جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

فاطمه… سخن می‏گوید

زمان مطالعه: 6 دقیقه

چیزی تلخ‏تر از این نیست که انسان شاهد لحظات فروپاشی باشد… فروپاشی اشیاء… و به لرزه درآمدن اصول ثابت روزگار…

هر چیزی بر خود می‏لرزید… و آوای انسان خاموش شده بود تا ده‏ها صدای مبهم و درهم تنیده فراز یابد… صداهایی که توان خویش را از غرایز نهفته در نهاد بشریت می‏گرفت… آن هنگامی که عقل در برابر درخشش طمع‏ورزی‏ها فرومی‏افتد. دنیا گردونه‏ای است که ساکنان خویش را همراه خود می‏گرداند… باد سوزان و شررباری وزیدن گرفت… در آن روزگار دون و فرومایه… در جایی که همه چیز زیر سم ستوران بر خود می‏لرزید، مردی پنجاه ساله ایستاده بود. چشمانش در آسمان بی‏کرانه سیر می‏کرد و دستانش به آنجایی رهسپار شده بود که دل‏ها پر می‏کشید. در آن لحظاتی که امواج سهمگین نزدیک بود کشتی سرگردانی را در هم بشکند، کلماتی آرام و همراه با لابه و زاری و توسل جویان به خداوند بیرون تراوید: – «ای آنکه مرا به سوی خود رهنمون ساخت و قلبم یگانگی او را تصدیق

نمود… از تو امنیت و ایمان در سرای دنیا و آخرت را خواستارم.»(1)

فاطمه وارد شد… در نزدیکی برادر نشست و در هانی که رعب و وحشت در آن موج می‏زد، احساس آرامش می‏کرد و در عالمی سراسر شر و پلیدی، خیر و نیکی را نوش می‏کرد. در دیدگانش اندوهی تلخ برق می‏زد… اندوهی که ربع قرن درازا داشت. تمام زندگانیش آکنده از غم و اندوه بود. از بیست سال پیش تاکنون پیوسته لحظاتی را به یاد می‏آورد که پدر مهربان و پاک سیرتش را به بغداد بردند… از آن هنگام دیگر او را ندیده است، آیا او لحظه‏ای را که مادرش از زندگی رخت بربست فراموش می‏کند؟! شب زمستانی بود… شب بسیار سردی که جز در کنار برادرش علی احساس گرما نمی‏کرد. و اینک علی در قلب توفان… در منطقه‏ی مسکونی… در نقطه‏ی مرکزی آنجایی که جنبش توفان‏زا منهدم می‏شود جای داشت. و فاطمه که از دیرباز همتایی را برای خود نیافته بود… شیفته‏ی انسانی بود که در کنارش احساس کند به ملکوت نزدیک‏تر شده است… ملکوت آسمان‏های دوردست… در پیشگاه او، فاطمه احساس می‏کرد از قالب تن فراتر می‏رود و روحش در دریاچه‏ای از آن نوری که در دل‏ها می‏درخشد غوطه‏ور می‏شود. گویی هزاران قندیل در اعماق جانش روشن می‏شود. فاطمه چنین

لحظاتی را در کنار برادر تنها و بی‏کس خویش، سپری می‏نمود. آتشفشانی که در مکه بر خروشید پس لرزه‏هایش به شهر پیامبر نیز رسید… محمد بن جعفر(2) سر به شورش نهاد، ولی انقلابش در نطفه خفه شد و اینک این ستوران سپاه مأمون، خلیفه‏ی هفتم عباسی هستند که برای انتقامجویی از علویان به سوی مدینه رهسپارند. جلودی(3) مرد سنگدلی بود که فرماندهی سپاهیان را برای چپاول خانه‏های انقلابیون در مدینه‏ی هراسناک برعهده داشت. سپاهیان متجاوز وارد شهر شدند و تنها هدفشان تاراج خانه‏های انقلابیون و مصادره‏ی مایملک آنان بود و در سر جلودی دستورات شخصی خلیفه‏ی هفتم عباسی مبنی بر چپاول همه جانبه‏ی زنان و اینکه تنها یک لباس را برای پوشیدن برای آنان باقی بگذارند، موج می‏زد.

