جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نامه

زمان مطالعه: 7 دقیقه

چشم‏انداز غروب مملو از رنگ‏های شفافی بود… پرتقالی طلایی قرمز افروخته همچون شومینه‏ای زمستانی که پر از شراره است… و چشم انداز آسمانی آرام به نظر می‏رسید. ولی ابرهای پراکنده شده در آسمان نیلگون همچون زورق‏هایی در دریاچه‏ای آرام و ساکت به آرامی در حرکتند.

بادهای خزان در میان خانه‏ها زوزه می‏کشد و نوید زمستانی سرد و طولانی را می‏دهد. فاطمه به چهره‏ی برادرش خیره شد. او هیچگاه همچون این شب، او را محزون و اندوهناک ندیده بود. گویی او کوهساری از اندوه را بر دوش می‏کشد. نمی‏دانست چرا مناظری بسیار قدیمی دوباره به خروش درآمده است… آن روزی که پدرش را دستگیر کردند. در همان هنگام او دریافت که پدر را دیگر نخواهد دید… ای بسا این منظره را نیز در چهره‏ی برادر می‏دید که در آن لحظه، آسمانی آکنده از بارانی اندوهبار را می‏ماند. نامه‏ای که امام دریافت کرده بود، شبیه‏ترین چیز به عسلی زهرآگین بود… زهری زلال همچون افعی‏های لبریز از زهرهای کشنده. فضل بن سهل می‏دانست چگونه در میان سطور نامه فریبکاری کند…

نامه‏ای تحیرآور از بالاترین مسؤول دولت که از او خواسته بود به سرعت یثرب را ترک کند تا مسؤولیت خویش را در خلافت تحویل بگیرد.(1)

فاطمه در پی آگاهی یافتن از راز این اندوه بود! سوز و گداز انسانی

نمایان بود که در آفاق دوردست اندیشه می‏کند. همانجایی که تمامی دردها و رنج‏ها و رؤیاهای پیامبران مجسم می‏شود. مأمون بدون شک منبع مبارزه طلبی و ستیزه جویی حقیقی را یافته بود و دریافته بود که در شخصیتی همچون امام، دامنه‏ی انحطاط اخلاقی حاکمان برملا خواهد شد. همان طوری که دوری مدینه‏ی منوره از مرو، تا اندازه‏ای به امام آزادی عمل خواهد داد و در چنین وضعیتی نهادهای نابسامان حکومتی که همچنان در اثر شورش‏ها و ناآرامی‏ها به لرزه افتادند، به مخاطره خواهند افتاد. فراخواندن امام به مرو بدین معنا بود که مأمون می‏خواهد با یک تیر، دو هدف را نشانه رود.امام با صدایی که در آن صدای اندوه ناودان‏ها در موسم باران هویدا بود فرمود: – مأمون می‏خواهد به مردم بگوید: علی بن موسی از دنیا کناره نگرفته است. بلکه این دنیا است که نسبت به او بی‏رغبت است. یا ندیدید که به محض عرضه شدن دنیا بر او به سوی مرو شتافت؟! ولی حاشا که من پیشنهادات او را بپذیرم! فاطمه احساس کرد که برادرش می‏خواهد با روباه مکار بنی‏عباس رو به رو شود. ولی کسی وجود نداشت که با فریب و حیله بر او سیطره یابد… این حقیقت را از اندوه امام و خبرهایی که می‏شنید دریافت. برادرش در خراسان و اطراف آن بیش از دیگران هوادار و مشتاق داشت و اگر مأمون او را در حکومت بگمارد، این مسأله سرسپردگی سرزمین‏های

