همان گونه که موسی بن عمران، در برابر فرعون… همانند هامان و قارون
ایستادگی کرده بود، موسی بن جعفر نیز در برابر هارون الرشید با صلابت ایستادگی کرد… همان هارونی که جدش پیش از این گفته بود: من، تنها سلطان خداوند بر روی زمین هستم و چنین ادعا کرد که او سایبان آسمان بر روی زمین و مشیت و ارادهی الهی است! از این رو موسی به امر خداوند، به پا خاست تا به هارون بگوید: هرگز چنین نیست. او آمده است تا فدک را باز پس گیرد… همان فدکی که در روزگاری تکه زمین کوچکی بود که آسمان، بر فاطمه ارزانی داشته بود تا به عنوان مهریه و میراث او قلمداد گردد و از این پس سمبل میراث به یغما رفته و حق پایمال شده و نماد تمامی سرزمین اسلامی باشد…. از این روی، فاطمه دختر محمد (صلی الله علیه و آله) بر پای خاست تا حق خویش را در مورد فدک مطالبه کند. فدک، در فراز زمین در جغرافیا… چه کوچک و در نقشهی تاریخ چه بزرگ است؟! سرتاسر شهر به لرزه درآمد… موسی آمده بود تا میراث جدهی پاکدامن خویش را مطالبه کند… آمده بود تا فدک را با حدود عجیب و غریبش
باز پس بگیرد! از عدن تا سمرقند و از آفریقا تا سیف البحر که ارمنستان و… را در بر میگرفت. آتش حقد و کینه، در درون هارون، شعلهور شد… موسی تاج و تخت او، گنجینهها، کاخها و حکومت و دولتش را تهدید میکرد… فاطمهی شش ساله، چشم امید به بازگشت پدر بسته بود. پدری که به هنگام طلوع خورشید از خانه خارج شده بود و هنوز بازنگشته بود. تنها فاطمه چشم به راه بازگشت مرد گندمگونی نبود که در رخسارش هالهای از نبوت موج میزد… بلکه تمامی شهر، چشم به خواستهی موسی از هارون دوخته بود. فاطمه در کنار برادرش، علی که چهرهاش آسمانی را میماند که ابرهایی غمبار در آن موج میزند. چشم به راه بازگشت پدر بود. فاطمه فهمیده بود که پدرش از دیدگان پنهان خواهد شد و شاید دیگر بازنگردد… و ای بسا دیگر او را نخواهد دید و صدای گرمابخش او را نخواهد شنید… فاطمه احساس سرما کرد… احساس کرد بیم و هراس، اعماق درونش را آکنده ساخته است… و حزن و اندوه دیدگانش را پر از اشک ساخت. موجهای حزن و اندوه از لرزشهای شادمانی و سرور، تأثیر گذارتر است… و چالههای عمیقی را در ذهن به وجود میآورد… و هیچ چیز همچون تصاویر یتیمی در دنیای کودک بیگناه و معصوم جاودانه نمیشود… فاطمه مادرش را از دست داده بود در حالی که هنوز کودکی بیش نبود… در همین حال شاهد توفان بود… توفان سرنوشت… آن هنگامی که دستان
پلید تندخویان، پدر مهربانش را از دامان اهل و عیالش گرفتند و دست و پایش را زنجیر کردند. فاطمه به برادرش نگریست… چنین تصور کرد که آسمانی پر از ابر را مینگرد. تنها خداوند از گستردهی محبت و عشقی که چشمه سارهای صاف و زلالش در دل فاطمه میجوشید، آگاه است… فاطمهای که با همین چشمانش شاهد توفان تلخبار روزگار بوده است. روزگار پراکندگی… گاه آوارگی، آغاز شده بود… روزگاری که اتهام زندیق بودن از گفتن این سخن که این فرد، از فرزندان علی و نوادگان محمد است بسیار آسانتر بود… هارون از موسی بیمناک بود… از سخنانش میهراسید… سخنانش پژواک سخنان محمد و خطابههای آتشین علی بود. فاطمه، از دور دست به بدرقهی کاروانی رفته بود که راه بصره را پیش گرفته بود… قلبش برای گنبدی میتپید که شمشیرها و نیزهها آن را در بر گرفته بودند… قلبش ره به خطا نمیبرد… کاروان در افق دوردست پنهان شد… و آسمان، پیوسته و به آرامی باران میتراوید… فاطمه به همراه برادرش علی بازگشت… به منزلی بازگشت که در آن سپیده دم ابری، خیمهگاهی را میماند که بادهای سرد زمستانی آن را از هم دریده باشد. پدر به سفر رفته بود… و عمود خیمه به زیر آمده بود… صلح و صفا کوچیده بود… و ای بسا بدون بازگشت…
فاطمه به آسمان سراسر ابری و بارانی نگریست… اشکهای کودکانه از دیدگانش جاری شد… اشکهایی همچون بارانی اندوهبار که به آرامی و در حال سکوت میبارد. وای که سوز و گداز یتیمی در دل یتیمان چه میکند… و امان از قساوت زمهریر و سرما، سرمای بیم و هراس… هراس از مجهول. هنگامی که پدر به سفر میرود، دنیا سرد و برفی میشود… دنیای بدون خورشید… بدون گرما و نور.