توان و بردباری ملا عباس تربتی به وصف نمیگنجد. آنان که همراه وی بودهاند، غرق در شگفتیاند و کسانی که تنها شنیدهاند، توان تصور شکیبایی او، را ندارند. او که بدن خویش را مرکبی برای رسیدن به رضوان الهی میدانست، برای رسیدن به دوست لحظهای را از دست نمیداد. نمونهای معمولی از زندگی او میتواند شما را تا
اندازهای با بزرگی و عظمت چنین مردی آشنا کند.
هنگامی که در شهر بود، پس از نماز و منبر صبح، معمولا با سه یا چهار درس میگفت، گاهی در همان مسجد و گاهی در حجرهی مدرسه. و در آن میان ارباب رجوع را نیز میپذیرفت و پاسخ آنها را میداد و اگر پولی میخواستند و استحقاق شرعی داشتند به آنها کمک میکرد. برنامههای گوناگون دیگر مابین اینها را پر میکرد؛ چنانکه تمام اوقات شبانهروزش همیشه پر بود و وقت خوابش بسیار کم و آن خواب اندک هم بسیار سبک بود. روزی در پاییز پس از درس و بحث و کارهای روزانهی پیش از ظهرشان به من گفت: «امروز به کاریزک(1) میروم. تو هم میل داری بیایی؟» گفتم: «بلی.» ظهر که شد، نماز ظهر و عصر را در خانه خواند و بستهی کتابهایش را برداشت و هر دو پیاده راه افتادیم. پیش از آن که از شهر تربت خارج شویم، در یکی از کوچههای فقیرنشین کلبهای بود که در چوبی یک لتی آن به کوچه باز میشد و در بیرون کلبه، مقداری خاکستر ریخته بود. پدرم در آن جا ایستاد و گفت: «از این ملا محمد احوالی بپرسم.» سر به درون کلبه کرد و پرسید: «ملا محمد چطوری؟» او پاسخ داد و ایشان را به داخل کلبه دعوت کرد. پدرم چند لحظهای آن جا نشست و من در بیرون از کلبه بودم. نفهمیدم چیزی هم به او داد یا نه، پس بیرون آمد و با هم به راه افتادیم.
در راه همچنان که میرفت گاهی نماز مستحبی میخواند و گاه برای آن که من خسته نشوم مسألهای فقهی یا آیهای از قرآن یا مطلبی از علم اصول یا شعری از الفیه ابن مالک مطرح میکرد و میگفت: در ترجمهی این آیه یا در معنی این شعر یا مثلا در اعراب این کلمه چنین گفتهاند، به نظر شما چه میرسد و از این روش غیرمستقیم مطلبی را به من میآموخت تا آن که نزدیک شش کیلومتر از راه را پیمودیم. آنگاه گفت: «به نظرم خسته شدهای،
کمی مینشینیم تا استراحت کنی.» در کنار راه که زمین تمیزی بود نشستیم و او مشغول خواندن نماز شد.
در این هنگام مردی از اهالی روستایی که سه چهار کیلومتر دورتر از روستای کاریزک بود و شش الاغ هیمه از کوه و صحرا جمع کرده و صبحگاهان به شهر برده و فروخته بود و اکنون به ده خود بازمیگشت… از سوی شهر رسید. چون چشمش به مرحوم حاج آخوند افتاد، پیاده شد و جلو آمد و سلام و اظهار ارادت کرد و اصرار ورزید که بفرمایید سوار بر الاغ شوید. هر کدام بر الاغی سوار شدیم. آن مرد میخواست الاغها را با چوبی که بر گرده آنها میزد تند براند که پدرم گفت: «نه عمو جان! حیوانها را نزنید، بگذارید به حال خود بروند.» پس از آن گفت: «لابد اینها را دیشب به بیابان برده و هیمه بارشان کرده و به شهر بردهای؟» گفت: «بلی» پدرم گفت: «خوب، به اندازهی کافی کاه به اینها دادهاید و گذاشتهاید استراحت بکنند و پالانهای اینها را برداشتهاید و نگاه کردهاید که پشت اینها زخم نشده باشد؟» آن مرد پاسخ مثبتی نداشت. از این رو، پدرم گفت: «این حیوانها به شما خدمت میکنند، گناه دارد اگر به اینها رسیدگی نکنید یا بدن آنها را زخم کنید.» و مقداری به آن مرد دربارهی آن حیوانهای زحمتکش زبان بسته نصیحت و سفارش کرد. پدرم پرسید: «حمد و سوره خود را درست یاد دارید؟» گفت: «یک چیزی میخوانم.» گفت: «بخوانید تا گوش کنم.» آن مرد حمد و سوره را خواند و پدرم چندین بار از اول تا آخر یکی یکی کلمات را با عراب و قرائت درست به او یاد داد. آنگاه او را بسیار نصیحت کرد که چون برای زراعت به مزرعه میروید چشم شما پاک باشد و به زنان و دختران مردم که معمولا در کارهای زراعتی شرکت دارند نگاه نکنید…. شاید سه کیلومتری از راه را پیموده بودیم که پدرم گفت: «خوب عمو جان! ما دیگر پیاده میشویم و شما به راه خود بروید، اما حیوانها را آزار ندهید.» پیاده شدیم و هر چه آن مرد اصرار کرد که
سوار بمانیم پدرم قبول نکرد.