بسیاری را برای او تضمین می‏کرد. و مأمون بر مردم اثبات می‏نمود که او والاترین آرمان‏های خویش را تحقق بخشیده است. خادم منزل در اتاق را کوبید: – مردی می‏گوید: رجاء بن ضحاک است و در همین لحظه می‏خواهد به دیدار شما بیاید. امام رو به خواهرش نمود و فرمود: – مأمون این مرد را برای امری فرستاده که من از آن ناخشنودم… انا لله و انا الیه راجعون. امام به استقبال از او برخاست. فاطمه نیز از جای برخاست تا اتاقی را ترک کند که رایحه‏ی بهشت از آن به مشام می‏رسید. رجاء هنوز بر جای ننشسته، نامه‏ای مهر شده از مأمون را به امام داد. امام نامه را گشود و نگاهی به آن انداخت. نشانه‏ای از حزن و اندوه در پیشانی امام نمایان شد. نور چراغ کافی بود تا رجاء در چهره‏ی علی عمق رنج و محنت را مشاهده کند. او به گشاده‏رویی تظاهر کرد و گفت: – سرورم! مبارکتان باشد! امام که به دوردست‏ها می‏نگریست، پاسخ داد: – شادمان مباش که این مسأله پایان و فرجامی ندارد! رجاء به سکوت متوسل شد. این علوی با دیگر شورشیانی که با آنان روبرو شده بود، بسیار تفاوت داشت. او در مقابل مردی ایستاده بود که صفحات مبهم آینده را می‏خواند. ای بسا دریافته بود که چه چیزی در درون

او موج می‏زند. چرا که رجاء از نیات مأمون و اسراری فراوان از نقشه‏ی او آگاهی داشت! برای همین با تکیه بر ستون و با تظاهر به خشنودی از ادای وظیفه‏ی خویش برخاست. و در حالی که برای احترام به امام خم شده بود گفت: – فردا همه چیز مهیا خواهد بود. – اگر چاره‏ای نیست، پس ابتدا مکه و سپس مرو! – هر چه شما می‏خواهید سرورم! آن چهره‏ی گندمگون نشانه‏ای از حزن آسمانی را بر تن کرد. چیزی در اعماق جانش برافروخته می‏شود… چیزی که از دریده شدن ریشه‏های گلی در اعماق خاکی حاصلخیز خبر می‏دهد. چیزی تلخ‏تر از ریشه کن ساختن درختی از بن نیست… اندوه مردی که آسمان او را لمس کرده بود، چنین وضعیتی داشت… ریشه‏های وجودش در این سرزمین نیکو و پاک تا ده‏ها سال پیش، از آن لحظه‏ای که پای رسول خدا (صلی الله علیه و اله) در یثرب نهاده شد تداوم داشت… همچنان آثار جبرئیل در این سرزمین پابرجاست… و نخل‏ها، مسجدش و کوه دوست داشتنیش پربرکت و میمون است.(2)

علی به خاطر مصیبت خویش بر خود می‏پیچید و چراغ واپسین پرتوهای

نور کم سوی خویش را پراکنده ساخت. هنگامی که نوجوانی هفت ساله(3) وارد شد، مرد مدنی هنوز از خواب عمیق خویش بیدار نشده بود… ظرفی پر از روغن چراغ در دست داشت. چرا که چراغ در آستانه‏ی خاموش شدن بود. محمد، شروع کرد به ریختن روغن در چراغ… نور چراغ جان گرفت و دامنه‏ی نورش گسترش یافت. پدر محزون، با دیدن فرزند خویش که با نوک انگشتان خود – برای احترام به پدر و بیدار نساختن او – وارد اتاق شده بود، از خواب بیدار شد. پدر در حالی که ده‏ها ستاره در آسمان دیدگانش می‏درخشید برخاست. – مرحبا به ابوجعفر. فرزند، خم شد تا دست پدر را ببوسد. ولی پدر مهلت نداد و همچون شکوفه‏ای که به استقبال بهار می‏رود، او را در آغوش گرفت. چراغ دوران جوانی خویش را بازیافته بود و نورافشانی می‏کرد و قدری گرما را در آن اتاق کوچک پراکنده ساخت. پدر در حالی که پاسی از شب گذشته بود، گفت: – فرزندم! خود را برای سفر مهیا کن! – به کجا پدر؟ – به سوی خانه‏ی کعبه. فرزند که می‏خواست از قلب پدر اندوهی را بزداید که او را می‏رنجاند

