چیزی تلختر از این نیست که انسان شاهد لحظات فروپاشی باشد… فروپاشی اشیاء… و به لرزه درآمدن اصول ثابت روزگار…
هر چیزی بر خود میلرزید… و آوای انسان خاموش شده بود تا دهها صدای مبهم و درهم تنیده فراز یابد… صداهایی که توان خویش را از غرایز نهفته در نهاد بشریت میگرفت… آن هنگامی که عقل در برابر درخشش طمعورزیها فرومیافتد. دنیا گردونهای است که ساکنان خویش را همراه خود میگرداند… باد سوزان و شررباری وزیدن گرفت… در آن روزگار دون و فرومایه… در جایی که همه چیز زیر سم ستوران بر خود میلرزید، مردی پنجاه ساله ایستاده بود. چشمانش در آسمان بیکرانه سیر میکرد و دستانش به آنجایی رهسپار شده بود که دلها پر میکشید. در آن لحظاتی که امواج سهمگین نزدیک بود کشتی سرگردانی را در هم بشکند، کلماتی آرام و همراه با لابه و زاری و توسل جویان به خداوند بیرون تراوید: – «ای آنکه مرا به سوی خود رهنمون ساخت و قلبم یگانگی او را تصدیق
نمود… از تو امنیت و ایمان در سرای دنیا و آخرت را خواستارم.»(1)
فاطمه وارد شد… در نزدیکی برادر نشست و در هانی که رعب و وحشت در آن موج میزد، احساس آرامش میکرد و در عالمی سراسر شر و پلیدی، خیر و نیکی را نوش میکرد. در دیدگانش اندوهی تلخ برق میزد… اندوهی که ربع قرن درازا داشت. تمام زندگانیش آکنده از غم و اندوه بود. از بیست سال پیش تاکنون پیوسته لحظاتی را به یاد میآورد که پدر مهربان و پاک سیرتش را به بغداد بردند… از آن هنگام دیگر او را ندیده است، آیا او لحظهای را که مادرش از زندگی رخت بربست فراموش میکند؟! شب زمستانی بود… شب بسیار سردی که جز در کنار برادرش علی احساس گرما نمیکرد. و اینک علی در قلب توفان… در منطقهی مسکونی… در نقطهی مرکزی آنجایی که جنبش توفانزا منهدم میشود جای داشت. و فاطمه که از دیرباز همتایی را برای خود نیافته بود… شیفتهی انسانی بود که در کنارش احساس کند به ملکوت نزدیکتر شده است… ملکوت آسمانهای دوردست… در پیشگاه او، فاطمه احساس میکرد از قالب تن فراتر میرود و روحش در دریاچهای از آن نوری که در دلها میدرخشد غوطهور میشود. گویی هزاران قندیل در اعماق جانش روشن میشود. فاطمه چنین
لحظاتی را در کنار برادر تنها و بیکس خویش، سپری مینمود. آتشفشانی که در مکه بر خروشید پس لرزههایش به شهر پیامبر نیز رسید… محمد بن جعفر(2) سر به شورش نهاد، ولی انقلابش در نطفه خفه شد و اینک این ستوران سپاه مأمون، خلیفهی هفتم عباسی هستند که برای انتقامجویی از علویان به سوی مدینه رهسپارند. جلودی(3) مرد سنگدلی بود که فرماندهی سپاهیان را برای چپاول خانههای انقلابیون در مدینهی هراسناک برعهده داشت. سپاهیان متجاوز وارد شهر شدند و تنها هدفشان تاراج خانههای انقلابیون و مصادرهی مایملک آنان بود و در سر جلودی دستورات شخصی خلیفهی هفتم عباسی مبنی بر چپاول همه جانبهی زنان و اینکه تنها یک لباس را برای پوشیدن برای آنان باقی بگذارند، موج میزد.
