– کسی سخن مرا تصدیق نمیکند!
سرباز در حالی که تکه نان خشکی را در شیر تازه فرومیبرد، این را گفت و مردی روستایی که از روستایی دوردست به کاروانسرا آمده بود به او نگریست و برای تشویق او به سخن گفتن به او گفت: – من سخن تو را تصدیق میکنم. سخن بگو! نمیخواهم بدون حکایتی که برای فرزندان و نوههایم نقل کنم به روستای خویش بازگردم. سرباز با احتیاط به اطرافش نگاه کرد و آهسته گفت: – فرمانده، ما را از سخن گفتن پیرامون علی بن موسی بازداشته است. دستور داده کر و لال باشیم… ولی آنان نمیفهمند… من چیزهای شگفت انگیزی را مشاهده کردهام… اگر از حوادث روی داده در دشت به شما خبر دهم آیا گفتههای مرا تصدیق میکنی؟ مرا تصدیق کن! من خواب نبودم… فقط خسته بودم و یارانم هم استراحت میکردند و همگی به خواب رفته بودند. در آستانهی خوابیدن بودم که در همین حین آهویی را دیدم… که از دور میآمد و
دیدگان را مبهوت خود میساخت. فهمیدم که شکارچیان در تعقیب او هستند… علی بن موسی برای نماز وضو میگرفت. خورشید هنوز زوال نیافته بود… در همین هنگام آهو نزدیک امام ایستاد… ای بسا رایحهی آب را که بر روی زمین ریخته میشد استشمام کرده بود. به امام نگریست و جلو آمد. خواستم برخیزم و او را شکار کنم. ولی در جای خود خشکم زد… دیدم آهو به سوی علی پیش میآید… دیدگانش میدرخشید… علی دستانش را به سمت آهو دراز کرد. آهو جلوتر آمد… اتفاق عجیبی بود. آیا این طور نیست؟! علی بن موسی بر سر و گردن آهو دستی کشید و ظرف آبی را جلوی او گرفت و او نیز از آن نوشید و سیراب شد. آنگاه به جامهی سپید امام در کنار پاهایش پناه برد… آیا امکان دارد چنین چیزی در بیداری اتفاق بیفتد… امکان دارد؟ ناگاه سربازی از در کاروانسرا وارد گردید و با چشمانش چهرهها را برانداز کرد و هنگامی که چشمش به رفیقش افتاد گفت: – هنوز در حال خوردن هستی؟… کاروان میخواهد حرکت کند… آماده شو! هنگامی که خارج میشدند، سرباز گفت: – مأموریت ما در میان هزاران انسان دشوار خواهد بود. گویی روز محشر است…
صدها نفر از اهالی نیشابور و شهرهای اطراف، بر گرد کاروان حلقه زده بودند و دیدگان متوجه ناقهای بود که بر روی آن کجاوهای قرار داشت و درون آن مردی بود که دلها برایش میتپید. آن نقطه، منبع صلح و صفا و عشق و محبت به نظر میرسید… گویی در آن همچون ستارهای بزرگ نورافشانی میکرد و گرما و محبت را میافشاند… چرا برخی گریه میکنند؟ چرا اشکها جاری است؟ آیا این اشکها به خاطر یادمان شوق به پیامبر است؟ آیا اشک شوق است یا ناله به خاطر بازگشت به آن گذشتهی تابناک؟ آیا چشم انداز علی بن موسی با جامهی سپید و بلندش و با دستاری که تکه پارچهای پیچیده شده بیش نبود و مرواریدی یگانه و جواهری عظیم در آن وجود نداشت آنان را به گریه واداشته بود… آیا مردم در آن سپیده دم چهرهی رسالت الهی را همانگونه که خداوند دو قرن پیش نازل ساخته بود میدیدند؟! کسی تفسیر این محشر و خیل عظیم،… این گریهها و عشق سرشار را نمیداند! کاروان در آستانهی حرکت به سمت توس و سپس سرخس(1) و آنگاه