گفت: – حج یا عمره؟ – من مجبور به سفر کردن هستم. – پدر! به هر چه فرمان یافته‏ای عمل کن. به خواست خداوند مرا از بردباران خواهی یافت. محمد آهسته همچون آمدنش، پدر را که بار دیگر به خواب عمیقی فرورفته بود، تنها گذاشت. هرکس دو چشم درخشانش را می‏نگریست و در گودی آن شکست نور را پیگیری می‏کرد، راز آن اندوه آسمانی را درمی‏یافت. گویی ذهن برافروخته‏اش در افق‏های دوردست شناور بود… در افق طوس… همانجایی که جابر بن حیان کوفی(4) ، واپسین

نفس‏های خویش را در شبانگاهان می‏کشید. همانجا که «ابوالسرایا» در کنار ساحل دجله و بر روی پل بغداد، به دار آویخته شد و همانجایی که معروف کرخی(5) ، در اندیشه‏ی امواج خروشان رود بود وبا دنیا وداع کرد. بلکه گویا «معرکه النهر» را در سواحل «ارون» مشاهده می‏کرد ویا اینکه به همراه برادرش ابراهیم که به یمن گریخته بود و خبری از او در دست نبود در دل بیابان بر زمین فرومی‏افتاد.

کسی اندوه‏های مرد مدنی را نمی‏دانست… اندوه‏هایی به سنگینی کوه‏های تهامه، حجاز و نجد و در مرو… عنکبوت لانه‏ای را درهم می‏تند که سست‏ترین خانه‏هاست.(6)


1) متن این نامه چنین بود: «بسم الله الرحمن الرحیم، به علی بن موسی الرضا، فرزند رسول مصطفی که به هدایت او رهیافته و به کردار او تبعیت نموده، پاسدار دین خدا و گنجینه دار وحی الهی… از طرف دوستش، فضل بن سهل که برای احقاق حق او جان خویش را فدا می‏کند و در عشق او شب را به روز می‏رساند. سلام بر تو ای هدایت یافته و رحمت و برکات خداوند بر تو ارزانی باد… ستایش خداوندی را که جز او کسی نیست. از او مسألت می‏کنم که بر محمد، بنده و فرستاده‏اش درود فرستد. اما بعد… امیدوارم که خداوند حقتان را به شما ادا کرده باشد و به شما این اجازه را داده باشد که حق خویش را از ظالمان بر خویشتن بستانید و خداوند نعمت‏های خویش را بر شما ارزانی کرده باشد و شما را امام میراث خوار ائمه‏ی گذشته قرار داده باشد… و خداوند بر دشمنان و رخ بر تابیدگان از شما بیناست. آنانی که نسبت به شما جانب احتیاط را پیش نمی‏گیرند… این نامه نمایانگر تصمیم امیرالمؤمنین عبدالله مأمون و من برای رد مظالم شما و اثبات حقوق فرا روی شما و سپردن آن به شماست. از خداوند خواستارم که بر من چیزی را ارزانی کند که به واسطه‏ی آن نیکبخت‏ترین جهانیان و رستگاران در پیشگاه خداوند گردم و در جرگه‏ی یاران راستین پیامبر و از یاوران شما باشم. منصب شما در حکومت هر دو نیکویی است. هنگامی که نامه‏ی من – جانم بقربانت – به دستتان رسید، هنوز نامه در دستانتان جای نگرفته، به سوی امیرالمؤمنین بشتابید. او اعتقاد دارد که شما شریک او در حکومت و شفیع او در اصل و تبار و برترین مردم زیردست حکومت او هستید… من وظیفه‏ی خویش را انجام دادم. ان شاء الله که در سایه‏ی رحمت خداوند، در امان باشید و در پناه فرشتگان و رحمت الهی، مصون و محفوظ. خداوند، خود ضامن صلاح امت به دستان شماست… و حسبنا الله و نعم الوکیل و السلام علیک و رحمت الله و برکاته.» الحیاة السیاسیة للامام الرضا، ص 446، حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 284.

