جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

هفده روز بعد

زمان مطالعه: 4 دقیقه

ابرهای ماه دسامبر (دی ماه) در آسمان جمع شده بود و خلیج‏ها، کرانه‏ها و دریاهایی نیلگون و تپه‏هایی از پنبه را ترسیم کرده بود… و منظره‏ی آسمان بسیار جذاب و گیرا به نظر می‏رسید.

فاطمه به محراب عبادت پناه برد… پیکر نحیفش سنگینی روح برافروخته شده به سفر را بر دوش می‏کشید… روحی که شیفته‏ی سفر به جهان‏هایی آکنده از نور و محبت و صلح و صفا بود. او می‏خواست خود را از عناصر زمینی سبکبار سازد… زمین سنگین شده به خون… او می‏خواست به عالم دیگری سفر کند که هیچ رنج و سختی در آن نیست… نیرویی او را به طرف بالا می‏کشاند… دیدگانش را بست تا آن‏ها را بر عالمی بگشاید که انسان آن را جز با بستن چشمانش نمی‏بیند… او جامه‏ای سپید به رنگ برف‏های قله‏ها… به رنگ کبوتران منادی صلح بر تن کرده بود… در بالاها پرواز می‏کرد… خود را در عالمی سبز فام دید… همه چیز به رنگ بهار بود… و حوریان بهشتی لابلای درختان جاودانه در حرکت بودند… خود را دید

که در عالمی شفاف و رنگارنگ مشغول گردش است… عالمی که فرشتگان فراوانی، دو به دو، سه به سه و یا چهار به چهار بال می‏گشایند. زن جوانی را دید که خود را به زیورهای استبرق و سندس آراسته بود و حوریان بر گردش طواف می‏کردند… خود را دید که به سوی او در حرکت است و فریاد می‏زند: آه! مادر… مرا دربر بگیر! و در آغوشی لبریز از رایحه‏ی بوستان‏های بهشتی شروع به گریستن کرد. فاطمه در حالی که قطرات اشک همچنان بر گونه‏هایش سرازیر بود، به هوش آمد… او گفت: – آه مادرم! مرا در آغوش بگیر! آسمان شروع به باریدن بارانی لطیف و آرام همچون اشک‏های فاطمه در سکوت کرد. و بوی زمین مرطوب شده به آب‏های آسمانی به مشام می‏رسید و فاطمه در دل تاریکی‏ها… تاریکی‏های انباشته شده‏ی زمین در شب‏های پایانی فصل خزان، همچون شمع آب می‏شد… زنان شهر دریافتند که فاطمه در آستانه‏ی سفر ابدی است… صدایش کم رمق و لرزان شده بود و در حالی که دختری هم سن خود را مورد خطاب قرار می‏داد، گفت: – خواهر! دوست دارم غسل کنم! و دختر جوانی حدود بیست ساله که در قلبش بارقه‏ی امیدی به شفا یافتن فاطمه درخشش یافته بود، به سویش آمد… فاطمه غسل کرد… و بر پاکی او

افزوده شد… و جامه‏ای نو آغشته به رایحه‏ی کافور بر تن کرد. و لبخندی فرشته‏وار بر چهره‏اش نقش بست… او می‏خواست لحظات سفر… لحظات سراسر محبت به زنان قم – این شهر نیکو – باشد و یادمانی ارجمند باقی بماند. تمامی کسانی که در منزل حاضر بودند، احساس کردند که این اتاق کوچک شاهد لحظه‏ی سفر خواهد بود… سفر روح پاک… خاموش شدن شمع‏ها… کوچ ستارگان… و غروب خورشیدی که هفده روز بر شهر قم تابید.(1)

فاطمه به بستر خویش پناه برد… آن شب خرسندی و خشنودی از دیدگانش جلوه‏گر بود و همچون دو پنجره‏ی گشوده شده به جهانی سرشار از محبت و آرامش و صلح و صفا به نظر می‏رسید. زن جوانی که در سفر او را همراهی می‏کرد، گمان کرد که خون‏های عافیت و سلامتی باز خواهد گشت و سمی(2) که در ساوه به فاطمه خورانده شده بود، آثارش از بین خواهد رفت… پس از طلوع آفتاب زنان و مردان و کودکان برای عیادت از زن پاکدامن قم آمدند. ولی فاطمه به دوردست‏ها سفر کرده بود… به بلندی‏ها… به جهان‏هایی آکنده از سازش و صفا و چیزی جز یک پیکر بی‏جان و