رعب و وحشت فراگیر شد… همه چیز می‏لرزید… سپاهیان متجاوز مقدسات را نمی‏شناختند و جلودی قصد داشت مأموریت خویش را به اجرا درآورد. علی برخاست تا با وحشت پیش آمده مقابله کند. زنان را در اتاقی جمع کرد و برای رویارویی با چپاول گران منتظر ایستاد. قلب فاطمه تنها قلبی بود که گنجایش تمامی امواج درد و رنج موجود در آن اتاق را داشت و ذهنش آکنده از حماسه‏های جاودان و تمامی تاریخ لبریز از حزن و اندوه بود… به تمامی لحظات تلخی که زن رنج می‏کشد: دردهای خدیجه، هجرت فاطمه و اندوه‏های زینب. توفان همچنان پر خروش و با شدت و سنگدلی می‏وزید. گویی می‏خواست درخت طیبه‏ای را از بن برکند که ریشه‏اش در زمین ثابت و شاخسارش در آسمان است. فاطمه که غرق در بازتاب‏های روزگار گذشته بود، پشت در صدای گفتگوی را شنید: صدایی که سنگدلی جلادان در آن نمایان بود: – من مجری فرمان خلیفه هستم. صدایی آرام و خونسرد پاسخ داد: – اگر هدف شما چپاول زنان است، من به جای شما این کار را انجام می‏دهم. آن صدای تندخو و درشت گفت:

– چه کسی تضمین می‏کند که تو چنین کاری می‏کنی… اوامر خلیفه مبنی بر چپاول تمامی زیورآلات زنان، به جز یک لباس برای پوشیدن است. آن صدای فرشته‏وار گفت: – من سوگند یاد می‏کنم که چنین کاری را خواهم کرد. جلودی به مرد علوی نگریست… در دیدگانش پافشاری و ثباتی را دید که کوه در برابرش هیچ بود… احساس کرد اگر بخواهد به زور به خانه حمله‏ور شود، بهای گزاف آن را خواهد پرداخت و وضعیت به حالت انفجار درخواهد آمد… در طول زندگیش با انسانی برخورد نکرده بود که در مواجهه با شمشیرهای آخته و از نیام برکشیده آرام و خونسرد بایستد. مردان بسیاری را دیده بود که در برابرش سر خم کرده بودند و رعب و وحشت و هراس از چشمانشان نمایان بود. ولی اینک او در برابر انسان دیگری ایستاده بود. انسانی که دیدگانش بر اعماق سراسر صلح و صفا گشوده شده بود! جلودی به سربازانش اشاره کرد عقب نشینی کنند. آنگاه رو به مردی کرد که حدود پنجاه سال داشت و گفت: – منتظر خواهم ماند. علی نزدیک حیات منزل رفت و سپس به طرف اتاقی در کنج حیاط روانه شد و به زنان و کنیزان نگریست. دل‏های کوچک می‏تپید و به صدای شیهه‏ی ستوران سرمست گوش می‏سپرد. فاطمه احساس کرد که چه چیزی در قلب برادرش موج می‏زند…

دشوارترین چیز برای مرد این است که زیورآلات زن به یغما برده شود… و گوشواره‏ها و گردنبندها و دستبندهایش را از دستش بگیرد… برای همین فاطمه پیشدستی کرد تا آن لحظات سراسر تلخ فروبریزد. گوشواره‏ها و گردنبندش را درآورد و دستبندهای طلایی خود را از دستش بیرون کشید و تقدیم برادرش نمود و دیری نپایید که این حرکت به دیگر زنان نیز سرایت کرد… و دستان علی لبریز از زیورآلات و طلا و جواهر شد… او نیز این زیورآلات را به گرگان در کمین که در آستانه‏ی در قرار داشتند، تحویل داد. بدین شکل آن توفان طلایی سپری شد… توفانی که خود می‏پنداشت هر چه بر سر راهش باشد را از بن برمی‏کند… توفان به گل‏های بنفشه‏ی پراکنده شده در این سو و آن سو توجهی نداشت، ولی آن‏ها بدون آنکه کسی به آنان توجه کند، رایحه‏ی خویش را در فضای بی‏کران منتشر می‏ساختند. در آن شب زمستانی و در حالی که جلودی از کنار خانه دور می‏شد… فاطمه با زنان پیرامونش در جستجوی گرمای کلمات مقدس به گفتگو پرداخت… فاطمه گفت: – فاطمه دختر علی بن الحسین برایم گفت که: از فاطمه دختر حسین بن علی و او به نقل از ام‏کلثوم و او به نقل از مادرش فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل کرده‏اند که فرمود: «آیا سخن پیامبر (صلی الله علیه و آله) را در روز غدیر فراموش کرده‏اید که فرمود: هرکس من مولای اویم، از این پس علی مولای اوست… و این

گفتار پیامبر (صلی الله علیه و آله) که فرمود: یا علی! جایگاه تو نسبت به من همچون جایگاه هارون نسبت به موسی است.(4)

