جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شکیبایی و پارسایی

زمان مطالعه: 11 دقیقه

توان و بردباری ملا عباس تربتی به وصف نمی‏گنجد. آنان که همراه وی بوده‏اند، غرق در شگفتی‏اند و کسانی که تنها شنیده‏اند، توان تصور شکیبایی او، را ندارند. او که بدن خویش را مرکبی برای رسیدن به رضوان الهی می‏دانست، برای رسیدن به دوست لحظه‏ای را از دست نمی‏داد. نمونه‏ای معمولی از زندگی او می‏تواند شما را تا

اندازه‏ای با بزرگی و عظمت چنین مردی آشنا کند.

هنگامی که در شهر بود، پس از نماز و منبر صبح، معمولا با سه یا چهار درس می‏گفت، گاهی در همان مسجد و گاهی در حجره‏ی مدرسه. و در آن میان ارباب رجوع را نیز می‏پذیرفت و پاسخ آنها را می‏داد و اگر پولی می‏خواستند و استحقاق شرعی داشتند به آنها کمک می‏کرد. برنامه‏های گوناگون دیگر مابین اینها را پر می‏کرد؛ چنانکه تمام اوقات شبانه‏روزش همیشه پر بود و وقت خوابش بسیار کم و آن خواب اندک هم بسیار سبک بود. روزی در پاییز پس از درس و بحث و کارهای روزانه‏ی پیش از ظهرشان به من گفت: «امروز به کاریزک(1) می‏روم. تو هم میل داری بیایی؟» گفتم: «بلی.» ظهر که شد، نماز ظهر و عصر را در خانه خواند و بسته‏ی کتابهایش را برداشت و هر دو پیاده راه افتادیم. پیش از آن که از شهر تربت خارج شویم، در یکی از کوچه‏های فقیرنشین کلبه‏ای بود که در چوبی یک لتی آن به کوچه باز می‏شد و در بیرون کلبه، مقداری خاکستر ریخته بود. پدرم در آن جا ایستاد و گفت: «از این ملا محمد احوالی بپرسم.» سر به درون کلبه کرد و پرسید: «ملا محمد چطوری؟» او پاسخ داد و ایشان را به داخل کلبه دعوت کرد. پدرم چند لحظه‏ای آن جا نشست و من در بیرون از کلبه بودم. نفهمیدم چیزی هم به او داد یا نه، پس بیرون آمد و با هم به راه افتادیم.

در راه همچنان که می‏رفت گاهی نماز مستحبی می‏خواند و گاه برای آن که من خسته نشوم مسأله‏ای فقهی یا آیه‏ای از قرآن یا مطلبی از علم اصول یا شعری از الفیه ابن مالک مطرح می‏کرد و می‏گفت: در ترجمه‏ی این آیه یا در معنی این شعر یا مثلا در اعراب این کلمه چنین گفته‏اند، به نظر شما چه می‏رسد و از این روش غیرمستقیم مطلبی را به من می‏آموخت تا آن که نزدیک شش کیلومتر از راه را پیمودیم. آنگاه گفت: «به نظرم خسته شده‏ای،

کمی می‏نشینیم تا استراحت کنی.» در کنار راه که زمین تمیزی بود نشستیم و او مشغول خواندن نماز شد.

