مرو از هنگامی که خبر عزم مأمون برای سفر به بغداد به گوشش رسید، شاهد جشنهایی غیرعادی بود… گشتیهای نظامی در کوچهها و راهها مشغول پرسه زدن بودند و جاسوسان در هر جایی که امکان داشت، منبع نگرانی و اضطراب باشد، پراکنده شده بودند… و محاصرهی منزل امام رضا (علیهالسلام) شدت یافته بود. مرو در آن برهه همچون اردوگاه بزرگی به نظر میرسید که جو تنش و کشمکش بر آن حکمفرما است. ذوالریاستین در منصرف ساختن مأمون از تصمیم خود موفق نشده بود و به وضوح به نظر میرسید که بازگشت به بغداد حتمی است و راه گریزی ندارد!
با وجود تصمیم مأمون برای بازگشت به پایتخت پدران خویش به هر قیمتی که شده، او در حرکت خود کند و دو دل بود. چرا که مسیر بغداد مخاطرات بسیاری داشت. برای همین بر خبرآفرینی حریص بود تا یقین پیدا کند که مجرد رسیدن خبر بازگشت او به بغداد، راه را برای بازگشت او هموار خواهد ساخت… امام با تصمیم مأمون و پافشاری او بر همراهی ایشان با سکوتی گذرا برخورد نمود. او از دغدغههای خلیفه آگاهی داشت که خود را در تنگنایی
بس دشوار که خود ایجادگر آن بود، انداخته بود. مأمون با تعیین امام به عنوان ولایتعهدی برای فرونشاندن آتشفشان فروزان علوی نقشه میکشید و سپس برای کاستن از شأن و منزلت او و نمایاندن ناتوانی علمی او و متهم ساختن به چشم داشت به خلافت میکوشید واپسین ضربهی خویش را وارد سازد! ولی آنچه که روی داده بود، این بود که امام روز به روز درخشش و تابندگی بیشتری مییافت و به نماد انسانیت و الگوی رهبری واقعی مبدل میگردید و این به معنای ناکامی مأمون و نقش بر آب شدن نقشههای او بود. در آن شب و در حالی که بادهای سرد آبان ماه در لابلای کوچههای شهر میوزید، امام وارد محراب عبادت خویش گردید… در حالی که منزل امام خالی بود و به علت تشدید محاصره به زندان مبدل شده بود! مرد گندمگون در محراب عبادت ایستاد و با تمام وجود به سوی آسمان رو کرد… در تمامی ذرات وجودش، حزن و اندوه موج میزد… و تمامی سلولهای کالبدش از ظلم و بیداد شکوه میکرد… و قلب سترگش… به همسازی با حقیقت و مبنای هستی میتپید… و دستان انسان ستمدیده که نمایانگر پیوند خوردن انسان با پروردگار است فراز یافت… در بندگیای که نمایانگر اوج آزادگی انسانیت است: – پروردگارا! صاحب قدرت فراگیر و دارندهی رحمت گسترده و نعمتهای پیوسته! و بخششهای متوالی و نعمتهای زیبا و موهبتهای بزرگ!
ای آنکه با تمثیل به وصف نمیآیی و با ذکر همتایی نمود نمییابی! ای آنکه آفرید، و روزی بخشید، و الهام کرد و به سخن درآورد، و از عدم آفرید، و آغاز کرد و فراز یافت!… ای آنکه در عزت و ارجمندی اوج گرفت و چشمها را ربود و در لطف و رحمت نزدیک شد و دغدغهی افکار را درنوردید!… ای یگانه فرمانروایی که در فرمانروایی خویش همتایی ندارد و ای یگانه صاحب کبریائی که در جبروت و جایگاهش دشمن و رقیبی ندارد! ای آنکه در گسترهی هیبت و شکوهش دقیقترین توهمات نیز مات و مبهوت میماند و دیدگان تیز مردم نیز از درک عظمت فرومیماند! ای دانندهی آنچه که به دلهای عارفان خطور میکند! و ای شاهد نگاههای چشم بینندگان! ای آنکه چهرهها در برابر شکوه و هیبتش سر تعظیم فرود میآورند و در برابر جلال و شکوهش گردنها خم میشود و دلها در برابر عظمتش هراسان میگردد! بر آنکه نماز، با درود فرستادن بر او تشرف یافته، درود فرست… و از کسانی که بر من ستم روا داشتند و مرا خوار گرداندند و شیعیانم را از درگاهم بیرون راندند، انتقام بگیر و همان گونه که خواری و ذلت و تلخی آن را به من چشاندند، به آنان هم بچشان و آنان را راندهی پلیدیها و آوارهی
آلودگیها قرار بده.(1)
همچنان بادها در لابلای خانهها چرخ میزنند… و آسمان لبریز از ستارگانی است که همچون دلهایی هراسان میتپد و چشمک میزند! رضا نمایانگر مظلومیت انسان بود و محاصرهی تحمیل شده بر او، نماد محاصرهی اسلام پاک… همچون واپسین پیامبران تاریخ… یاسر نشست و به آرامی در غم رنج امام میگریست… تمامی چیزهایی که او پیشگویی کرده بود، تحقق مییابد یا تحقق خواهد یافت… حقیقت مأمون آشکار شده بود و آن گونه که برخی تصور میکردند، او روباهی مکار نبود… بلکه گرگی درنده بود در پوست روباه! اخباری که از شیراز و ساوه رسیده بود، جای شک باقی نگذاشته بود که مأمون نسبت به امام کینهای مدفون شده در سینه دارد و جای تردید نبود که سه زندانیای که در ولایتعهدی امام از بیعت با او سرباز زده بودند، آزاد شدهاند و در پس پرده، مسؤولیتهایی بر عهدهی آنان گذاشته شده بود! آنان و دیگران در هر لحظه برای ترور امام کاملا مهیا و آماده هستند و از فرجامی که حوادث را به سوی سرنوشت میکشاند گریزی وجود نداشت… ریان در حالی که ابرهایی اندوهبار چهرهاش را فراگرفته بود، بر امام وارد شد و در نزدیکی امام نشست و گفت: – سرورم! شما را به بهایی اندک فروختند!
