نادر در شهر دربند به سر میبرد که سرانجام مأموران، موفق به دستگیری غلامی که در جنگ سواد کوه به وی تیراندازی کرده بود شدند و او را نزدش آوردند. نادر قول داد در صورتی که حقیقت را بگوید، او را نخواهد کشت. غلام اعتراف کرد که
شخصی به نام آقا میرزا وی را به این کار واداشته است. نادرشاه همان گونه که قول داده بود، او را نکشت، اما دستور داد از هر دو چشم نابینایش سازند و آقا میرزا را نیز بکشند. برخی مورخان میگویند که آقا میرزا پیش از مرگ گفته بود که رضا قلی میرزا، فرزند نادر، وی را به این کار وادار ساخته است.
بازجویی از شاهزاده آغاز شد. بیشتر مورخان مینویسند که رضا قلی میرزا شرکت خود را در توطئهی قتل نادر شاه منکر شد، اما جونس منوی، مؤلف کتاب زندگانی نادر شاه، مینویسد که شاهزاده به فرستادگان شاه گفت: «با این که علیه شاه توطئه کرده، اما کار خطایی مرتکب نشده و به خود نادر گفت: تو آدم ظالمی هستی و باید کشته شوی.»
به هر حال، نادر نخست تصمیم به قتل فرزند خود میگیرد، ولی پس از مدتی از این کار در میگذرد و فرمان میدهد چشمان رضا قلی میرزا را کور کنند.(1)
دو روز بعد، نادر به تخت مینشیند و سرداران و سرکردگان خود را مقصر میداند و میگوید:«صفت دیانت و مروت در طایفهی ایرانی یافت نمیباشد. چون آتش غضب قیامت لهب ما، در جوش بود و رأی جهانگشا بدان قرار یافته بود که چشمان جهانبین فرزند ارجمند خود را معیوب سازم، چه واقع میشد که هرگاه جمعی از شما به التماس و التجا درآمده، مانع این امر عظیم میگشتید؟ چون غضب بر ما مستولی بود، سه چهار نفر از شما را فرمان قتل میدادم، اما در عوض اسمی از شما در روزگار باقی میماند.»
پادری بازن طبیب نادر شاه پس از شرح واقعه مینویسد: شماری بسیار از بزرگان و اعیان دولت، که شاهد مجازات رضا قلی میرزا بودند، در بهت و حیرت فرورفته بودند، ولی خود نیز از عذاب بیبهره نماندند و به جرم این که به جای فرزند پادشاه خویشتن را عرضهی مجازات نساختند، شکنجه دیدند و در همان روز پنجاه تن از ایشان را در حضور نادر – به فرمان وی – گلو فشردند و خفه کردند.
نادر سخت پشیمان شد. ندامت نادر شاه، جانسوز و سهمگین و مرگ آفرین بود؛ چونان که پس از این رویداد، آرام و قرار خود را از دست داد و روز به روز احوالش پریشانتر میشد.(2)
1) همان؛ ص 25.
2) همان؛ ص 26.