در این هنگام مردی از اهالی روستایی که سه چهار کیلومتر دورتر از روستای کاریزک بود و شش الاغ هیمه از کوه و صحرا جمع کرده و صبحگاهان به شهر برده و فروخته بود و اکنون به ده خود بازمی‏گشت… از سوی شهر رسید. چون چشمش به مرحوم حاج آخوند افتاد، پیاده شد و جلو آمد و سلام و اظهار ارادت کرد و اصرار ورزید که بفرمایید سوار بر الاغ شوید. هر کدام بر الاغی سوار شدیم. آن مرد می‏خواست الاغها را با چوبی که بر گرده آنها می‏زد تند براند که پدرم گفت: «نه عمو جان! حیوانها را نزنید، بگذارید به حال خود بروند.» پس از آن گفت: «لابد اینها را دیشب به بیابان برده و هیمه بارشان کرده و به شهر برده‏ای؟» گفت: «بلی» پدرم گفت: «خوب، به اندازه‏ی کافی کاه به اینها داده‏اید و گذاشته‏اید استراحت بکنند و پالان‏های اینها را برداشته‏اید و نگاه کرده‏اید که پشت اینها زخم نشده باشد؟» آن مرد پاسخ مثبتی نداشت. از این رو، پدرم گفت: «این حیوانها به شما خدمت می‏کنند، گناه دارد اگر به اینها رسیدگی نکنید یا بدن آنها را زخم کنید.» و مقداری به آن مرد درباره‏ی آن حیوان‏های زحمتکش زبان بسته نصیحت و سفارش کرد. پدرم پرسید: «حمد و سوره خود را درست یاد دارید؟» گفت: «یک چیزی می‏خوانم.» گفت: «بخوانید تا گوش کنم.» آن مرد حمد و سوره را خواند و پدرم چندین بار از اول تا آخر یکی یکی کلمات را با عراب و قرائت درست به او یاد داد. آنگاه او را بسیار نصیحت کرد که چون برای زراعت به مزرعه می‏روید چشم شما پاک باشد و به زنان و دختران مردم که معمولا در کارهای زراعتی شرکت دارند نگاه نکنید…. شاید سه کیلومتری از راه را پیموده بودیم که پدرم گفت: «خوب عمو جان! ما دیگر پیاده می‏شویم و شما به راه خود بروید، اما حیوانها را آزار ندهید.» پیاده شدیم و هر چه آن مرد اصرار کرد که

سوار بمانیم پدرم قبول نکرد.

ما پیاده شدیم و آن مرد راه افتاد و رفت. نزدیک غروب به میان زمین‏های زراعتی کاریزک رسیدیم. در جویی آب می‏رفت. پدرم می‏خواست تجدید وضو کند، از مردی که در آن جا بود پرسید: «در این ساعت آب سهم کیست؟» گفت: «سهم فلان کس.» پدرم هنگامی که آب سهم بچه‏ی یتیمی بود از آب جوی وضو نمی‏گرفت و با آب چاهی که در خانه بود وضو می‏ساخت، هر چند چنین وضویی باطل نیست. ایشان نیز به کسی سفارش نمی‏کرد از چنین آبی وضو نگیرید، اما خودش رعایت می‏کرد. چون دانست که در آن ساعت آب سهم صغیر و یتیمی نیست، به من گفت: «من تجدید وضو می‏کنم و از همین جا به مسجد می‏روم. تو به خانه‏ی عمه‏ات برو، خستگی در کن و بگو روی بام مسجد اعلام کنند که مردم برای نماز آماده شوند.»من به خانه‏ی عمه‏ام رفتم. وقتی عمه‏ام شنید که پدرم یک راست به مسجد می‏رود خیلی داد و فریاد کرد و پرسید که روزه داشت؟ گفتم: بلی روزه داشت. مسافت به اندازه‏ای نبود که مسافر شناخته شویم و حتی بعدازظهر نیز از شهر خارج شدیم دیگر روزه‏اش را نشکست. چای حاضر کردند. من چای خوردم و دسته جمعی روانه‏ی مسجد شدیم. در آن زمان مردم ده، اول غروب، شام می‏خوردند. بنابراین تا شام خوردند، به مسجد آمدند و مسجد از زن و مرد پر شد. نزدیک به یک ساعت از شب گذشت. مرحوم حاج آخوند در همه‏ی این مدت در محراب مسجد برای خودش نماز می‏خواند. آنگاه اذان گفته شد و نماز جماعت برپا گردید. نماز مغرب با تعقیبات و نوافل آن و همچنین نماز عشاء خوانده شد.