– سرورم! هشام بن ابراهیم در ازای چند درهم شما را به فضل و مأمون فروخت! صدای امام به گوش رسید که: در حق یوسف نیز چنین روا داشتند. و سپس با صدایی اندوهبار فرمود: – «أو کالذی آتیناه آیاتنا فانسلخ منها»(2) همچون کسی که آیات خویش را بر او ارزانی کردیم ولی او از آنها دل کنده شد. ریان با ضرس قاطع گفت: – اجازه بدهید او را بکشم! امام با قدرت رو به او کرد و فرمود: – ریان! مبادا چنین کاری را انجام دهی!(3)
– سرورم! برای خداحافظی با شما آمدهام… به عراق خواهم رفت. سپس نزدیک امام شد و سینهاش را از عبیر پیامبران آکنده ساخت و برخاست که خانه را ترک کند. ولی ناگاه صدایی را شنید: – ریان بازگرد! -!!! – آیا دوست نداری پیراهن و درهمهایی به تو بدهم تا با آن برای دخترانت، انگشترهایی بخری؟
– سرورم! قصد داشتم چنین درخواستی از شما بکنم… ولی اندوه فراقتان این مسأله را از یادم برد! امام بالشت نزدیک خود را بالا زد و پیراهنی سپید به رنگ کبوتران صلح و درهمهایی نقره فام به تعداد سی عدد که به نام بزرگ او ضرب شده بود، نمایان گردید. – ریان! اینها از آن توست… و هنگامی که ریان دوباره برخاست – ریان! – بله سرورم! – آیا میدانی خداوند عیسی را در سنی کمتر از سنی که ابوجعفر (امام جواد) شریعت ما را به پای خواهد داشت، برای به پای داشتن شریعتش برانگیخت؟(4)
ریان احساس کرد امام خبر مرگ خویش را میدهد و به تداوم رسالت امامت مژده میدهد و محمد، فرزند امام در کودکی این مسؤولیت را بر دوش خواهد کشید. برای همین اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: – ذریة بعضها من بعض(5) (فرزندانی که این مقام را از یکدیگر به ارث
میبرند) الله أعلم حیث یجعل رسالته»(6) و خداوند بهتر میداند که رسالت خویش را در چه کسی قرار دهد». سؤالی مطرح شد؛ چرا رضا این مطلب را به من گفت؟ ریان رفت تا پاسخ سؤالش را چند ماه بعد در بغداد بیابد… هنگامی که حزن و اندوه، خانههای شیعیان بغداد را فراگرفته بود و زبانههای آشوب در «برکهی زلول» سربرآورد!(7)
1) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 173.
2) اعراف (7):175.
3) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 175.
4) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 220.
5) آل عمران (3):34.
6) انعام (6):124.
7) در بغداد و دیگر شهرها مردم با هم اختلاف پیدا کردند و ریان و صفوان بن یحیی و محمد بن حکیم و عبدالرحمن بن حجاج و یونس بن عبیدالرحمن و گروهی از سران و سرشناسان شیعه در خانهی عبدالرحمن بن حجاج در «برکهی زلول» گرد آمدند. آنان میگریستند و از شدت مصیبت دردمند بودند. تا اینکه یونس بن عبدالرحمن به آنان گفت: دیگر گریه نکنید، ببیند امر ولایت بر عهدهی چه کسی خواهد بود؟ و تا هنگامی که این کودک (امام جواد) بزرگ شود، چه کسی به مسائل پیش آمده پاسخگوست. اثبات الوصیة، ص 220.