی را بر دوش بکشند که از سر اجبار قصد سفر داشتند.
مردی پنجاه ساله به همراه فرزندش که همچون سایه او را دنبال میکرد، وارد مسجدالنبی شد. آسمان لبریز از ابر بود و اشک در دیدگان آن مرد مدنی حلقه زد. فرا روی قبری که واپسین پیامبران را دربرداشت، ایستاد. مردی که جامهای سپید بر تن داشت، همچون ابری محزون به نظر میرسید. کسانی که این صحنه را مشاهده میکردند، اشکهای نوادهی محمد (صلی الله علیه و آله) آنان را متحیر ساخته بود! گویی حزن و اندوه جویباری بود که در فصل خزان روزگار جاری است… علی بوی عنبر نبوت را استشمام میکرد…به دیوار تکیه کرد تا برخیزد… گاهی به عقب برداشت و بار دیگر به آن قبر طاهر نگریست. گویی ریشههای وجودش در آن خاک ریشه دوانده بود. همان جایی که محمد با آرامش در آن چشم از جهان فرو
بسته بود. مردی از سجستان پیش آمد و گفت: – سرورم! امری که به سوی آن رهسپارید مبارکتان باشد. – مرا واگذار… من از جوار جدم رسول خدا خارج خواهم شد و در دیار غربت از دنیا خواهم رفت.(1)
آن مرد متحیر شد و در اعماق جانش این تصمیم خطور کرد که این مرد را همراهی کند تا خود شاهد باشد که پیشگوییها چگونه به تحقق میپیوندد. محمد دست کوچکش را بر دوش پدر نهاد و پدر ایستاد… گویی خونی جدید در اعماق وجودش جریان یافت و امیدی در وجودش جوانه زد. فاطمه تمامی این حوادث را مشاهده میکرد. چیزی او را به برادرش پیوند میداد… نه فقط احساسات برادری، بلکه از ده سال پیش بیپدر میزیست. همان روزی که پدر را دستگیر کردند و دیگر بازنگشت و مادرش نیز هنگامی که او کودکی بیش نبود، از دنیا رفت. فاطمه در حالی ایستاد که در برابرش جنایات روزگار فرومایه، مجسم میشد که چگونه محبوبانش را میربود. گویی گذر سالها و روزگار گرگهای سرمستی بودند که هرچه را در رؤیا میپروراندند، میربودند، در حالی که در کمال امنیت و آرامش در دشت سبز و خرم مشغول چریدن بودند.
خشمی مقدس در قلبش به خروش درآمد، در آن بخش تپندهای که تمامی جهان خلاصه میشود. امام با دستش مرقد مطهر را لمس کرد و برخاست و فرزندش را که خداوند در کودکی حکمت را بر او ارزانی داشته بود، در آغوش گرفت: – من به تمامی موکلان و اطرافیانم سفارش کردهام که گوش به فرمان تو باشند و تو را به مورد اطمینانترین یارانم شناساندهام.(2)
شتران برخاستند و کاروان نظم گرفت و کشتیهای صحرا به سوی جنوب و به طرف مسجدالحرام رهسپار شدند. هنگامیکه کاروان سرزمین «ثنیات الوداع» را درمینوردید، مرد مدنی به پسرش گفت: – دوست هر کس، خرد او و دشمنش، نادانی اوست.(3)
– والاترین خردمندی، خویشتن شناسی است.(4)
– از جمله نشانههای فقه و ژرف اندیشی چند چیز است: بردباری، دانش و سکوت. سکوت، دروازهای از دروازههای حکمت و فرزانگی است… سکوت محبتآور است… و راهنمای نیکیهاست.(5)
یاسر، خادم امام پیش آمد و گفت: – وحشتناکترین مواضع انسان در سه جاست: هنگامی که زاده میشود و