اشک‏های ریخته شده در شب گذشته… همچون باران‏های پاییزی نیافتند. مرد اشعری گریست… بهار سفر کرده می‏گریست… و زن جوانی تک و تنها، بدون آنکه پدر، مادر یا برادرش در کنار بسترش باشد، جهان را بدرود گفت. ستم مردم، فرزندان زهرا (سلام الله علیها) را تحت فشار قرار می‏دهد و آنان را به سرتاسر زمین و جای جای میهن اسلامی شکست خورده، پراکنده می‏سازد. در سپیده دم دوازدهم ربیع الثانی خورشید هنوز بر ندمیده بود و همچنان در پس ابرهایی قرار داشت که اشک‏های سنگین بار خویش را می‏بارید… گویی آسمان می‏گریست. و مراسم آماده‏سازی و کفن نعش فاطمه، در سکوت و فضایی اندوهبار صورت گرفت، در حالی که فصل خزان احساس اندوه و ناله را در جان‏ها به خروش درمی‏آورد… و سفر فاطمه در آن سپیده‏دم ابری نماد پنهان شدن تمامی اشیاء رنگارنگ و غروب کردن خورشید به نظر می‏رسید و کاروان تشیع کنندگان به حرکت درآمد و آن تابوت سفید کبوتری شهید را می‏ماند… آسمان همچنان باران لطیفی را می‏بارید و خورشید از پس ابرهای انبوه رو به خاموشی و کم ‏رمق به نظر می‏رسید… و بوستان‏های انار نیز با نم نم باران برگ‏های زردرنگ خویش را می‏تکاند و دسته‏ای از پرندگان مهاجر گذر کردند و رشته‏ای از دود از میان جالیزی کوچک برخاست و تشیع کنندگان

بوی هیزم در حال سوختن را استشمام کردند… کاروانی که زنان جوان و مادران، وجه غالب آن را تشکیل می‏داد، به سوی «بابلان» بر کرانه‏ی رود… همان جایی که زن جوان شهر (فاطمه) از آن گذر کرده بود، حرکت کرد… آنجایی که تابوت را قرار دادند، بوی زمین مرطوب به مشام می‏رسید… و مشکلی که از قبل پیش‏بینی نشده بود، نمایان گردید… چه کسی او را درون قبر قرار می‏دهد؟ برخی به یاد آن مرد نیک سیرت، «قادر» افتادند که پیرمردی نیکوکار بود و مردم او را به نیکی می‏شناختند… مرد اشعری فریاد زد: – کسی را به دنبال او بفرستید… و در حالی که آسمان باران پاک خویش را می‏بارید و رایحه‏ی خاک معطر شده به هوا برمی‏خاست و فضا را آکنده می‏کرد، از جانب شنزارها دو اسب سوار نقاب بر چهره نمایان شدند… از فراز اسب‏های خویش پایین آمدند و در میان دهشت و تعجب تشییع کنندگان به سوی تابوت پیش رفتند. آیا آن دو، برادران فاطمه… فضل و جعفر… یا قاسم بودند؟ یکی از آن دو پیش آمد تا تابوت را درون قبر بگذارد و دیگری نعش را بر دوش کشید تا آن را به دست کسی بدهد که درون قبر بود. نعش سبکبار و پاکی بود… و رایحه‏ای خوش آن روح پاک به مشام می‏رسید… مبارکه همان فاطمه است… مبارکه همان زن پاک سیرتی است که برای یاری برادر خویش حرکت کرد. ولی روزگار و دست سرنوشت او را در کام

مرگ فروبرد… طاهره همان زن پاکدامن قم بود. رایحه‏ی خاک درآمیخته به نم بارانی که در حال باریدن بود، به هوا برخاست… در همان جایی که آن زن پاک تا روز برانگیخته شدن در آن آرمید. و تپه‏ای از خاک به اندازه‏ی دو وجب بالا آمد… مادران و دختران بر گرد آن حلقه زدند و زنان پاکدامن دستمال‏های سپید خویش را برای تبرک و تیمن، به خاک آغشته به رایحه‏ی بوستان‏های بهشتی کشیدند و مادران به آرامی همچون بارانی پاییزی می‏گریستند و آن دو سوار نقاب بر چهره، سوار بر مرکب خویش شدند تا به سوی شنزارها رهسپار شوند… و همان گونه که اول بار نمایان شدند… در افق ابری پنهان گردیدند!


1) تاریخ قم، ص 213.

2) قیام سادات علوی، ص 168.