ما پیاده شدیم و آن مرد راه افتاد و رفت. نزدیک غروب به میان زمینهای زراعتی کاریزک رسیدیم. در جویی آب میرفت. پدرم میخواست تجدید وضو کند، از مردی که در آن جا بود پرسید: «در این ساعت آب سهم کیست؟» گفت: «سهم فلان کس.» پدرم هنگامی که آب سهم بچهی یتیمی بود از آب جوی وضو نمیگرفت و با آب چاهی که در خانه بود وضو میساخت، هر چند چنین وضویی باطل نیست. ایشان نیز به کسی سفارش نمیکرد از چنین آبی وضو نگیرید، اما خودش رعایت میکرد. چون دانست که در آن ساعت آب سهم صغیر و یتیمی نیست، به من گفت: «من تجدید وضو میکنم و از همین جا به مسجد میروم. تو به خانهی عمهات برو، خستگی در کن و بگو روی بام مسجد اعلام کنند که مردم برای نماز آماده شوند.»من به خانهی عمهام رفتم. وقتی عمهام شنید که پدرم یک راست به مسجد میرود خیلی داد و فریاد کرد و پرسید که روزه داشت؟ گفتم: بلی روزه داشت. مسافت به اندازهای نبود که مسافر شناخته شویم و حتی بعدازظهر نیز از شهر خارج شدیم دیگر روزهاش را نشکست. چای حاضر کردند. من چای خوردم و دسته جمعی روانهی مسجد شدیم. در آن زمان مردم ده، اول غروب، شام میخوردند. بنابراین تا شام خوردند، به مسجد آمدند و مسجد از زن و مرد پر شد. نزدیک به یک ساعت از شب گذشت. مرحوم حاج آخوند در همهی این مدت در محراب مسجد برای خودش نماز میخواند. آنگاه اذان گفته شد و نماز جماعت برپا گردید. نماز مغرب با تعقیبات و نوافل آن و همچنین نماز عشاء خوانده شد.
پس از آن، پدرم ملا هادی ده را گفت که همگی یکی پس از دیگری منبر رفتند و این رسم او بود. اگر آنها جملهای را اشتباه میگفتند پس از منبر
پنهانی به آنان یادآوری میکرد تا اصلاح کنند. پس از آنها خودش منبر میرفت و میخواست موعظه و مسائل یک سال را در یک شب به آنها بگوید. از این رو، فراوان موعظه میکرد. یکی یکی از موارد جزئی زندگی را که خودش به همهی آنها وارد بود به عنوان مثال ذکر میکرد. روضه فراوان میخواند و خودش بیش از همه میگریست. پس یا الله میگفت و منبر را تمام میکرد. از منبر که پایین میآمد مردم ده، یکی یکی هر کدام که مطلبی و سؤالی داشتند مدت زیادی او را همچنان سر پا نگه داشته، مطالب خود را میگفتند و همه را میشنید و پاسخ میگفت. هیچ نشانهای از خستگی و ملال در او دیده نمیشد. دربارهی فقرای ده به مردم بسیار سفارش میکرد. آن شب نیز تا همهی این کارها پایان پذیرفت، دست کم چهار ساعت از شب گذشت. در این هنگام مردم پراکنده شدند. عمهام جلو آمد تا پس از سلام و احوالپرسی همگی به سوی خانهشان برویم.
