رَیّان بن صلت گفت: هنگامی که قصد رفتن به عراق را داشتم تصمیم گرفتم به خدمت حضرت رضا علیه السلام رفته و با ایشان وداع نمایم با خود گفتم یکی از پیراهن هایی را که ایشان پوشیده اند ازایشان بگیرم و جزء کفن خود قرار دهم و چند درهمی نیز از آن جناب دریافت کنم تا برای دخترانم چند انگشتری به عنوان تحفه خریداری نمایم. وقتی به خدمت مبارک آن حضرت رسیدم در آن هنگام چنان گریه ای به من دست داد و از جدا شدن از ایشان چنان افسرده و ناراحت گردیدم که فراموش نمودم که چه از ایشان می خواسته ام بگیرم. هنگام خارج شدن از منزل امام علیه السلام من را صدا زدند: رّیان برگرد! من برگشتم. امام علیه السلام فرمودند: مایل نیستی یکی ازپیراهن های خود را به تو بدهم تا هر زمان ازدنیا رفتی جزء کفنت قراردهی؟ ضمناً نمی خواهی به تو چند درهم بدهم تا با آن برای دخترانت انگشتری تهیّه نمایی.
عرض کردم: آری سرور من، ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله اِتّفاقاً من همین قصد را داشتم ولی فکر دوری و فراق شما و این که به این زودی ها شما را نخواهم دید، چنان تأثیری بر من گذاشت که تقاضای خود را فراموش کردم. امام علیه السلام یک طرف پشتی که بر آن تکیه کرده بودند کنار زدند و پیراهنی به من دادند و زیر فرش نماز را نیزبلند نمودند و مقداری درهم به من دادند وقتی آن ها را شمردم سی درهم بود(1)
1) بحار جزء 49، ص 25.