پس از آن، پدرم ملا هادی ده را گفت که همگی یکی پس از دیگری منبر رفتند و این رسم او بود. اگر آنها جمله‏ای را اشتباه می‏گفتند پس از منبر

پنهانی به آنان یادآوری می‏کرد تا اصلاح کنند. پس از آنها خودش منبر می‏رفت و می‏خواست موعظه و مسائل یک سال را در یک شب به آنها بگوید. از این رو، فراوان موعظه می‏کرد. یکی یکی از موارد جزئی زندگی را که خودش به همه‏ی آنها وارد بود به عنوان مثال ذکر می‏کرد. روضه فراوان می‏خواند و خودش بیش از همه می‏گریست. پس یا الله می‏گفت و منبر را تمام می‏کرد. از منبر که پایین می‏آمد مردم ده، یکی یکی هر کدام که مطلبی و سؤالی داشتند مدت زیادی او را همچنان سر پا نگه داشته، مطالب خود را می‏گفتند و همه را می‏شنید و پاسخ می‏گفت. هیچ نشانه‏ای از خستگی و ملال در او دیده نمی‏شد. درباره‏ی فقرای ده به مردم بسیار سفارش می‏کرد. آن شب نیز تا همه‏ی این کارها پایان پذیرفت، دست کم چهار ساعت از شب گذشت. در این هنگام مردم پراکنده شدند. عمه‏ام جلو آمد تا پس از سلام و احوالپرسی همگی به سوی خانه‏شان برویم.

از در مسجد که بیرون آمدیم دیدیم مردی با الاغ ضعیفی به انتظار ایستاده. گفت: «جناب حاج آخوند بفرمایید.» گفت: «به کجا؟» گفت: «به فلان ده که مردم منتظرند.» معلوم شد مردی که در بین راه به ما رسید و شرحش گذشت هنگامی که به ده خود رسیده گفته است که حاج آخوند به کاریزک می‏رفت. این مردی که دنبال حاج آخوند آمده بوده مطلب را از او فهمیده بود و چون حس دینی داشته ولی کوتاه فکر بوده، الاغی برداشته و به راه افتاده که می‏روم حاج آخوند را می‏آورم تا در اینجا منبر برود، بی‏آن‏که اهل ده او را فرستاده باشند و یا حداقل آنها را خبر کرده باشد. در آن ساعت، هوا را هم ابر فراگرفته بود و باران ریزی که با سوز همراه بود فرومی‏ریخت. پدرم سخن او را باور کرد و گفت: «من با این مرد می‏روم، تو می‏خواهی برو منزل عمه‏ات و استراحت کن». لکن با آن که تازه در اوان بلوغ بودم روا ندیدم پدرم را تنها بگذارم. همراهش رفتم و عمه‏ام ناامید به خانه برگشت.

