جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شروط توحید

زمان مطالعه: 6 دقیقه

– کسی سخن مرا تصدیق نمی‏کند!

سرباز در حالی که تکه نان خشکی را در شیر تازه فرومی‏برد، این را گفت و مردی روستایی که از روستایی دوردست به کاروانسرا آمده بود به او نگریست و برای تشویق او به سخن گفتن به او گفت: – من سخن تو را تصدیق می‏کنم. سخن بگو! نمی‏خواهم بدون حکایتی که برای فرزندان و نوه‏هایم نقل کنم به روستای خویش بازگردم. سرباز با احتیاط به اطرافش نگاه کرد و آهسته گفت: – فرمانده، ما را از سخن گفتن پیرامون علی بن موسی بازداشته است. دستور داده کر و لال باشیم… ولی آنان نمی‏فهمند… من چیزهای شگفت انگیزی را مشاهده کرده‏ام… اگر از حوادث روی داده در دشت به شما خبر دهم آیا گفته‏های مرا تصدیق می‏کنی؟ مرا تصدیق کن! من خواب نبودم… فقط خسته بودم و یارانم هم استراحت می‏کردند و همگی به خواب رفته بودند. در آستانه‏ی خوابیدن بودم که در همین حین آهویی را دیدم… که از دور می‏آمد و

دیدگان را مبهوت خود می‏ساخت. فهمیدم که شکارچیان در تعقیب او هستند… علی بن موسی برای نماز وضو می‏گرفت. خورشید هنوز زوال نیافته بود… در همین هنگام آهو نزدیک امام ایستاد… ای بسا رایحه‏ی آب را که بر روی زمین ریخته می‏شد استشمام کرده بود. به امام نگریست و جلو آمد. خواستم برخیزم و او را شکار کنم. ولی در جای خود خشکم زد… دیدم آهو به سوی علی پیش می‏آید… دیدگانش می‏درخشید… علی دستانش را به سمت آهو دراز کرد. آهو جلوتر آمد… اتفاق عجیبی بود. آیا این طور نیست؟! علی بن موسی بر سر و گردن آهو دستی کشید و ظرف آبی را جلوی او گرفت و او نیز از آن نوشید و سیراب شد. آنگاه به جامه‏ی سپید امام در کنار پاهایش پناه برد… آیا امکان دارد چنین چیزی در بیداری اتفاق بیفتد… امکان دارد؟ ناگاه سربازی از در کاروانسرا وارد گردید و با چشمانش چهره‏ها را برانداز کرد و هنگامی که چشمش به رفیقش افتاد گفت: – هنوز در حال خوردن هستی؟… کاروان می‏خواهد حرکت کند… آماده شو! هنگامی که خارج می‏شدند، سرباز گفت: – مأموریت ما در میان هزاران انسان دشوار خواهد بود. گویی روز محشر است…

صدها نفر از اهالی نیشابور و شهرهای اطراف، بر گرد کاروان حلقه زده بودند و دیدگان متوجه ناقه‏ای بود که بر روی آن کجاوه‏ای قرار داشت و درون آن مردی بود که دل‏ها برایش می‏تپید. آن نقطه، منبع صلح و صفا و عشق و محبت به نظر می‏رسید… گویی در آن همچون ستاره‏ای بزرگ نورافشانی می‏کرد و گرما و محبت را می‏افشاند… چرا برخی گریه می‏کنند؟ چرا اشک‏ها جاری است؟ آیا این اشک‏ها به خاطر یادمان شوق به پیامبر است؟ آیا اشک شوق است یا ناله به خاطر بازگشت به آن گذشته‏ی تابناک؟ آیا چشم انداز علی بن موسی با جامه‏ی سپید و بلندش و با دستاری که تکه پارچه‏ای پیچیده شده بیش نبود و مرواریدی یگانه و جواهری عظیم در آن وجود نداشت آنان را به گریه واداشته بود… آیا مردم در آن سپیده دم چهره‏ی رسالت الهی را همانگونه که خداوند دو قرن پیش نازل ساخته بود می‏دیدند؟! کسی تفسیر این محشر و خیل عظیم،… این گریه‏ها و عشق سرشار را نمی‏داند! کاروان در آستانه‏ی حرکت به سمت توس و سپس سرخس(1) و آنگاه

