هرثمه میگوید: صبح روز بعد مأمون مرا احضار نمود و گفت: ای هرثمه! سلام مرا به حضرت رضا صلوات الله علیه برسان و به ایشان بگو: اگر ممکن است نزد من بیایید و اگر رخصت میفرمایید من به خدمت شما برسم و اگر نپذیرفت سعی کن که زودتر حاضر شود.
هرثمه میگوید: وقتی به خدمت حضرت شرف یاب شدم، قبل از این که سخنی بگویم، حضرت فرمودند: آیا سفارشات مرا حفظ کردهای؟
عرض کردم: بله آقا.
فرمودند: میدانم برای چه آمدهای، به همین رو حضرتش ردای
مبارک را به دوش گرفته و حرکت نمودند. وقتی وارد مجلس شدند، مأمون از جای برخاست و حضرت را در آغوش کشید و پیشانی مبارکش را بوسید و حضرت را بر تخت خود نشانید و با آن حضرت گفت و گوی بسیاری کرد؛ آن گاه به یکی ازغلامان دستور داد که انگور و انار بیاورید.
هرثمه میگوید: همین که نام انگور و انار را شنیدم، سخنان مولایم را به یاد آوردم، دیگر نتوانستم تحمّل کنم و همچنان لرزه بر اندام من افتاد. برای این که مأمون متوجّه حال من نشود، مجلس را ترک کردم. نزدیک زوال خورشید، دیدم که حضرت از مجلس مأمون بیرون آمد و به خانهی خودش برگشت.
بعد از لحظاتی مأمون دستور داد طبیب به خانهی حضرت بردند. وقتی دلیل آن را پرسیدم، گفتند: مرضی بر حضرت عارض شده است. هرثمه میگوید:برخی از مردم در مورد این امر تردید داشتند که آیا این نقشهی مأمون بوده یا نه، ولی من در آن مورد قطع و یقین داشتم.(1)
1) عیون اخبار الرّضا صلوات الله علیه ج 2 ص 246، بحارالأنوار: ج 49 ص 294.