خورشید در آسمانی صاف و زلال نورافشانی میکرد، ولی پارههایی ابری در این سو و آن سو پراکنده شده بود. بادها دست از وزیدن برداشت و در تاریکی شب برفها را با خود برد.
سید محمد کت خود را بر تن کرد تا در دروازهی حرم بایستد، در حالی که خورشید با تشعشعات نورانیش گلدستهها و گنبدها را فراگرفته بود. محمد همچنان تحت تأثیر رؤیا بود… و همچنان آن آوای فرشتهوار که در عالم رؤیا شنیده بود، در اعماق برافروختهاش میپیچید… زائران اهل قم وارد حرم میشدند… و برخی سلام میدادند و به سمت گنبد حرکت میکردند… نزدیک در گاه مسافرانی که لباسهای پشمین بر تن داشتند، نشسته بودند و چای مینوشیدند و سخن میگفتند. یکی از آنان در حالی که سرش را تکان میداد، گفت: – چگونه از سیده معصومه به خاطر کار شب گذشتهاش تشکر کنم؟ – کولاک شدید و خشنی بود… و راه را بر ما نامعلوم ساخته بود. – اگر روشن شدن گلدستهها چند دقیقهای به تأخیر میافتاد، هلاک شده
بودیم.(1)
– ناگاه نوری را دیدم که شبیه فانوس بنادر نورافشانی میکرد… – دوست من! اهلبیت بندرگاه گمراهان هستند. – فردا برای زیارت برادرش امام رضا (علیهالسلام) به مشهد روانه خواهیم شد. – بگذار چند روزی را در ضیافت حضرت معصومه سپری کنیم، آنگاه بر خداوند توکل میکنیم… رضوی در حالی که تحت تأثیر گفتههای این مسافران قرار گرفته بود، به حرفهای آنان گوش میکرد و در حالی که دیدگانش آکنده از اشک شده بود، گفت: – برادرانم! من همان کسی هستم که چراغ گلدستهها را روشن کردم… من خودم این کار را نکردم… در عالم رؤیا زن جوانی را همچون حوری دیدم که نور، وجودش را فراگرفته بود. مرا مورد خطاب قرار داد و گفت: – برخیز! و گلدستهها را روشن کن! سه مرتبه این سخن را تکرار کرد. مسافر با تعجب فریاد زد: – یعنی گلدستهها در چنین ساعتی روشن نمیشوند؟ رضوی پاسخ داد: – نه… ما پیش از نیمه شب چراغ گلدستهها را خاموش میکنیم و یک
ساعت به طلوع خورشید مانده، آنها را دوباره روشن میکنیم! اشکها از روی عشق و محبت و خشوع بر گونهها غلتید… و سید محمد رضوی جزئیات این کرامت را ثبت کرد… در هر سال و هرگاه آن خاطرهی گرم و پرشور را به یاد میآورد… محمد چراغهای گلدستهها… را به آن مناسبت روشن میکرد… در آن ساعات، در هر سال هنگامی که برف میبارید… برفهای پربارش بهمن ماه مسافران، مشاهده میکنند که گلدستهها همچون فانوس بندر نورافشانی میکنند پایان 15 رمضان الکریم 1419 ه
1) کریمهی اهلبیت، ص 273.