مرا که پاهایم در اثر پیاده‏روی درد گرفته بود سوار بر الاغ کردند و پدرم و آن مرد، پیاده در آن شب تاریک و سرد به راه افتادیم. فاصله‏ی آن ده تا ده ما سه کیلومتر بیشتر نبود و شاید پس از سه ربع یا کمتر رسیدیم، اما چراغ یک خانه در آن ده روشن نبود و همه‏ی مردم خوابیده بودند و در هیچ جا هیچکس انتظار ما را نمی‏کشید. پدرم و من هم به دنبالش در تاریکی از میان خندق ده گذشتیم و راه مسجد را در پیش گرفتیم و آن مرد رفت که بالای بام اعلام کند و مردم را به مسجد بکشاند. مسجد تاریک بود و پا را که روی حصیرش گذاشتیم خاک زیادی زیر پا می‏آمد. پیدا بود که نه کسی در این نزدیکی‏ها برای نماز خواندن به مسجد آمده و نه کسی خاک آن را رفته است. در تاریکی، پدرم به سوی محراب رفت و به نماز ایستاد. من روی حصیر خاک آلود نشستم و چه بگویم که از خستگی و گرسنگی و هجوم خواب و هجوم کک‏ها – که پاهایم را ریزریز می‏کردند – بر من چه می‏گذشت. آن مرد فریاد کشید و مردم ده از خواب برخاسته رو به مسجد آمدند و یک نفر چراغ سفالی مسجد را – که در کنج پایه‏ای جای داشت، با فتیله‏ای پنبه‏ای که آن را با دست به هم تابیده و در روغن خشخاش خوابانده بودند – روشن کرد و آهسته آهسته مسجد از مرد و زن پر گشت و مرحوم حاج آخوند منبر رفت. یکی از همان منبرهای یک شب برای یک سال، از موعظه و مسأله و روضه و تا یا الله کشیدند و پس از آن نیز مدتها او را همچنان سرپا نگه داشتند. هر کدام چیزی می‏گفتند و می‏پرسیدند و پاسخ می‏شنیدند، ولی هرگز در او آثار خستگی و ملالت نمایان نبود. کم‏کم مردم از مسجد بیرون رفتند و هر کس به سوی خانه‏اش روان بود و از آن مردی هم که به دنبال ما آمده بود نشانی نبود. پدرم و من همچنان در مسجد ماندیم.

هنگامی که آخرین کس می‏خواست از در مسجد بیرون برود پدرم گفت: «یک نفر ما را به خانه‏اش ببرد.» او برگشت و گفت: «بیایید به خانه‏ی ما.»

همراه آن مرد در تاریکی رفتیم. بالا خانه‏ای داشت. وارد که شدیم فرزندانش خوابیده بودند و ما هم در گوشه‏ای که نمدی افتاده بود نشستیم. اکنون شب از نیمه گذشته، پدرم از دیشب تاکنون چیزی نخورده و من نیز از ظهر که ناهار خورده‏ام، خستگی و بی‏خوابی، گرسنگی را از یادم برده است. آن مرد دو گرده نان تافتون و یک بادیه ماست تازه که در خانه داشت برای ما آورد. نان تافتون را با ماست خوردیم. صاحبخانه برای ما رختخواب افکند که بخوابیم. من از بس که کک‏ها می‏گزیدند نتوانستم بخوابم. پدرم نیز نیم ساعتی یا بیشتر استراحت کرد و چون سحر نزدیک شد، برخاست، بیرون رفت و تجدید وضو کرد و آمد در تاریکی ایستاد نماز شبش را خواند. هنگامی که شخص دیگری در اتاق بود چنان آهسته نماز می‏خواند و می‏گریست که مزاحم خواب دیگران نباشد؛ چنانکه در خانه‏ی خودمان چون همه در یک اتاق می‏خوابیدیم بسیاری از شب‏ها که من بیدار می‏شدم احساس می‏کردم پدرم آهسته «العفو» می‏گوید و می‏گرید.

سپیده‏ی صبح دمید و با صوتی بلند اذان گفتند. پدرم خودش نیز همیشه خواه در خانه خود ما یا در هر جای دیگر هنگام طلوع صبح صادق با بانگی نه خیلی بلند اذا می‏گفت. پس همگی به مسجد رفتیم و مردم ده، مرد و زن، بیش از شب گذشته در مسجد جمع شدند و نماز خوانده شد و پیش از خودش ملا هادی ده را منبر فرستاد و آنگاه خودش یکی از همان منبرهای متصل را به پایان رسانید و به مردم سفارش کرد که مسجد را تمیز گردانند. بیش از یک ساعت از آفتاب برآمده بود که از مسجد بیرون آمدیم و چند نفری ما را تا بیرون ده، بدرقه کردند. با پدرم در هوای آفتابی، پیاده روانه‏ی کاریزک شدیم و خوشبختانه آن روز مرحوم حاج آخوند روزه نگرفت.