از در مسجد که بیرون آمدیم دیدیم مردی با الاغ ضعیفی به انتظار ایستاده. گفت: «جناب حاج آخوند بفرمایید.» گفت: «به کجا؟» گفت: «به فلان ده که مردم منتظرند.» معلوم شد مردی که در بین راه به ما رسید و شرحش گذشت هنگامی که به ده خود رسیده گفته است که حاج آخوند به کاریزک میرفت. این مردی که دنبال حاج آخوند آمده بوده مطلب را از او فهمیده بود و چون حس دینی داشته ولی کوتاه فکر بوده، الاغی برداشته و به راه افتاده که میروم حاج آخوند را میآورم تا در اینجا منبر برود، بیآنکه اهل ده او را فرستاده باشند و یا حداقل آنها را خبر کرده باشد. در آن ساعت، هوا را هم ابر فراگرفته بود و باران ریزی که با سوز همراه بود فرومیریخت. پدرم سخن او را باور کرد و گفت: «من با این مرد میروم، تو میخواهی برو منزل عمهات و استراحت کن». لکن با آن که تازه در اوان بلوغ بودم روا ندیدم پدرم را تنها بگذارم. همراهش رفتم و عمهام ناامید به خانه برگشت.
مرا که پاهایم در اثر پیادهروی درد گرفته بود سوار بر الاغ کردند و پدرم و آن مرد، پیاده در آن شب تاریک و سرد به راه افتادیم. فاصلهی آن ده تا ده ما سه کیلومتر بیشتر نبود و شاید پس از سه ربع یا کمتر رسیدیم، اما چراغ یک خانه در آن ده روشن نبود و همهی مردم خوابیده بودند و در هیچ جا هیچکس انتظار ما را نمیکشید. پدرم و من هم به دنبالش در تاریکی از میان خندق ده گذشتیم و راه مسجد را در پیش گرفتیم و آن مرد رفت که بالای بام اعلام کند و مردم را به مسجد بکشاند. مسجد تاریک بود و پا را که روی حصیرش گذاشتیم خاک زیادی زیر پا میآمد. پیدا بود که نه کسی در این نزدیکیها برای نماز خواندن به مسجد آمده و نه کسی خاک آن را رفته است. در تاریکی، پدرم به سوی محراب رفت و به نماز ایستاد. من روی حصیر خاک آلود نشستم و چه بگویم که از خستگی و گرسنگی و هجوم خواب و هجوم ککها – که پاهایم را ریزریز میکردند – بر من چه میگذشت. آن مرد فریاد کشید و مردم ده از خواب برخاسته رو به مسجد آمدند و یک نفر چراغ سفالی مسجد را – که در کنج پایهای جای داشت، با فتیلهای پنبهای که آن را با دست به هم تابیده و در روغن خشخاش خوابانده بودند – روشن کرد و آهسته آهسته مسجد از مرد و زن پر گشت و مرحوم حاج آخوند منبر رفت. یکی از همان منبرهای یک شب برای یک سال، از موعظه و مسأله و روضه و تا یا الله کشیدند و پس از آن نیز مدتها او را همچنان سرپا نگه داشتند. هر کدام چیزی میگفتند و میپرسیدند و پاسخ میشنیدند، ولی هرگز در او آثار خستگی و ملالت نمایان نبود. کمکم مردم از مسجد بیرون رفتند و هر کس به سوی خانهاش روان بود و از آن مردی هم که به دنبال ما آمده بود نشانی نبود. پدرم و من همچنان در مسجد ماندیم.
هنگامی که آخرین کس میخواست از در مسجد بیرون برود پدرم گفت: «یک نفر ما را به خانهاش ببرد.» او برگشت و گفت: «بیایید به خانهی ما.»
همراه آن مرد در تاریکی رفتیم. بالا خانهای داشت. وارد که شدیم فرزندانش خوابیده بودند و ما هم در گوشهای که نمدی افتاده بود نشستیم. اکنون شب از نیمه گذشته، پدرم از دیشب تاکنون چیزی نخورده و من نیز از ظهر که ناهار خوردهام، خستگی و بیخوابی، گرسنگی را از یادم برده است. آن مرد دو گرده نان تافتون و یک بادیه ماست تازه که در خانه داشت برای ما آورد. نان تافتون را با ماست خوردیم. صاحبخانه برای ما رختخواب افکند که بخوابیم. من از بس که ککها میگزیدند نتوانستم بخوابم. پدرم نیز نیم ساعتی یا بیشتر استراحت کرد و چون سحر نزدیک شد، برخاست، بیرون رفت و تجدید وضو کرد و آمد در تاریکی ایستاد نماز شبش را خواند. هنگامی که شخص دیگری در اتاق بود چنان آهسته نماز میخواند و میگریست که مزاحم خواب دیگران نباشد؛ چنانکه در خانهی خودمان چون همه در یک اتاق میخوابیدیم بسیاری از شبها که من بیدار میشدم احساس میکردم پدرم آهسته «العفو» میگوید و میگرید.