پایتخت (مرو) قرار داشت. صدها هزار نفر از نیشابور و دیگر شهرها گرد آمده بودند و بیست هزار نفر یا بیش‏تر، قلم و دوات به دست جمع گشته بودند و اراده‏ی یکپارچگی دل‏ها برخاسته بود تا کلمه‏ای را بسرایند و فرزندان محمد (صلی الله علیه و آله) به میراث برده‏اند. ناگاه آن چهره‏ی گندمگون که همچون ماه تابان از پس ابری پر رطوبت و باران‏زا می‏درخشید، نمایان شد و موجی از گریه که کسی تفسیر آن را نمی‏دانست سرازیر گردید. مردی که ده‏ها حدیث را از بر داشت فریاد کشید: – ای مردم! ساکت باشید و گوش بسپارید… شاید موعظه‏ای بشنویم و یا مسأله‏ای را در فقه بیاموزیم و یا نصیحتی فرابگیریم که باعث بی‏رغبتی ما به دنیا و تمایل به آخرت گردد. ولی آنچه که اتفاق افتاد قابل پیش بینی نبود. آن لحظات، انسان را به یاد حادثه‏ای دیرینه می‏انداخت که در راه کاروان‏ها میان مکه و مدینه رخ داده بود و آن مرد گندمگون فریاد برآورد… گویی تاریخ و نسل‏ها را مورد خطاب قرار می‏دهد: – از پدرم موسی بن جعفر شنیدم که فرمود: از پدرم ابی‏جعفر بن محمد

شنیدم که فرمود: از پدرم محمد بن علی شنیدم که فرمود: از پدرم علی بن الحسین شنیدم که فرمود: از پدرم حسین (علیه‏السلام) شنیدم که فرمود: از پدرم امیرمؤمنان، علی بن ابی‏طالب، شنیدم که فرمود: از پیامبر (صلی الله علیه و آله) شنیدم که فرمود: از خداوند شنیدم که فرمود: کلمه‏ی «لا اله الا الله» دژ مستحکم من است، هرکس داخل دژ مستحکم من شود از عذابم ایمن خواهد بود.» سپس آن ماه تابان در پس کجاوه پنهان شد در حالی که مردم به خاطر سلسله سندی که تاکنون نشنیده بودند، مات و مبهوت شدند. یکی از آن‏ها گفت: اگر این سلسله‏ی سند، بر دیوانه‏ای خوانده شود عاقل خواهد گردید.(2)

دیگری آرزو کرد ای کاش ثروتی داشت تا این حدیث را با آب طلا به نگارش در می‏آورد.(3)

ناقه‏ی امام، همچون زورقی که به آرامی در حرکت است گذر کرد. ولی آن مرد گندمگون می‏خواست این حدیث بازتاب داشته باشد. مسأله‏ی توحید هرگز اساس و شالوده‏ی زندگی کریمانه نخواهد بود، مگر اینکه بر لنگرگاهی مستحکم لنگر افکنده باشد. چرا که شرایط ناگوار زندگی انسان را از آن راه خواسته شده دور خواهد ساخت.

برای همین آن چهره‏ی گندمگون دوباره نمایان گردید تا بر حقیقتی فراموش شده تأکید کند: – البته به شروطی… و من یکی از شروط آن هستم! فکر می‏کنید این سخن با آن خیل عظیم چه کرد؟ این کلمات مقدس همچون تبری بران ویران ساخت و دوباره بنیان نهاد و همچون تبر [ابراهیم] بت‏ها را در معبد نمرود، درهم شکست تا حقیقت بزرگ توحید را بنیان گذاری نماید. هنگامی که محمد از فراز کوه حراء پایین آمد تنها یک سخن را بر زبان داشت: لا اله الا الله! کلمه‏ای که پس از آن هبل، لات، عزی و مات را درهم شکست. و اینک یک نواده‏ی محمد است که کلمه‏ی توحید را اعلام می‏کند و آن روح محمدی را که فرزندانش نسل اندر نسل از او به میراث برده‏اند، به توحید بازگرداند. اگر هارون الرشید این رویداد را می‏شنید، از خشم برافروخته می‏شد. بار دیگر این تفکر که او را تحت تعقیب قرار داده بود و این گمان که او تا ابد از بین خواهد رفت پرتوان و روشن بازمی‏گردد. در آن بخش از نیشابور – در حالی که کاروان در آستانه‏ی سفر قرار

داشت، فریاد حقیقت فراز یافت و مرجئه(4) و معتزلیان(5) و علمای حدیث به

حساب و ضرب و تقسیم پرداختند. چرا که امامت عهدی الهی است و امام، شرطی از شروط توحید حقیقی. او ولایت خویش را از آسمان می‏گیرد نه از زمین. کاروان به حرکت درآمد تا این کلمات را به اعلانی آسمانی برای اهل زمین مبدل سازد!