پایتخت (مرو) قرار داشت. صدها هزار نفر از نیشابور و دیگر شهرها گرد آمده بودند و بیست هزار نفر یا بیشتر، قلم و دوات به دست جمع گشته بودند و ارادهی یکپارچگی دلها برخاسته بود تا کلمهای را بسرایند و فرزندان محمد (صلی الله علیه و آله) به میراث بردهاند. ناگاه آن چهرهی گندمگون که همچون ماه تابان از پس ابری پر رطوبت و بارانزا میدرخشید، نمایان شد و موجی از گریه که کسی تفسیر آن را نمیدانست سرازیر گردید. مردی که دهها حدیث را از بر داشت فریاد کشید: – ای مردم! ساکت باشید و گوش بسپارید… شاید موعظهای بشنویم و یا مسألهای را در فقه بیاموزیم و یا نصیحتی فرابگیریم که باعث بیرغبتی ما به دنیا و تمایل به آخرت گردد. ولی آنچه که اتفاق افتاد قابل پیش بینی نبود. آن لحظات، انسان را به یاد حادثهای دیرینه میانداخت که در راه کاروانها میان مکه و مدینه رخ داده بود و آن مرد گندمگون فریاد برآورد… گویی تاریخ و نسلها را مورد خطاب قرار میدهد: – از پدرم موسی بن جعفر شنیدم که فرمود: از پدرم ابیجعفر بن محمد
شنیدم که فرمود: از پدرم محمد بن علی شنیدم که فرمود: از پدرم علی بن الحسین شنیدم که فرمود: از پدرم حسین (علیهالسلام) شنیدم که فرمود: از پدرم امیرمؤمنان، علی بن ابیطالب، شنیدم که فرمود: از پیامبر (صلی الله علیه و آله) شنیدم که فرمود: از خداوند شنیدم که فرمود: کلمهی «لا اله الا الله» دژ مستحکم من است، هرکس داخل دژ مستحکم من شود از عذابم ایمن خواهد بود.» سپس آن ماه تابان در پس کجاوه پنهان شد در حالی که مردم به خاطر سلسله سندی که تاکنون نشنیده بودند، مات و مبهوت شدند. یکی از آنها گفت: اگر این سلسلهی سند، بر دیوانهای خوانده شود عاقل خواهد گردید.(2)
دیگری آرزو کرد ای کاش ثروتی داشت تا این حدیث را با آب طلا به نگارش در میآورد.(3)
ناقهی امام، همچون زورقی که به آرامی در حرکت است گذر کرد. ولی آن مرد گندمگون میخواست این حدیث بازتاب داشته باشد. مسألهی توحید هرگز اساس و شالودهی زندگی کریمانه نخواهد بود، مگر اینکه بر لنگرگاهی مستحکم لنگر افکنده باشد. چرا که شرایط ناگوار زندگی انسان را از آن راه خواسته شده دور خواهد ساخت.
برای همین آن چهرهی گندمگون دوباره نمایان گردید تا بر حقیقتی فراموش شده تأکید کند: – البته به شروطی… و من یکی از شروط آن هستم! فکر میکنید این سخن با آن خیل عظیم چه کرد؟ این کلمات مقدس همچون تبری بران ویران ساخت و دوباره بنیان نهاد و همچون تبر [ابراهیم] بتها را در معبد نمرود، درهم شکست تا حقیقت بزرگ توحید را بنیان گذاری نماید. هنگامی که محمد از فراز کوه حراء پایین آمد تنها یک سخن را بر زبان داشت: لا اله الا الله! کلمهای که پس از آن هبل، لات، عزی و مات را درهم شکست. و اینک یک نوادهی محمد است که کلمهی توحید را اعلام میکند و آن روح محمدی را که فرزندانش نسل اندر نسل از او به میراث بردهاند، به توحید بازگرداند. اگر هارون الرشید این رویداد را میشنید، از خشم برافروخته میشد. بار دیگر این تفکر که او را تحت تعقیب قرار داده بود و این گمان که او تا ابد از بین خواهد رفت پرتوان و روشن بازمیگردد. در آن بخش از نیشابور – در حالی که کاروان در آستانهی سفر قرار
داشت، فریاد حقیقت فراز یافت و مرجئه(4) و معتزلیان(5) و علمای حدیث به
حساب و ضرب و تقسیم پرداختند. چرا که امامت عهدی الهی است و امام، شرطی از شروط توحید حقیقی. او ولایت خویش را از آسمان میگیرد نه از زمین. کاروان به حرکت درآمد تا این کلمات را به اعلانی آسمانی برای اهل زمین مبدل سازد!