سپیدهی صبح دمید و با صوتی بلند اذان گفتند. پدرم خودش نیز همیشه خواه در خانه خود ما یا در هر جای دیگر هنگام طلوع صبح صادق با بانگی نه خیلی بلند اذا میگفت. پس همگی به مسجد رفتیم و مردم ده، مرد و زن، بیش از شب گذشته در مسجد جمع شدند و نماز خوانده شد و پیش از خودش ملا هادی ده را منبر فرستاد و آنگاه خودش یکی از همان منبرهای متصل را به پایان رسانید و به مردم سفارش کرد که مسجد را تمیز گردانند. بیش از یک ساعت از آفتاب برآمده بود که از مسجد بیرون آمدیم و چند نفری ما را تا بیرون ده، بدرقه کردند. با پدرم در هوای آفتابی، پیاده روانهی کاریزک شدیم و خوشبختانه آن روز مرحوم حاج آخوند روزه نگرفت.
پدرم هیچ نوع دود در تمام عمرش نکشید، ولی چای میخورد، در خانه عمه پیش از ظهر چای و ناهار و شاید هم میوه صرف شد. نماز ظهر و عصر در
مسجد کاریزک خوانده شد و پس از نماز، منبر رفت. از مسجد، که بیرون آمدیم، روانهی ده حسینآباد شدیم، که با کاریزک سه یا چهار کیلومتر فاصله دارد، با اندکی فاصله در راه کاریزک به تربت است. اواخر روز به حسینآباد رسیدیم و پدرم گفت: «برویم از خلیل محمد، که بیمار است، عیادت کنیم.» خانهی خلیل محمد درون قلعهی حسینآباد بود. خلیل محمد پیرمردی بود که در یکی از حجرههای این قلعه در بستر بیماری افتاده و زن و پسران بزرگش در اطرافش بودند. بیماری پیرمرد، که نمیدانم چه بود. سنگین بود. در همان بیماری فوت کرد. داخل این حجرهی کم نور و گرم و پر از مگس، ساعتی کنار بیمار نشستیم و پدرم مقداری او را دلداری داد و به پسرهایش سفارشهایی کرد. غروب فرارسید و برای نماز به مسجد حسینآباد، که بیرون از چهار دیواری قلعه ساخته شده بود، رفتیم. نماز مغرب و عشاء و منبر پس از نماز، به همان شیوهی پیشین انجام گرفت. لکن این قلعه ملایی نداشت که پیش از پدرم منبر رود و بعد از نماز، خودش منبر رفت. خوشبختانه یکی از مالکین حسینآباد، آن شب برای سرکشی به ملکش به حسینآباد آمده بود، به مسجد آمد و پس از مسجد، ما را خانهی خودش برد که باغی بود در بیرون قلعه و اتاقی داشت که با گچ، سفید شده بود و با قالی قالیچه مفروش بود و اتاقش شاهنشینی داشت. او در باغ، نوکران مؤدب شهری داشت. پیش از سفره، آفتابه لگن برنجی با حوله آوردند. شام برنجی بود که به خوبی پخته شده بود، با خورشت و ماست تازهی بسیار اعلاء. پس از شام در همان اتاق، در رختخواب تمیزی خوابیدیم و آن شب برای من روح و ریحان و جنت نعیم بود. از باطن پدرم خبر ندارم، ولی در ظاهر حال و اعمالش هیچ تفاوت دیده نمیشد. بین شبی که در این گونه اتاق یا اتاق خانهای دولتآباد در رختخواب چیت یا مخمل یا اطلس، که از پنبه یا پر پر گشته بود، بخوابد یا شبی که در روستایی و رختخوابی کرباسی و از
پشم پر گشته بود، هیچ فرقی در حال او احساس نمیشد. مانند همه شبها آن شب هم گذشت و نماز صبح به جماعت در مسجد حسینآباد خوانده شده و منبر با موعظه و مسائل و روضه برگزار شد و به تربت بازگشتیم.