رعب و وحشت فراگیر شد… همه چیز میلرزید… سپاهیان متجاوز مقدسات را نمیشناختند و جلودی قصد داشت مأموریت خویش را به اجرا درآورد. علی برخاست تا با وحشت پیش آمده مقابله کند. زنان را در اتاقی جمع کرد و برای رویارویی با چپاول گران منتظر ایستاد. قلب فاطمه تنها قلبی بود که گنجایش تمامی امواج درد و رنج موجود در آن اتاق را داشت و ذهنش آکنده از حماسههای جاودان و تمامی تاریخ لبریز از حزن و اندوه بود… به تمامی لحظات تلخی که زن رنج میکشد: دردهای خدیجه، هجرت فاطمه و اندوههای زینب. توفان همچنان پر خروش و با شدت و سنگدلی میوزید. گویی میخواست درخت طیبهای را از بن برکند که ریشهاش در زمین ثابت و شاخسارش در آسمان است. فاطمه که غرق در بازتابهای روزگار گذشته بود، پشت در صدای گفتگوی را شنید: صدایی که سنگدلی جلادان در آن نمایان بود: – من مجری فرمان خلیفه هستم. صدایی آرام و خونسرد پاسخ داد: – اگر هدف شما چپاول زنان است، من به جای شما این کار را انجام میدهم. آن صدای تندخو و درشت گفت:
– چه کسی تضمین میکند که تو چنین کاری میکنی… اوامر خلیفه مبنی بر چپاول تمامی زیورآلات زنان، به جز یک لباس برای پوشیدن است. آن صدای فرشتهوار گفت: – من سوگند یاد میکنم که چنین کاری را خواهم کرد. جلودی به مرد علوی نگریست… در دیدگانش پافشاری و ثباتی را دید که کوه در برابرش هیچ بود… احساس کرد اگر بخواهد به زور به خانه حملهور شود، بهای گزاف آن را خواهد پرداخت و وضعیت به حالت انفجار درخواهد آمد… در طول زندگیش با انسانی برخورد نکرده بود که در مواجهه با شمشیرهای آخته و از نیام برکشیده آرام و خونسرد بایستد. مردان بسیاری را دیده بود که در برابرش سر خم کرده بودند و رعب و وحشت و هراس از چشمانشان نمایان بود. ولی اینک او در برابر انسان دیگری ایستاده بود. انسانی که دیدگانش بر اعماق سراسر صلح و صفا گشوده شده بود! جلودی به سربازانش اشاره کرد عقب نشینی کنند. آنگاه رو به مردی کرد که حدود پنجاه سال داشت و گفت: – منتظر خواهم ماند. علی نزدیک حیات منزل رفت و سپس به طرف اتاقی در کنج حیاط روانه شد و به زنان و کنیزان نگریست. دلهای کوچک میتپید و به صدای شیههی ستوران سرمست گوش میسپرد. فاطمه احساس کرد که چه چیزی در قلب برادرش موج میزند…
دشوارترین چیز برای مرد این است که زیورآلات زن به یغما برده شود… و گوشوارهها و گردنبندها و دستبندهایش را از دستش بگیرد… برای همین فاطمه پیشدستی کرد تا آن لحظات سراسر تلخ فروبریزد. گوشوارهها و گردنبندش را درآورد و دستبندهای طلایی خود را از دستش بیرون کشید و تقدیم برادرش نمود و دیری نپایید که این حرکت به دیگر زنان نیز سرایت کرد… و دستان علی لبریز از زیورآلات و طلا و جواهر شد… او نیز این زیورآلات را به گرگان در کمین که در آستانهی در قرار داشتند، تحویل داد. بدین شکل آن توفان طلایی سپری شد… توفانی که خود میپنداشت هر چه بر سر راهش باشد را از بن برمیکند… توفان به گلهای بنفشهی پراکنده شده در این سو و آن سو توجهی نداشت، ولی آنها بدون آنکه کسی به آنان توجه کند، رایحهی خویش را در فضای بیکران منتشر میساختند. در آن شب زمستانی و در حالی که جلودی از کنار خانه دور میشد… فاطمه با زنان پیرامونش در جستجوی گرمای کلمات مقدس به گفتگو پرداخت… فاطمه گفت: – فاطمه دختر علی بن الحسین برایم گفت که: از فاطمه دختر حسین بن علی و او به نقل از امکلثوم و او به نقل از مادرش فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نقل کردهاند که فرمود: «آیا سخن پیامبر (صلی الله علیه و آله) را در روز غدیر فراموش کردهاید که فرمود: هرکس من مولای اویم، از این پس علی مولای اوست… و این
