جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

عزم سفر به بغداد

زمان مطالعه: 5 دقیقه

مرو از هنگامی که خبر عزم مأمون برای سفر به بغداد به گوشش رسید، شاهد جشن‏هایی غیرعادی بود… گشتی‏های نظامی در کوچه‏ها و راه‏ها مشغول پرسه زدن بودند و جاسوسان در هر جایی که امکان داشت، منبع نگرانی و اضطراب باشد، پراکنده شده بودند… و محاصره‏ی منزل امام رضا (علیه‏السلام) شدت یافته بود. مرو در آن برهه همچون اردوگاه بزرگی به نظر می‏رسید که جو تنش و کشمکش بر آن حکمفرما است. ذوالریاستین در منصرف ساختن مأمون از تصمیم خود موفق نشده بود و به وضوح به نظر می‏رسید که بازگشت به بغداد حتمی است و راه گریزی ندارد!

با وجود تصمیم مأمون برای بازگشت به پایتخت پدران خویش به هر قیمتی که شده، او در حرکت خود کند و دو دل بود. چرا که مسیر بغداد مخاطرات بسیاری داشت. برای همین بر خبرآفرینی حریص بود تا یقین پیدا کند که مجرد رسیدن خبر بازگشت او به بغداد، راه را برای بازگشت او هموار خواهد ساخت… امام با تصمیم مأمون و پافشاری او بر همراهی ایشان با سکوتی گذرا برخورد نمود. او از دغدغه‏های خلیفه آگاهی داشت که خود را در تنگنایی

بس دشوار که خود ایجادگر آن بود، انداخته بود. مأمون با تعیین امام به عنوان ولایتعهدی برای فرونشاندن آتشفشان فروزان علوی نقشه می‏کشید و سپس برای کاستن از شأن و منزلت او و نمایاندن ناتوانی علمی او و متهم ساختن به چشم داشت به خلافت می‏کوشید واپسین ضربه‏ی خویش را وارد سازد! ولی آنچه که روی داده بود، این بود که امام روز به روز درخشش و تابندگی بیش‏تری می‏یافت و به نماد انسانیت و الگوی رهبری واقعی مبدل می‏گردید و این به معنای ناکامی مأمون و نقش بر آب شدن نقشه‏های او بود. در آن شب و در حالی که بادهای سرد آبان ماه در لابلای کوچه‏های شهر می‏وزید، امام وارد محراب عبادت خویش گردید… در حالی که منزل امام خالی بود و به علت تشدید محاصره به زندان مبدل شده بود! مرد گندمگون در محراب عبادت ایستاد و با تمام وجود به سوی آسمان رو کرد… در تمامی ذرات وجودش، حزن و اندوه موج می‏زد… و تمامی سلول‏های کالبدش از ظلم و بیداد شکوه می‏کرد… و قلب سترگش… به همسازی با حقیقت و مبنای هستی می‏تپید… و دستان انسان ستمدیده که نمایانگر پیوند خوردن انسان با پروردگار است فراز یافت… در بندگی‏ای که نمایانگر اوج آزادگی انسانیت است: – پروردگارا! صاحب قدرت فراگیر و دارنده‏ی رحمت گسترده و نعمت‏های پیوسته! و بخشش‏های متوالی و نعمت‏های زیبا و موهبت‏های بزرگ!

ای آنکه با تمثیل به وصف نمی‏آیی و با ذکر همتایی نمود نمی‏یابی! ای آنکه آفرید، و روزی بخشید، و الهام کرد و به سخن درآورد، و از عدم آفرید، و آغاز کرد و فراز یافت!… ای آنکه در عزت و ارجمندی اوج گرفت و چشم‏ها را ربود و در لطف و رحمت نزدیک شد و دغدغه‏ی افکار را درنوردید!… ای یگانه فرمانروایی که در فرمانروایی خویش همتایی ندارد و ای یگانه صاحب کبریائی که در جبروت و جایگاهش دشمن و رقیبی ندارد! ای آنکه در گستره‏ی هیبت و شکوهش دقیقترین توهمات نیز مات و مبهوت می‏ماند و دیدگان تیز مردم نیز از درک عظمت فرومی‏ماند! ای داننده‏ی آنچه که به دل‏های عارفان خطور می‏کند! و ای شاهد نگاه‏های چشم بینندگان! ای آنکه چهره‏ها در برابر شکوه و هیبتش سر تعظیم فرود می‏آورند و در برابر جلال و شکوهش گردن‏ها خم می‏شود و دل‏ها در برابر عظمتش هراسان می‏گردد! بر آنکه نماز، با درود فرستادن بر او تشرف یافته، درود فرست… و از کسانی که بر من ستم روا داشتند و مرا خوار گرداندند و شیعیانم را از درگاهم بیرون راندند، انتقام بگیر و همان گونه که خواری و ذلت و تلخی آن را به من چشاندند، به آنان هم بچشان و آنان را رانده‏ی پلیدی‏ها و آواره‏ی

آلودگی‏ها قرار بده.(1)