ممکن است برخی از کسانی که این سرگذشت را میخوانند متحیر گردند. این حیرتی است که خود ما در همان زمان که شاهد و ناظر این اعمال بودیم با خود همراه داشتیم و متحیر بودیم که این همه نیرو در وجود این مرد از کجاست؟(2)
سرانجام پدرم در روز یکشنبه 24 مهر ماه 1322 هجری شمسی مطابق با 17 شوال سال 1362 ه. ق در حدود دو ساعت از آفتاب گذشته درگذشت. نماز صبحش را همچنان که خوابیده بود خواند که حالت احتضار بر او دست داد و پاهایش را به سوی قبله کردند. وی تا آخرین لحظه، هوشیار بود و آهسته کلماتی میگفت. مثل اینکه متوجه جان دادن خودش بود و واپسین پرتو روح با کلام «لا اله الا الله» از لبانش برخاست. درست در روز یکشنبهی هفتهی پیش از آن، پس از نماز صبح رو به قبله خوابید و عبایش را بر روی چهرهاش کشید. ناگهان مانند آفتابی که از روزنهای بر جایی بتابد یا نورافکنی را متوجه جایی گردانند، روی پیکرش از سر تا پا روشن شد و رنگ چهرهاش – که به سبب بیماری زرد گشته بود – درخشان و شفاف گردید؛ چنان که از زیر عبای نازک که بر رخ کشیده بود دیده میشد. تکانی خورد و گفت: «سلام علیک یا رسول الله! شما به دیدن این بندهی بیمقدار آمدید؟» پس از آن درست مانند اینکه کسانی یک به یک به دیدنش میآیند بر حضرت امیرمؤمنان علی علیهالسلام و یک یک ائمهی تا امام دوازدهم علیهمالسلام سلام میکرد و از آمدن آنها اظهار تشکر میکرد. پس بر حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام سپس بر حضرت زینب سلام کرد و در اینجا خیلی گریست و گفت: «بیبی! من برای شما
خیلی گریه کردهام.» سپس بر مادر خودش سلام کرد و گفت: «مادر! از تو ممنونم، به من شیر پاکی دادی.» و این حالت تا دو ساعت از آفتاب برآمده دوام داشت. سپس آن روشنی که بر پیکرش میتابید از بین رفت و به حال عادی برگشت و باز رنگ چهره به همان حالت زردی بیماری بازگشت. درست در روز یکشنبهی هفتهی دیگر، در همان دو ساعت، حالت احتضار را گذرانید و به آرامی تسلیم گشت.
در یکی از روزهای هفته – مابین آن دو روز – من به ایشان گفتم که ما از پیغمبران و بزرگان چیزهایی به روایت میشنویم و آرزو میکنیم که ای کاش خود ما هم بودیم و میفهمیدیم، اکنون بر شما که نزدیکترین کس به من هستید چنین حالتی دیده شده، دلم میخواهد بفهمم که این چه بود. ایشان سکوت کردند و چیزی نگفتند. دوباره و سه باره با عبارتهای دیگر تکرار کردم، باز سکوت کردند. بار چهارم و پنجم بود که گفتند: «اذیتم نکن، حسینعلی.» گفتم: «قصد من این بود که چیزی فهمیده باشم.» گفت: «من نمیتوانم به تو بفهمانم، خودت برو بفهم!» این حالت برای من و مادرم و برادر و خواهر و عمهام همچنان مبهم باقی ماند. آری در روز یکشنبه 24 مهر 1322 شمسی در شهر تربت، در خانهی شخصی خود ما، در همان اتاق و در همان محلی که بسیار نماز شب خوانده و العفو گفته و گریسته بود، از دنیا رفت و جنازهاش در مشهد مقدس در آخرین غرفهی صحن نو به خاک سپرده شد و چنان که وصیت کرده بود این آیهی قرآن بر سنگ قبرش – که بر دیوار آن غرفه نصب شده – نوشته شده (و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید) و در زیر آن نوشته شده مرقد بندهی صالح خدا، عالم عامل مرحوم حاج شیخ عباس تربتی پسر مرحوم ملا حسینعلی کاریزکی که هفتاد و اند سال عمر خود را به درستی و پاکی و زهد و عبادت و ترویج دین و خدمت به نوع گذرانید.(3)
1) کاریزک از روستاهای اطراف تربت است که زادگاه ملا عباس تربتی است.
2) فضیلتهای فراموش شده، ص 112 – 101. (با تلخیص).
3) همان، ص 176.