آنگاه فاطمه رو به دختر کوچکی که در دیدگانش، ماه و ستارگان تابانی می‏درخشید کرد و گفت: – ای دختر برادرم! بنویس… بنویس تا میراث انبیاء تباه نشود. فاطمه ساکت شد… احساس می‏کرد توفان برآمده از مرو می‏خواهد علی را ریشه کن سازد. علی‏ای که همچنان در برابر توفان‏های روزگار ایستادگی می‏کرد… علی‏ای که نامش در دل آزادگان و شکست خوردگان می‏تپید. از این رو گفت: – فاطمه دختر امام جعفر صادق (علیه‏السلام) و او از فاطمه دختر امام محمد باقر و او از فاطمه دختر علی بن الحسین و او از فاطمه دختر امام حسین و او از زینب دختر فاطمه (سلام الله علیها) و او از فاطمه دختر رسول خدا برایم روایت کرده است که: از رسول خدا شنیدم که می‏فرمود: «هنگامی که به آسمان عروج یافتم و وارد بهشت شدم، کاخی را دیدم که از مروارید سفید ساخته شده بود و دربی مملو از مروارید و یاقوت بر آن قرار داشت و بر روی در، پرده‏ای آویزان شده بود، سرم را بالا آوردم، دیدم که بر روی در نوشته شده است: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، علی ولی

القوم» و ر روی پرده نیز نگاشته شده بود: بخ بخ من مثله شیعة علی! آفرین و مبارک باد، چه کسی همانند شیعیان علی است. داخل بهشت شدم، قصری از عقیق سرخ را دیدم که دارای دربی زرین و ساخته شده از زبرجد سبز بود و بر روی در، پرده‏ای آویخته شده بود، سرم را بالا آوردم، دیدم که بر روی در نوشته شده است: «محمد رسول الله و علی وصی المصطفی» و بر روی پرده نیز نگاشته شده است: «بشر شیعة علی بطیب المولد» شیعیان علی را به حلال زادگی بشارت باد. داخل آن شدم، کاخی از زمرد سبز را دیدم که زیباتر از آن را به چشم ندیده بودم. دربی از یاقوت سرخ و مرصع به مروارید بر روی آن بود و پرده‏ای نیز بر روی آن آویزان شده بود. سرم را بالا آوردم و دیدم که بر روی پرده نوشته شده است: «شیعة علی هم الفائزون» شیعیان علی همان رستگارانند. گفتم: حبیبم جبرئیل! این قصر از آن کیست؟ جبرئیل گفت: ای محمد، این قصر از آن پسر عم و وصیت، علی بن ابی‏طالب است. تمام مردم برهنه و عریان وارد صحرای محشر خواهند شد، جز شیعیان علی و تمامی مردم به نام مادرانشان خوانده می‏شوند، به جز شیعیان علی که به نام پدرانشان خوانده می‏شوند… گفتم: حبیبم جبرئیل! چگونه این چنین است؟

جبرئیل گفت: چرا که آنان علی را دوست دارند و حلال زاده‏اند.(5)

آبشاری از عشق الهی دل‏ها را سرشار از سرور و بی‏آلایشی و زلالی کرد… و اگر آن امید حقیقی به فردایی بهتر… فردای سراسر نور و بهار نبود، دنیا به دوزخی غیر قال تحمل مبدل می‏گشت.


1) الکافی، ج 2، ص 679.

2) محمد بن جعفر صادق (علیه‏السلام) ملقب به دیباج از جمله علمایی است که علم خویش از پدر فراگرفت و در مکه رحل اقامت افکند. در روزگاری که آتش جنگ میان مأمون و امین شعله‏ور شد، در مکه‏ی مکرمه شورش نمود و مردم مکه با او به عنوان خلیفه، بیعت کردند و ساکنان حجاز نیز با او دست بیعت دادند و مأمون سپاهی را برای سرکوب این شورش گسیل کرد و محمد نیز پس از اینکه نیروهایش طعم شکست را چشیدند، خود را تسلیم کرد و بر فراز منبر رفت تا رسما از مأمون عذرخواهی کند. او به صورت پنهانی به مرو پایتخت مأمون فرستاده شد و در گرگان در راه بازگشت به بغداد در شرایطی مبهم و پیچیده درگذشت. و مأمون در مراسم تشییع جنازه و تدفین او شرکت کرد. مروج الذهب، مسعودی، ج 3، ص 439.

3) تاریخ بغداد، ج 2، ص 113.

4) اسنی المطالب، ص 49.

5) کتاب المسلسلات، ص 250.