همچنان بادها در لابلای خانه‏ها چرخ می‏زنند… و آسمان لبریز از ستارگانی است که همچون دل‏هایی هراسان می‏تپد و چشمک می‏زند! رضا نمایانگر مظلومیت انسان بود و محاصره‏ی تحمیل شده بر او، نماد محاصره‏ی اسلام پاک… همچون واپسین پیامبران تاریخ… یاسر نشست و به آرامی در غم رنج امام می‏گریست… تمامی چیزهایی که او پیشگویی کرده بود، تحقق می‏یابد یا تحقق خواهد یافت… حقیقت مأمون آشکار شده بود و آن گونه که برخی تصور می‏کردند، او روباهی مکار نبود… بلکه گرگی درنده بود در پوست روباه! اخباری که از شیراز و ساوه رسیده بود، جای شک باقی نگذاشته بود که مأمون نسبت به امام کینه‏ای مدفون شده در سینه دارد و جای تردید نبود که سه زندانی‏ای که در ولایتعهدی امام از بیعت با او سرباز زده بودند، آزاد شده‏اند و در پس پرده، مسؤولیت‏هایی بر عهده‏ی آنان گذاشته شده بود! آنان و دیگران در هر لحظه برای ترور امام کاملا مهیا و آماده هستند و از فرجامی که حوادث را به سوی سرنوشت می‏کشاند گریزی وجود نداشت… ریان در حالی که ابرهایی اندوهبار چهره‏اش را فراگرفته بود، بر امام وارد شد و در نزدیکی امام نشست و گفت: – سرورم! شما را به بهایی اندک فروختند!

– سرورم! هشام بن ابراهیم در ازای چند درهم شما را به فضل و مأمون فروخت! صدای امام به گوش رسید که: در حق یوسف نیز چنین روا داشتند. و سپس با صدایی اندوهبار فرمود: – «أو کالذی آتیناه آیاتنا فانسلخ منها»(2) همچون کسی که آیات خویش را بر او ارزانی کردیم ولی او از آن‏ها دل کنده شد. ریان با ضرس قاطع گفت: – اجازه بدهید او را بکشم! امام با قدرت رو به او کرد و فرمود: – ریان! مبادا چنین کاری را انجام دهی!(3)

– سرورم! برای خداحافظی با شما آمده‏ام… به عراق خواهم رفت. سپس نزدیک امام شد و سینه‏اش را از عبیر پیامبران آکنده ساخت و برخاست که خانه را ترک کند. ولی ناگاه صدایی را شنید: – ریان بازگرد! -!!! – آیا دوست نداری پیراهن و درهم‏هایی به تو بدهم تا با آن برای دخترانت، انگشترهایی بخری؟

– سرورم! قصد داشتم چنین درخواستی از شما بکنم… ولی اندوه فراقتان این مسأله را از یادم برد! امام بالشت نزدیک خود را بالا زد و پیراهنی سپید به رنگ کبوتران صلح و درهم‏هایی نقره فام به تعداد سی عدد که به نام بزرگ او ضرب شده بود، نمایان گردید. – ریان! این‏ها از آن توست… و هنگامی که ریان دوباره برخاست‏ – ریان! – بله سرورم! – آیا می‏دانی خداوند عیسی را در سنی کم‏تر از سنی که ابوجعفر (امام جواد) شریعت ما را به پای خواهد داشت، برای به پای داشتن شریعتش برانگیخت؟(4)

ریان احساس کرد امام خبر مرگ خویش را می‏دهد و به تداوم رسالت امامت مژده می‏دهد و محمد، فرزند امام در کودکی این مسؤولیت را بر دوش خواهد کشید. برای همین اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: – ذریة بعضها من بعض(5) (فرزندانی که این مقام را از یکدیگر به ارث

می‏برند) الله أعلم حیث یجعل رسالته»(6) و خداوند بهتر می‏داند که رسالت خویش را در چه کسی قرار دهد». سؤالی مطرح شد؛ چرا رضا این مطلب را به من گفت؟ ریان رفت تا پاسخ سؤالش را چند ماه بعد در بغداد بیابد… هنگامی که حزن و اندوه، خانه‏های شیعیان بغداد را فراگرفته بود و زبانه‏های آشوب در «برکه‏ی زلول» سربرآورد!(7)


1) عیون اخبارالرضا، ج 2، ص 173.

2) اعراف (7):175.

3) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 175.

4) حیاة الامام الرضا، ج 2، ص 220.

5) آل عمران (3):34.

6) انعام (6):124.

7) در بغداد و دیگر شهرها مردم با هم اختلاف پیدا کردند و ریان و صفوان بن یحیی و محمد بن حکیم و عبدالرحمن بن حجاج و یونس بن عبیدالرحمن و گروهی از سران و سرشناسان شیعه در خانه‏ی عبدالرحمن بن حجاج در «برکه‏ی زلول» گرد آمدند. آنان می‏گریستند و از شدت مصیبت دردمند بودند. تا اینکه یونس بن عبدالرحمن به آنان گفت: دیگر گریه نکنید، ببیند امر ولایت بر عهده‏ی چه کسی خواهد بود؟ و تا هنگامی که این کودک (امام جواد) بزرگ شود، چه کسی به مسائل پیش آمده پاسخگوست. اثبات الوصیة، ص 220.