پدرم هیچ نوع دود در تمام عمرش نکشید، ولی چای می‏خورد، در خانه عمه پیش از ظهر چای و ناهار و شاید هم میوه صرف شد. نماز ظهر و عصر در

مسجد کاریزک خوانده شد و پس از نماز، منبر رفت. از مسجد، که بیرون آمدیم، روانه‏ی ده حسین‏آباد شدیم، که با کاریزک سه یا چهار کیلومتر فاصله دارد، با اندکی فاصله در راه کاریزک به تربت است. اواخر روز به حسین‏آباد رسیدیم و پدرم گفت: «برویم از خلیل محمد، که بیمار است، عیادت کنیم.» خانه‏ی خلیل محمد درون قلعه‏ی حسین‏آباد بود. خلیل محمد پیرمردی بود که در یکی از حجره‏های این قلعه در بستر بیماری افتاده و زن و پسران بزرگش در اطرافش بودند. بیماری پیرمرد، که نمی‏دانم چه بود. سنگین بود. در همان بیماری فوت کرد. داخل این حجره‏ی کم نور و گرم و پر از مگس، ساعتی کنار بیمار نشستیم و پدرم مقداری او را دلداری داد و به پسرهایش سفارش‏هایی کرد. غروب فرارسید و برای نماز به مسجد حسین‏آباد، که بیرون از چهار دیواری قلعه ساخته شده بود، رفتیم. نماز مغرب و عشاء و منبر پس از نماز، به همان شیوه‏ی پیشین انجام گرفت. لکن این قلعه ملایی نداشت که پیش از پدرم منبر رود و بعد از نماز، خودش منبر رفت. خوشبختانه یکی از مالکین حسین‏آباد، آن شب برای سرکشی به ملکش به حسین‏آباد آمده بود، به مسجد آمد و پس از مسجد، ما را خانه‏ی خودش برد که باغی بود در بیرون قلعه و اتاقی داشت که با گچ، سفید شده بود و با قالی قالیچه مفروش بود و اتاقش شاه‏نشینی داشت. او در باغ، نوکران مؤدب شهری داشت. پیش از سفره، آفتابه لگن برنجی با حوله آوردند. شام برنجی بود که به خوبی پخته شده بود، با خورشت و ماست تازه‏ی بسیار اعلاء. پس از شام در همان اتاق، در رختخواب تمیزی خوابیدیم و آن شب برای من روح و ریحان و جنت نعیم بود. از باطن پدرم خبر ندارم، ولی در ظاهر حال و اعمالش هیچ تفاوت دیده نمی‏شد. بین شبی که در این گونه اتاق یا اتاق خان‏های دولت‏آباد در رختخواب چیت یا مخمل یا اطلس، که از پنبه یا پر پر گشته بود، بخوابد یا شبی که در روستایی و رختخوابی کرباسی و از

پشم پر گشته بود، هیچ فرقی در حال او احساس نمی‏شد. مانند همه شبها آن شب هم گذشت و نماز صبح به جماعت در مسجد حسین‏آباد خوانده شده و منبر با موعظه و مسائل و روضه برگزار شد و به تربت بازگشتیم.

ممکن است برخی از کسانی که این سرگذشت را می‏خوانند متحیر گردند. این حیرتی است که خود ما در همان زمان که شاهد و ناظر این اعمال بودیم با خود همراه داشتیم و متحیر بودیم که این همه نیرو در وجود این مرد از کجاست؟(2)