2) در حدیث شریفی آمده است: احد کوهی است که هم ما را دوست دارد و هم ما او را دوست داریم. رساله الاسلام ک 1، محمد رسول الله، مصطفی طلاس، ص 261.

3) حیاة الامام علی بن موسی الرضا، ج 2، ص 278.

4) جابر بن حیان کوفی، در شهر طوس و یا به اعتقاد گروهی در طرسوس در حدود سال 128 ه متولد شد. او در علم شیمی نابغه بود و علوم آن را از استاد خویش، امام جعفر صادق (علیه‏السلام) فراگرفت و مقالات، کتب و تجربیات خویش را در این عرصه به نگارش درآورد. او در این باره می‏گوید: سرورم، جعفر بن محمد مرا به نگارش این کتاب‏ها فرمان داد. جابر در کتاب «الحاصل» که کتابی فلسفی است، می‏نویسد: این کتاب در زمره‏ی کتب میزان (وزن و حجم) و همچنین کتب فلسفی است و من آن را کتاب الحاصل نام نهادم، چرا که سرورم جعفر بن محمد، به من فرمود: اکنون پس از نوشتن این همه کتب میزان، حاصل چیست و چه سودی دربرداشته است؟ گفتم: سود و منفعت در علم ترکیبات بزرگی است که کوتاه مدت بودن آن جایگزین طولانی بودن مدت تدبر می‏شود. آنگاه دست به کار نوشتن این کتاب شدم و سرورم آن را کتاب الحاصل نامید. در این کتاب به شکلی مشروح و مفصل، به علم موازین (مقدارها و حجم‏ها) پرداخته شده و همگان را از دیگر کتاب‏ها بی‏نیاز می‏سازد و سرورم (صلوات الله علیه)، مرا به این کار دستور فرمود. به نظر می‏رسد او در بین سال‏های) 186- 180 ه) در برهه‏ای که عراق و دیگر سرزمین‏ها شاهد تهاجم مورد ستم واقع شدن علویان و پایه‏های مردمی آنان بود، کوفه را ترک کرد. جابر در شهر طوس در تاریخی غیر مشهور وفات یافت، ولی برخی منابع تاریخ وفات او را سال 200 ه ذکر کرده‏اند. ابن‏الندیم در مورد او نوشته است: «شیعیان می‏گویند او از بزرگان و دروازه‏های علم آنان است و گمان می‏کنند که او از اهل کوفه بوده است. او یار و همراه امام صادق (علیه‏السلام) بوده و گروهی از فلاسفه اعتقاد دارند که او در زمره‏ی آنان است. او در فلسفه و منطق دارای تألیفاتی است و زرگران و طلاسازان اعتقاد دارند که در دوران خویش او سردمدار این علم بوده است و این مسأله همچنان مکتوم و پنهان مانده است.» الفهرست، ص 513، الذریعة، آقابزرگ تهرانی، ج 55، ص 2، دراسات فی تاریخ العلوم عند العرب، صص 252 – 249.

5) ابومحفوظ، معروف به فیروز کرخی منسوب به کرخ بغداد: او که مسیحی مسلک بود به دست امام علی بن موسی (علیه‏السلام) اسلام آورد و سپس پدر و مادرش نیز مسلمان شدند. او به نیکوکاری و پارسایی شهره‏ی خاص و عام بود. و مردم برای تبرک و تیمن به سوی قبر او می‏شتافتند و احمد بن حنبل از جمله کسانی است که به عنوان تبرک مرقد او را زیارت می‏کرد. الاعلام، ج 8، ص 185، وفیات الاعیان، ج 5، ص 231، تاریخ بغداد، ج 13، ص 199.

6) هیچ یک از علویانی که به مرو رفته بودند بازنگشتند و در شرایطی مبهم و مشکوک جان سپردند.