1) شهری در مرزهای شرقی ایران که در دوران‏های گذشته، ساریکا نامیده می‏شده است. این شهر در منطقه‏ای کاملا بیابانی و در مسیر مرو و نیشابور قرار گرفته است و زندگی و حیات خود را از انشعاب رود هری یا هریرود که به سمت طوس (مشهد کنونی) جاری می‏شود می‏گیرد. در این شهر فضل بن سهل در حالی که در حمام خود را شستشو می‏داد، چهار مرد نقاب بر چهره بر او حمله‏ور شدند و او را کشتند. و در سال 1884 م، روس‏ها بخش‏هایی از شهر را به تصرف خود درآوردند و سرخس از آن تاریخ به دو قسمت تقسیم گردید: سرخس ایرانی و سرخس روسی. راهنمای خراسان، علی شریعتی، ص 195.

2) الصواعق المحرقة.

3) اخبارالدول، ص 115.

4) فرقه‏ای اسلامی که در زمان معاویه ظهور یافت و در سایه‏ی سیاست اموی رشد و نمو نمود. اندیشه‏ی آن از این آیه برخاسته است که: «و آخرون مرجون لأمر الله اما یعذبهم و اما یتوب علیهم والله علیم حکیم» [توبه: 99 [و عقیده‏ی آنان بر این اساس استوار است که مسلمان را هرگونه که باشد و هر چند مرتکب معاصی گردد، نمی‏توان تکفیر کرد و تنها مسأله را به خداوند موکول می‏سازند و شعار آنان این است که: همان گونه که اطاعت همراه کفر، سودمند نیست معصیت نیز به ایمان زیانی نمی‏رساند. ریشه‏ی مرجئه به عصر گذشته و به طور مشخص به تشدید بحران سیاسی و کشته شدن عثمان بازمی‏گردد و شاید این موضع‏گیری با مسامحه‏ی آنان پاسخی در برابر افراطی‏گری خوارج در تکفیر مسلمانی باشد که گناهی کبیره مرتکب شده است! بایستی تأکید کرد که نظام اموی از این جریان فکری برای مشروع جلوه دادن خود و سیاست خویش بسیار بهره گرفت. به ویژه اینکه آنان چنین اعلام می‏کردند بنابر فرموده‏ی پیامبر که می‏فرماید: پیشوایان از قریش هستند، پیشوایی تنها در قریش جریان می‏یابد. مروج الذهب، مسعودی، ج 3، ص 224، تاریخ الاسلام، حسن ابراهیم، ص 478، احداث التاریخ الاسلامی، ترمانینی، ج 1، ص 73.

5) این تفکر نمایانگر جریانی جبرگرایانه است که حکومت اموی می‏کوشید این اندیشه را در تفکر مردم، نهادینه ساخته و رسوخ دهد و از دستاوردهای آن در راستای توجیه انحرافات و جنایت‏های خویش استفاده نماید… تمامی این تفکر از جریانی جدید به نام معتزله پرده برداشت. تفکر جدیدی که مسیر میانه‏ی میان تفکر جبر و اختیار را برای خود برگزید. ولی دیری نپایید که تفکر اختیار را برگزیدند و آن را مهم‏ترین رکن عدل الهی قرار دادند. تفکر معتزله بر مبنای پنج اصل استوار است: مفهوم توحید (خدا یکی است، کسی همانند او نیست، خارج از دایره‏ی زمان و مکان است، نزاییده و زاده نشده است و معلول چیزی نیست)، عدل الهی (که برخاسته از اختیار کامل انسان در اعمال و کردار خویش است)، وعده و وعید، جایگاه میان دو مکان، امر به معروف و نهی از منکر، معتزله مواضع تندی را نیز در بسیاری مسائل پیش گرفت از جمله: انکار مشیت الهی، چرا که در تصور آنان مشیت الهی با آزادی انسان در تضاد است و شفاعت را انکار کردند. چرا که در نظر آنان با عدل الهی در تعارض است! وفیات الاعیان، ابن‏خلکان، ج 4، ص 85.