سرانجام پدرم در روز یکشنبه 24 مهر ماه 1322 هجری شمسی مطابق با 17 شوال سال 1362 ه. ق در حدود دو ساعت از آفتاب گذشته درگذشت. نماز صبحش را همچنان که خوابیده بود خواند که حالت احتضار بر او دست داد و پاهایش را به سوی قبله کردند. وی تا آخرین لحظه، هوشیار بود و آهسته کلماتی می‏گفت. مثل اینکه متوجه جان دادن خودش بود و واپسین پرتو روح با کلام «لا اله الا الله» از لبانش برخاست. درست در روز یکشنبه‏ی هفته‏ی پیش از آن، پس از نماز صبح رو به قبله خوابید و عبایش را بر روی چهره‏اش کشید. ناگهان مانند آفتابی که از روزنه‏ای بر جایی بتابد یا نورافکنی را متوجه جایی گردانند، روی پیکرش از سر تا پا روشن شد و رنگ چهره‏اش – که به سبب بیماری زرد گشته بود – درخشان و شفاف گردید؛ چنان که از زیر عبای نازک که بر رخ کشیده بود دیده می‏شد. تکانی خورد و گفت: «سلام علیک یا رسول الله! شما به دیدن این بنده‏ی بی‏مقدار آمدید؟» پس از آن درست مانند اینکه کسانی یک به یک به دیدنش می‏آیند بر حضرت امیرمؤمنان علی علیه‏السلام و یک یک ائمه‏ی تا امام دوازدهم علیهم‏السلام سلام می‏کرد و از آمدن آنها اظهار تشکر می‏کرد. پس بر حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام سپس بر حضرت زینب سلام کرد و در اینجا خیلی گریست و گفت: «بی‏بی! من برای شما

خیلی گریه کرده‏ام.» سپس بر مادر خودش سلام کرد و گفت: «مادر! از تو ممنونم، به من شیر پاکی دادی.» و این حالت تا دو ساعت از آفتاب برآمده دوام داشت. سپس آن روشنی که بر پیکرش می‏تابید از بین رفت و به حال عادی برگشت و باز رنگ چهره به همان حالت زردی بیماری بازگشت. درست در روز یکشنبه‏ی هفته‏ی دیگر، در همان دو ساعت، حالت احتضار را گذرانید و به آرامی تسلیم گشت.

در یکی از روزهای هفته – مابین آن دو روز – من به ایشان گفتم که ما از پیغمبران و بزرگان چیزهایی به روایت می‏شنویم و آرزو می‏کنیم که ای کاش خود ما هم بودیم و می‏فهمیدیم، اکنون بر شما که نزدیک‏ترین کس به من هستید چنین حالتی دیده شده، دلم می‏خواهد بفهمم که این چه بود. ایشان سکوت کردند و چیزی نگفتند. دوباره و سه باره با عبارت‏های دیگر تکرار کردم، باز سکوت کردند. بار چهارم و پنجم بود که گفتند: «اذیتم نکن، حسینعلی.» گفتم: «قصد من این بود که چیزی فهمیده باشم.» گفت: «من نمی‏توانم به تو بفهمانم، خودت برو بفهم!» این حالت برای من و مادرم و برادر و خواهر و عمه‏ام همچنان مبهم باقی ماند. آری در روز یکشنبه 24 مهر 1322 شمسی در شهر تربت، در خانه‏ی شخصی خود ما، در همان اتاق و در همان محلی که بسیار نماز شب خوانده و العفو گفته و گریسته بود، از دنیا رفت و جنازه‏اش در مشهد مقدس در آخرین غرفه‏ی صحن نو به خاک سپرده شد و چنان که وصیت کرده بود این آیه‏ی قرآن بر سنگ قبرش – که بر دیوار آن غرفه نصب شده – نوشته شده (و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید) و در زیر آن نوشته شده مرقد بنده‏ی صالح خدا، عالم عامل مرحوم حاج شیخ عباس تربتی پسر مرحوم ملا حسینعلی کاریزکی که هفتاد و اند سال عمر خود را به درستی و پاکی و زهد و عبادت و ترویج دین و خدمت به نوع گذرانید.(3)


1) کاریزک از روستاهای اطراف تربت است که زادگاه ملا عباس تربتی است.

2) فضیلت‏های فراموش شده، ص 112 – 101. (با تلخیص).

3) همان، ص 176.