1) شهری در مرزهای شرقی ایران که در دورانهای گذشته، ساریکا نامیده میشده است. این شهر در منطقهای کاملا بیابانی و در مسیر مرو و نیشابور قرار گرفته است و زندگی و حیات خود را از انشعاب رود هری یا هریرود که به سمت طوس (مشهد کنونی) جاری میشود میگیرد. در این شهر فضل بن سهل در حالی که در حمام خود را شستشو میداد، چهار مرد نقاب بر چهره بر او حملهور شدند و او را کشتند. و در سال 1884 م، روسها بخشهایی از شهر را به تصرف خود درآوردند و سرخس از آن تاریخ به دو قسمت تقسیم گردید: سرخس ایرانی و سرخس روسی. راهنمای خراسان، علی شریعتی، ص 195.
2) الصواعق المحرقة.
3) اخبارالدول، ص 115.
4) فرقهای اسلامی که در زمان معاویه ظهور یافت و در سایهی سیاست اموی رشد و نمو نمود. اندیشهی آن از این آیه برخاسته است که: «و آخرون مرجون لأمر الله اما یعذبهم و اما یتوب علیهم والله علیم حکیم» [توبه: 99 [و عقیدهی آنان بر این اساس استوار است که مسلمان را هرگونه که باشد و هر چند مرتکب معاصی گردد، نمیتوان تکفیر کرد و تنها مسأله را به خداوند موکول میسازند و شعار آنان این است که: همان گونه که اطاعت همراه کفر، سودمند نیست معصیت نیز به ایمان زیانی نمیرساند. ریشهی مرجئه به عصر گذشته و به طور مشخص به تشدید بحران سیاسی و کشته شدن عثمان بازمیگردد و شاید این موضعگیری با مسامحهی آنان پاسخی در برابر افراطیگری خوارج در تکفیر مسلمانی باشد که گناهی کبیره مرتکب شده است! بایستی تأکید کرد که نظام اموی از این جریان فکری برای مشروع جلوه دادن خود و سیاست خویش بسیار بهره گرفت. به ویژه اینکه آنان چنین اعلام میکردند بنابر فرمودهی پیامبر که میفرماید: پیشوایان از قریش هستند، پیشوایی تنها در قریش جریان مییابد. مروج الذهب، مسعودی، ج 3، ص 224، تاریخ الاسلام، حسن ابراهیم، ص 478، احداث التاریخ الاسلامی، ترمانینی، ج 1، ص 73.
5) این تفکر نمایانگر جریانی جبرگرایانه است که حکومت اموی میکوشید این اندیشه را در تفکر مردم، نهادینه ساخته و رسوخ دهد و از دستاوردهای آن در راستای توجیه انحرافات و جنایتهای خویش استفاده نماید… تمامی این تفکر از جریانی جدید به نام معتزله پرده برداشت. تفکر جدیدی که مسیر میانهی میان تفکر جبر و اختیار را برای خود برگزید. ولی دیری نپایید که تفکر اختیار را برگزیدند و آن را مهمترین رکن عدل الهی قرار دادند. تفکر معتزله بر مبنای پنج اصل استوار است: مفهوم توحید (خدا یکی است، کسی همانند او نیست، خارج از دایرهی زمان و مکان است، نزاییده و زاده نشده است و معلول چیزی نیست)، عدل الهی (که برخاسته از اختیار کامل انسان در اعمال و کردار خویش است)، وعده و وعید، جایگاه میان دو مکان، امر به معروف و نهی از منکر، معتزله مواضع تندی را نیز در بسیاری مسائل پیش گرفت از جمله: انکار مشیت الهی، چرا که در تصور آنان مشیت الهی با آزادی انسان در تضاد است و شفاعت را انکار کردند. چرا که در نظر آنان با عدل الهی در تعارض است! وفیات الاعیان، ابنخلکان، ج 4، ص 85.