جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شروط

زمان مطالعه: 3 دقیقه

روزهای ماه جمادی به پایان رسید و ماه رجب همراه با بادهای سرد ماه فوریه (بهمن ماه) که در جای جای این سرزمین می‏وزید، فرارسید.

مأمون به اندازه‏ای که در مورد موضعگیری علی بن موسی می‏اندیشید، پیرامون مسأله‏ی دیگری فکر نمی‏کرد. ولی علی بن موسی همچنان پیشنهادات مأمون را رد می‏کرد. این چالش، تنها و یگانه دغدغه‏ی او شده بود… این مسأله، باعث گردیده بود که در مورد شورش زنجیان که در اطراف بصره به پا شده بود به اندازه‏ی آنچه که در مورد گزارشات رسیده از تحرکات زید بن موسی، برادر رضا، در شهر بصره فکر می‏کرد، نیندیشد. و این مسأله سبب شد به اخبار رسیده از شورش بابک خرمی و اعلان شورش او در منطقه‏ی آذربایجان و هم پیمانی او با امپراتور بیزانس «میخائیل دوم» توجهی نداشته باشد. چیزی که ذهن او را به خود مشغول ساخته بود، این بود که چگونه آن مرد علوی را متقاعد سازد. او اکنون به نزدش آمده ولی او نمی‏داند چه بکند. این بار ترجیح داده بود وزیرش را از آنچه در حال جریان یافتن بود، مطلع

نسازد. هنگامی که علی در نزدیکی خلیفه در جایگاه خود نشست، لبخندی تصنعی بر لبان مأمون نقش بست… لبخندی که در پس آن کینه‏ای فروزان را مخفی ساخته بود… کینه‏ای که با وجود سرمای شدیدی که درختان انار را به چوب‏های خشکی مبدل ساخته بود، آن‏ها را به آتش می‏کشید. مأمون سخن خود را از آب و هوا شروع کرد: – ماه نوامبر (بهمن) چقدر سرد است؟ یک روز از آن گذشته و بیست و نه روز از آن باقی مانده است. امام لبخندی زد و فرمود: – ماه نوامبر بیست و هشت روز است. بادها در آن وزان است و باران بسیاری در آن فرومی‏بارد و گیاهان سر برمی‏آورند و آب‏ها در بستر رودها جاری می‏شوند و خوردن سیر و گوشت پرندگان و میوه سودمند است و بایستی از خوردن شیرینی‏جات در این ماه کاسته شود و تحرک زیاد و ورزش در آن سزاوار است.(1)

مأمون به کلام گرمابخش امام گوش می‏داد، ولی ناگاه به خود آمد و چنین تظاهر کرد که می‏خواهد جامه‏اش را درست کند و پس از آنکه کف دستش را بر روی دهانش نهاد، بادی به غبغبه انداخت… او تلاش می‏کرد از تأثیر شگرف انسانی رهایی یابد که نزدیک او نشسته و نوری عجیب از او

ساطع است… نوری که می‏کوشید به قلب همچون سنگ او رخنه کند. مأمون گفت: – یا اباالحسن! شما پس از رد پذیرش خلافت، عذری در عدم پذیرش ولایتعهدی ندارید… شما می‏دانید که من جز مصلحت امت چیز دیگری نمی‏خواهم.(2)

امام پاسخ داد: – من در این مسأله رغبتی ندارم. مأمون نتوانست بیش از این تحمل کند: – من در صدق و راستی شما شک دارم و به پارسایی و زهد شما فریب نمی‏خورم… امام با درد و اندوه فریاد کشید: – به خدا سوگند! از هنگامی که پروردگارم مرا آفرید، من به خاطر دنیا از دنیا کناره نگرفتم… من نمی‏دانم تو چه می‏خواهی؟ مأمون همچون کسی که عقرب او را نیش زده باشد، بر خود لرزید و گفت: – مگر من چه می‏خواهم؟! – تو با این کار می‏خواهی به مردم بگویی علی بن موسی نسبت به دنیا بی‏رغبت نیست… آیا نمی‏بینید که چگونه به طمع خلافت، ولایتعهدی را

پذیرفته است؟! مأمون از شدت خشم منفجر شد: – تو نباید خلاف میل من عمل کنی. من تو را از قدرت و خشمم امان می‏دهم. به خداوند سوگند بایستی ولایتعهدی را بپذیری. مگر نه شما را به آن مجبور می‏سازم و اگر خودداری کردید، گردن شما را از سرتان جدا خواهم ساخت! سکوتی هولناک حکمفرما گردید… مأمون همانند گرگی جست و خیز می‏کرد و امام نیز به سکوت پیامبران پناه برده بود. سپس به آرامی لب به سخن گشود و کلماتی که بیرون می‏تراوید، بازتاب احساساتی بود که در قلبش موج می‏زد. به سقف می‏نگریست… ولی دیدگانش، پرده‏ها و حجاب‏ها را از هم می‏درید و صدایش می‏لرزید: – پروردگارا! تو مرا از افکندن خود در ورطه‏ی هلاکت نهی فرموده‏ای و من همچون یوسف با بی‏میلی و از سر اضطرار این مسأله را قبول می‏کنم… پروردگارا! پیمان تنها پیمان توست و ولایت تنها از جانب توست. مرا به برپایی دینت و احیای سنت پیامبرت محمد (صلی الله علیه و آله) توفیق ده. چرا که تو سرپرست و یاور ما هستی.(3)

مأمون با شادمانی فریاد زد: – پس سرانجام پذیرفتید؟!

– ولی من شرایطی دارم. -؟! – کسی را تعیین نکنم، کسی را عزل ننمایم و فرمانی را نقض نکنم و از دور مشاور تو در امور دولتی باشم.(4)

– هرچه شما بخواهید. امام در حالی که زمزمه می‏کرد، برخاست و فرمود: – انا لله و انا الیه راجعون… نمی‏دانم به من و شما چه خواهد گذشت. حکم تنها از آن خدایی است که به حق حکم می‏کند و حکمش قاطعانه است.(5)

آن شب قطرات اشک در دیدگان امام حلقه زد. همچون ابرهایی باران زا. او بازیچه‏های روباه مکار بنی‏عباس را دریافته بود و از تمامی نیات و اهداف او آگاه بود… ولی هیهات که او چیزی جز پشیمانی درو نخواهد کرد. در آن شب مأمون بیدار ماند و سند ولایتعهدی را می‏نوشت. چرا که عنکبوت می‏بایست آخرین رشته‏ی آشیان سست خویش را درهم بتند.


1) حیاة الامام الرضا، ج 1، ص 215.

2) نورالابصار، ص 142.

3) عیون اخبارالرضا، ج 1، ص 19.

4) همان، ج 2 ص 140.

5) همان، ج 2، ص 299.