گفتار پیامبر (صلی الله علیه و آله) که فرمود: یا علی! جایگاه تو نسبت به من همچون جایگاه هارون نسبت به موسی است.(4)
آنگاه فاطمه رو به دختر کوچکی که در دیدگانش، ماه و ستارگان تابانی میدرخشید کرد و گفت: – ای دختر برادرم! بنویس… بنویس تا میراث انبیاء تباه نشود. فاطمه ساکت شد… احساس میکرد توفان برآمده از مرو میخواهد علی را ریشه کن سازد. علیای که همچنان در برابر توفانهای روزگار ایستادگی میکرد… علیای که نامش در دل آزادگان و شکست خوردگان میتپید. از این رو گفت: – فاطمه دختر امام جعفر صادق (علیهالسلام) و او از فاطمه دختر امام محمد باقر و او از فاطمه دختر علی بن الحسین و او از فاطمه دختر امام حسین و او از زینب دختر فاطمه (سلام الله علیها) و او از فاطمه دختر رسول خدا برایم روایت کرده است که: از رسول خدا شنیدم که میفرمود: «هنگامی که به آسمان عروج یافتم و وارد بهشت شدم، کاخی را دیدم که از مروارید سفید ساخته شده بود و دربی مملو از مروارید و یاقوت بر آن قرار داشت و بر روی در، پردهای آویزان شده بود، سرم را بالا آوردم، دیدم که بر روی در نوشته شده است: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، علی ولی
القوم» و ر روی پرده نیز نگاشته شده بود: بخ بخ من مثله شیعة علی! آفرین و مبارک باد، چه کسی همانند شیعیان علی است. داخل بهشت شدم، قصری از عقیق سرخ را دیدم که دارای دربی زرین و ساخته شده از زبرجد سبز بود و بر روی در، پردهای آویخته شده بود، سرم را بالا آوردم، دیدم که بر روی در نوشته شده است: «محمد رسول الله و علی وصی المصطفی» و بر روی پرده نیز نگاشته شده است: «بشر شیعة علی بطیب المولد» شیعیان علی را به حلال زادگی بشارت باد. داخل آن شدم، کاخی از زمرد سبز را دیدم که زیباتر از آن را به چشم ندیده بودم. دربی از یاقوت سرخ و مرصع به مروارید بر روی آن بود و پردهای نیز بر روی آن آویزان شده بود. سرم را بالا آوردم و دیدم که بر روی پرده نوشته شده است: «شیعة علی هم الفائزون» شیعیان علی همان رستگارانند. گفتم: حبیبم جبرئیل! این قصر از آن کیست؟ جبرئیل گفت: ای محمد، این قصر از آن پسر عم و وصیت، علی بن ابیطالب است. تمام مردم برهنه و عریان وارد صحرای محشر خواهند شد، جز شیعیان علی و تمامی مردم به نام مادرانشان خوانده میشوند، به جز شیعیان علی که به نام پدرانشان خوانده میشوند… گفتم: حبیبم جبرئیل! چگونه این چنین است؟
جبرئیل گفت: چرا که آنان علی را دوست دارند و حلال زادهاند.(5)
آبشاری از عشق الهی دلها را سرشار از سرور و بیآلایشی و زلالی کرد… و اگر آن امید حقیقی به فردایی بهتر… فردای سراسر نور و بهار نبود، دنیا به دوزخی غیر قال تحمل مبدل میگشت.
1) الکافی، ج 2، ص 679.
2) محمد بن جعفر صادق (علیهالسلام) ملقب به دیباج از جمله علمایی است که علم خویش از پدر فراگرفت و در مکه رحل اقامت افکند. در روزگاری که آتش جنگ میان مأمون و امین شعلهور شد، در مکهی مکرمه شورش نمود و مردم مکه با او به عنوان خلیفه، بیعت کردند و ساکنان حجاز نیز با او دست بیعت دادند و مأمون سپاهی را برای سرکوب این شورش گسیل کرد و محمد نیز پس از اینکه نیروهایش طعم شکست را چشیدند، خود را تسلیم کرد و بر فراز منبر رفت تا رسما از مأمون عذرخواهی کند. او به صورت پنهانی به مرو پایتخت مأمون فرستاده شد و در گرگان در راه بازگشت به بغداد در شرایطی مبهم و پیچیده درگذشت. و مأمون در مراسم تشییع جنازه و تدفین او شرکت کرد. مروج الذهب، مسعودی، ج 3، ص 439.
3) تاریخ بغداد، ج 2، ص 113.
4) اسنی المطالب، ص 49.
5) کتاب المسلسلات، ص 250.