نوزاد از شکم مادر خارج میشود و چشم به جهان میگشاید و هنگامی که از دنیا میرود و با چشمان خود آخرت و اهل آن را مشاهده میکند و آن روزی که برانگیخته میشود و چیزهایی را میبیند که در دنیا مشاهده نکرده است. خداوند بر یحیی (علیهالسلام) در چنین جایگاههایی سلام و درود فرستاده و هراس و وحشت او را تسکین داده است، «و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا»(6) [سلام خداوند بر او باد آن روزی که زاده شد و روزی که از دنیا رخت برمیبندد و روزی که برانگیخته خواهد شد.] نسیمهای شمالی که صدای نالهی شبانی را که از روزگار گلایهمند است دربرداشت، وزیدن گرفت. کاروان وارد گسترهی بیابانها گردید. تا اینکه به غدیر خم رسید. مسافران بار خویش را در نزدیکی چشمهساری قرار دادند که آب آن، از زیر صخرهای بیرون میجوشید و در بیابانی وسیع جاری میشد و درختان نخل در اثر توقف مسافران و خوردن خرما در آن بیابان روییده بود.(7)
قرص کامل ماه از فراز تپههای دوردست نورافشانی میکرد. مردی که نزدیک پنجاه سال داشت، با انگشت گندمگونش اشاره کرد: – اینجا جای پای رسول خداست. همانجا که فرمود: «من کنت مولاه،
فعلی مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه…(8)» خاطرات گذشته زنده شد… و مسافران در حالتی از خشوع فرورفتند. گویی آنان به فریادهای رسول آسمان در این مکان گوش فرامیدادند… همچنان آن سخنان مقدس در فضا میپیچید. همچنان جبرئیل این کلام خداوند را تلاوت میکرد که: «الیوم أکملت لکم دینکم و أتممت علیکم نعمتی، و رضیت لکم الاسلام دینا(9) «[امروز دینتان را کامل و نعمت خویش را بر شما تمام نمودم و پسندیدم که اسلام یگانه دینتان باشد] . علی به خواهر خویش که به ماه خیره شده بود – ماهی که فراسوی تپههای دوردست، جای گرفته بود – رو کرد و گفت: «از پدرم و او به نقل از جدم امام صادق (علیهالسلام) شنیدم که خداوند حرمی دارد و آن مکه است و رسول خدا حرمی دارد که مدینه است و امیرالمؤمنین حرمی دارد که همان کوفه است و ما نیز حرمی داریم که همان شهر قم است. زنی از فرزندان من، به نام فاطمه در آن مدفون خواهد شد. هرکس آن را زیارت کند، بهشت بر او واجب میشود.» کودک به عمهی خویش رو کرد که همچنان به ماه خیره شده بود و در اندیشه و در حالتی همچون نماز غوطهور شده بود و در جای خویش خشکش زده بود… در حالی که نسیم شبانگاهی با کنارههای جامهاش که
گندمگونی صحرا را لمس کرده بود، بازی میکرد. در آن سرزمین پر برکت از جهان خداوند… آبشاری از نماز جاری شد و کلمات حمد و ستایش آفریدگار آسمان و زمین در تاریکی غروب به خواب رفته میدرخشید و اندک اندک ستارگان در آسمان نمایان شدند. برخی به پیدا کردن هیزم پرداختند و به همراه شکسته شدن شاخههای خشکیده، سکوت شب نیز شکسته میشد. دیری نپایید که در دل تاریکیها دو آتش برافروخته شد، یکی برای پختن غذا و دیگری برای نوربخشی و گرما. و دختر بچه به سوی انباشتههای شنی رفت که بادها آن را به وجود آورده بود تا آن را صحنهای برای بازی کودکانهی خویش قرار دهد.
1) اعیان الشیعة، ج 2، ص 122.
2) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 287.
3) الکافی، ج 1، ص 11، وسائل الشیعة، ج 11، ص 161.
4) اعیان الشیعة، ج 2، ص 196.
5) الکافی، ج 2، ص 24.
6) نورالابصار، شبلنجی، ص 140، مریم (19):118.
7) الطریق الی غدیر خم، کمال السید، ص 9.
8) همان.
9) مائده (5):3.