واقع این است که فضل میکوشید، خلافت را از قبیلهای به قبیله دیگر، منتقل گرداند، تا غرور خود را ارضا کند، و هدف او که دومین ابومسلم بشود، تحقق یابد، از این رو به اتفاق هشام بن عمرو نزد امام رضا علیهالسلام میرود، وعرض میکند:
ای فرزند پیامبر خدا آمدهام تا رازی را با تو در میان گذارم، مجلس را خلوت فرما، پس از آن سوگندنامهای را بیرون آورد، که در آن قید شده بود، شکستن این قسم موجب عتق و طلاق است، و هیچ چیز کفاره آن نمیشود، سپس او و هشام بن عمرو عرض کردند، ما آمدهایم تا سخن حق و راستی را عرضه بداریم، ما دانستهایم که حکومت از آن شما، و این حق متعلق به شماست، ای فرزند پیامبر خدا، آنچه به زبان میگوییم، دلهای ما نیز بر آن است، و اگر جز این باشد باید بردگان خود را آزاد کنیم، و زنان خویش را طلاق دهیم، و بر من فضل بن سهل سی بار حج پیاده خانه خدا باشد،اگر مأمون را
نکشم، و خلافت را برای شما خالص نکنم، و حق را به سوی شما بازنگردانم، امام علیهالسلام به سخنان آنها گوش نداد، و آنها را سرزنش و لعن کرد، و فرمود: شما کفران نعمت کردهاید، و ایمنی برای شما نخواهد بود، و درخور من نیست به آنچه گفتهاید، خشنود شوم.
هنگامی که فضل و هشام این سخنان را شنیدند، دانستند که خطا کردهاند، از این رو به امام علیهالسلام عرض کردند، که ما در آنچه گفته و انجام دادهایم خواستهایم شما را بیازماییم. امام علیهالسلام به آنها فرمود: دروغ میگویید، و سخنها را از دل و با عزم و تصمیم گفتهاید، جز این که مرا غیر از آنچه اندیشه کرده بودند یافتید.
پس از آن فضل و هشام نزد مأمون رفتند، گفتند ای امیرالمؤمنین ما امام رضا را دیدار کردیم، و برای این که به آنچه درباره تو در دل دارد آگاه شویم، وی را آزمودیم، و با او گفتگو کردیم، مأمون گفت: موفق باشید.
هنگامی که این دو از نزد مأمون بیرون رفتند، امام رضا علیهالسلام به دیدار مأمون رفت، و مجلس از غیر آنها خلوت شد، امام علیهالسلام سخنان فضل و هشام را به آگاهی مأمون رسانید، و به او تذکر داد، که خود را از تأثیرات آنها نگه دارد، و مأمون هنگامی که سخنان امام علیهالسلام را شنید، دانست که راست و درست همان است که او فرموده است.